حرومزاده ی لعنتی 💛 ( part 1 )

279 64 10
                                    

جونگکوک :
مرد میانسالی که روی صندلی جلوی ماشین نشسته بود با کلافگی دستش رو روی صورتش کشید، سرش رو به سمت رییس جوانش برگردوند و گفت:
-ارباب جوان ، خانم یانگ ششمین منشی شما توی این ماه بود که اخراجش کردید!

جونگکوک نگاهی به سمت راننده اش و البته دوست ۱۵ سالش انداخت و سعی کرد با مظلوم نمایی خودش رو لوس کنه :
-میدونم اقای لی..ولی تقصیر من نیست که ! خودشون همش کارای احمقانه انجام میدن و اون سینه های ۱۲ کیلوگرمیشون رو یا دیک پلاسیدشون رو ميمالن به من!خودشون مجبورم میکنن اخراجشون کنممم.
-میدونم ارباب جوان اما بهتر نیست سعی کنید یکم باهاشون کنار بیاید؟خواهش میکنم!

جونگکوکی که بهش برخورده بود ابروهاش رو در هم کشید،نفسش رو بیرون داد و صداش رو بلند کرد:
-مهم نیست که کسی که استخدام میکنم زن باشه یا مرد،همیشه همین اتفاق می افته!خانم یانگ پیش همه گفته بود که زن منه بنظرتون من باید چه ریکشنی نشون میدادم؟؟؟یا حتی مثلا..چمیدونم مثلا اقای هانگ که با خودش دیلدو آورده بود میخواست من به فاکش بدم!
آقای لی که لپاش گل انداخته بود به اون طرف نگاه کرد و تازه اونموقع بود که جونگکوک فهمیده چه سوتیه بدی داده! ( آقای لی راننده ی جونگکوکه  و جونگکوک هم عقب نشسته )

با لبخند مسخره ای دستش رو روی شونه های آقای لی گذاشت و گفت :
-ببخشید آقای لی که داد زدم..فقط یکم عصبانی بودم.
آقای لی لبخند مهربانانه ای به رییس جوانش زد:
-اشکالی نداره ارباب جوان،شما مثل پسر خودم میمونید..نگران نباشید من ناراحت نشدم!
جونگکوک لبخند کمرنگی زد و از ماشین پیاده شد تا به سمت خونه دوستش جوني بره.بالاخره بعد ۲ ساعت ترافیک ماشینش رو پارک کرد و کلید رو داخل در انداخت،همین که در و که باز کرد دو تا بیبی کوچولو پریدن بغلش!

دخترکش سوهی و پسرش مینجون همونجور که میخندیدن،پدرشون رو بغل کردن.جونگکوک هم خم شد و لپاشونو کشید و بوسید.
مینجون خندون رو به جونگکوک گفت:
-اپاااا،نامجون هیونگ امروز مارو برد پارک!!!
سوهی هم به مینجون ملحق شد و با خنده اضافی کرد:
- ارهههه،برامون بستنی هم خرید!!!
جونگکوک عصبانیت داد زد :
-نامجونی هیونگگگگگگگگگگگگ
نامجون وارد اتاق شد که با چشمای عصبانی جونگکوک مواجه شد:
-نامجون گفته بودم بستنی بی بستنیییییی
-اوه اوه انگاری که تایم ناهار شده..من دیگه برمممم
جونگکوک چشماش رو تو حدقه چرخوند و آهی کشید
سوهی سرش و کج کرد و پرسید :
-اپا..مگه شب نشده؟چرا نامجون اوپا رفت ناهار بخوره؟من فکر میکردم ناهار رو ظهر میخورن؟اما نامجونی خواست الان بخوره؟بنظرت یکم عجیب نیست؟اخه ما همیشه ناهار رو ظهر ميخورديم ولی نامجونی الان-

جونگکوک که سرش از پرحرفی های سوهی درد گرفته بود یه ابنبات از توی ظرف برداشت و کرد توی دهن سوهی.
-سوهی عزیزم..چرا اینقدر حرف میزنی ؟
بچه ها رو توی بغلش گرفت و گفت :
-خیلی خب بچه ها ، لتس گو خونههههه
وارد آسانسور شد و بعد از اینکه به لابی خونه ( طبقه همکف ) رسید بچه ها رو پایین گذاشت.
سوهی و مینجون هم با خجالت دست باباشون رو گرفته بودن و سعی میکردن پچ پچ های همسایه ها رو نادیده بگیرن.
؟-وای ‌وای وای ببینششش!!!خیلی جذابهههه
؟-بچه ها شو نمیبینی مگه؟
؟-به کون پلاستیکیممم،دوست دارم بهش سواری بدممم
؟-وایییی میخوام ازش حامله شم و بازم وقتی بچه هاش تو شکممه به فاکم بدههه.
جونگکوک با اخم وحشتناکی به سمت اون هرزه های احمق برگشت و اون ها هم ساکت شدن

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 20, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Different Where stories live. Discover now