Ep13:یک هفته

197 40 0
                                    

جونگ کوک از پشت در به تهیونگ وجیمین خیره بود. میتونست ببینه
تهیونگ جیمین رو در آغوش گرفته. نمی دونست چرا قلبش با دیدن صحنه
مقابلش درد گرفت. در رو بی سر و صدا بست و چشم هاش رو بست.
نمی خواست چیزی رو که دیده بود رو به یاد بیاره. ولی اون صحنه که تهیونگ
جیمین رو در آغوش گرفت، تو مغزش تکرار می شد.
"نه این نبو – تو جونگ کوک نیستی."
پیشونیش رو مالید. سعی می کرد ذهنش رو سبک کنه.


*******

روز بعد تهیونگ در تخت خواب جیمین بیدار شد. به جیمین که روی زمین
خوابیده بود خیره شد.
گذاشت توی اتاقش بخوابم؟
بعد تهیونگ بلند شد و جیمین رو به روی تختش برد.
بریم باال!"
"
جیمین انقدری برای تهیونگ سنگینه که تهیونگ مجبوره با سختی زیادی اون
رو به روی تختش ببره.
"تهیونگ منو ترک نکن..."
جیمین توی خوابش زمزمه کرد.
تهیونگ بعد از شنیدن حرف جیمین لبخند تلخی زد.
وقتی تهیونگ در رو باز کرد، تونست جین و نامجون رو که منتظرش بودن رو
ببینه.
"تهیونگ می شه یه دقیقه با هم حرف بزنیم؟"
جین گفت و از خوابگاه بیرون زد و نامجون هم به دنبالش رفت.
تهیونگ بی سروصدا سر تکون داد و به دنبالشون به راه افتاد.
"بهم بگو هاناهاکی داری؟ گلبرگایی توی سطل زبالت دیدم. راستش یادت
رفته بود دیروز خالیش کنی. و من پیداش کردم. حقیقت رو بهم بگو تهیونگ!"
تهیونگ تنها می تونست به زمین خیره بشه. از دیدن هیونگش که ازش
بازجویی می کنه خیلی می ترسه.
"
من – من...
"

"تهیونگ راستش رو بهم بگو. می تونیم بهت کمک کنیم!"
"نمی تونی این کار رو با ما بکنی تهیونگ! بهمون بگو."
نامجون دست تهیونگ رو گرفت.
"لطفا."
"دارم، من هاناهاکی دارم. لیلیومای صورتی که دوست داره همراهمه. نمی
تونین بهم کمک کنین هیونگ. لطفا... نمی تونین. در حال حاضر با کسیه."
تهیونگ سعی کرد جلوی ریختن اشک هاش رو بگیره.
"نه، تهیونگ. اگه می دونی نمی تونه مثل تو عاشق باشه، ولش کن. نمی
خوایم تو رو از دست بدیم! دل هممون برات تنگ می شه! بی تی اس بعد از رفتن تو چی کار کی خواد بکنه؟ نمی تونی این کارو با ما بکنی. لطفا برو
جراحی."
جین با اشک هایی که از صورتش پایین می ریختن التماس می کرد.
"می ترسم، نمی تونم این کارو بکنم هیونگ."
تهیونگ عقلش رو از دست داد. نمی تونست گریه کردن هیونگ هاش رو به
خاطر خودش ببینه. ولی نمی تونست اون کار رو بکنه. نمی خواست هر چیزی
که احساس می کرد رو از دست بده. نمی خواست جونگ کوک رو فراموش
کنه.
وقتی جونگ کوک بهش لبخند می زد. وقتی جونگ کوک بهش اهمیت می
داد. وقتی جونگ کوک یه نگاه کوتاه بهش می نداخت یا بهش خیره می شد.
دلش برای همه اون ها تنگ می شد. حس دلشوره ای که در اعماق وجودش
بود. قلبی که با دیدنش سریع تر می تپید. ذهنش که همیشه با جونگ کوک
پر شده بود.
می دونست که جونگ کوک عاشقش نمی شد. هر داستانی که پایان خوش
نداره، درسته؟ دیزنی نیست که با هر اختالفی، پرنسس و پرنس با خوشحالی
در کنار هم می موندن و زندگی خوش بعد از اون رو داشتن.
می دونست که از اون پایان های خوش نداره. جونگ کوک و خودش.
و بعد تهیونگ از اون جا دور شد.

𝑰 𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑾𝒂𝒏𝒏𝒂 𝑭𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 {𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤}Where stories live. Discover now