Chapter1

488 41 4
                                    

_داره به هوش میاد!
با شنیدن صدایی تکونی خورد و چشم‌هاش رو به آرومی باز کرد. می‌سوخت،می‌سوخت از دردی که روحش رو در بر گرفته بود. می‌سوخت از صدای فریاد،می‌سوخت از ناتوانی و می‌سوخت از خاطره‌ای که تماشاش می‌کرد.چشمی که باز شده بود تصویر دیگه‌ای میدید. تصویری از مردمانی که فریاد میزدن،میدویدن،میسوختن و نیست میشدن!
تصویر پسری رو میدید که میون آتیش میدوید و خانواده‌اش رو صدا میزد.بوی خون و گوشت سوخته مشامش رو پر کرده بود. مقابل اون خونه آشنا ایستاد و با دیدن زنی شعله‌ور که خودش رو از خونه بیرون انداخت و بالاخره چشم‌هاش بسته شد فریاد بلندی کشید.فریادی که باعث شد بدنش توسط پسری کک ومکی روی تخت کوبیده بشه و تزریق مایعی به رگ‌هاش اون رو دوباره به عالم خواب ببره!
دفعه بعدی که چشم‌هاش رو باز کرد آروم‌تر به نظر می‌رسید. خیره بود به پسری که صورت فلکی روی گونه‌هاش بهش چشمک می‌زدن و چشم‌های وحشیش با نگرانی بهش خیره شده بود.
_آروم باش همه چی تموم شده!
قطره‌های اشک یکی یکی روی بالشت چکید. چطور به این مرحله رسیده بودن؟
اون و چان قرار بود شب برای برادر کوچکترش جشن بگیرن اما چیشد که اون جشن تولد تبدیل به قتلگاه آدم‌های مهم‌زندگیشون شد و همه چیز رو خاکستر کرد؟
چان! با یادآوری پسری که همراهش بود و حالا تو اون اتاق نمی‌دیدش دوباره به تقلا افتاد. اگه چان رو هم از دست میداد تمام زندگیش نیست میشد.
_چ...ا..ن...چان!
با صدایی که به زور شنیده میشد دوستش رو طلب کرد.گلوش به خاطر فریادهای این چند روزش زخم شده بود و نمی‌تونست حرف بزنه. پسر کک و مکی دوباره بازوهاش رو گرفت:
_اون حالش خوبه!
با هر کلمه‌ای که ادا میکرد پنجه‌ای گلوش رو خراش میداد:
_باید...ببی...نمش!
پسر سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت. با رفتنش دوباره نگاهش در اون اتاق آهنی بزرگ چرخید و روی پنجره کوچیکش ثابت موند.
می‌ترسید...از اون دنیایی که بیرون از پنجره بود می‌ترسید و نمی‌خواست هیچوقت پاش رو در اونجا بذاره‌.
با باز شدن در نگاهش به چان‌افتاد. چانی که براش غریبه بود، چانی که شکسته بود و به سختی روی پاش راه میرفت.چانی که انگار داشت جون میداد. با نشستن چان در کنارش دوباره اشکش جوشید.
_چانگبین!
دست چان رو گرفت و خواست حرفی بزنه اما چان مانعش شد. اشک‌های بهترین دوستش روی گونه‌هاش چکیدن و با اشک‌های خودش ترکیب شدن.
_همه چی درست میشه چانگبین. باهم درستش می‌کنیم.
چه چیزی قرار بود درست شه نمی‌دونست.      اصلا مگه چیزی هم باقی مونده بود؟ با این     حال نمی‌تونست نسبت به حرف‌های اون پسر کک و مکی که یونگ بوک صدا زده میشد بی‌توجه باشه.
_با هم انتقامشون رو میگیریم چانگبین، باهم!
انتقام! چه واژه شیرینی! برای روح زخم‌خورده چانگبین هیچی به اندازه انتقام نمی‌تونست مرهم درد باشه.
چان شروع به نوازش موهای چانگبین کرد. انقدر که چشم‌هاش دوباره بسته شد و به خواب رفت. با شرایطی که اون داشت بهتر بود که تو عالم بی‌خبری سر کنه.
بلند شد و دوباره به کمک یونگ بوک از اتاق بیرون رفت. یونگ بوک با همون صدای بم و سردش بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
_باید بریم پیش ژنرال!
چان بدون حرف سرش رو تکون داد و از یونگ بوک جدا شد. با اینکه هنوز احساس ضعف می‌کرد اما باید روی پای خودش می‌ایستاد. پشت سر یونگ بوک از اون کانتینر بزرگ خارج شد و به طرف ساختمون‌ بزرگی که پیش روش بود راه افتاد.
هنوز هم نمی‌دونست که چطور اون گروه از این مکان بزرگ باخبر نشدن.فضایی شبیه به یک کارخونه بزرگ که بازسازی شده و به شکل پایگاه نظامی دراومده بود.
دو ساختمون بزرگ پیش روش که به نظر می‌رسید خط تولید باشن شامل سالن تمرین و مقر فرماندهی می‌شدن.چندین ساختمون کوچیک و بزرگ ساخته شده بود که شبیه به خونه‌های سازمانی به نظر میرسید. برای این که تو شرایط بحرانی بتونن خیلی سریع وارد عمل بشن یا پناه بگیرن تمام ساختمون‌ها یک طبقه ساخته شده بودن و تنها مقر فرماندهی شامل دو طبقه می‌شد.کانتینرهای کوچیک و بزرگ که محل اسکان موقت آواره‌هایی بودن که پیداشون می‌کردن و بعد از اون به مکان‌های امنی برده شده یا از کشور خارج میشدن.
چان تمام‌این‌ها رو در این ۵ روزی که اینجا بود فهمیده بود.برخلاف چانگبین چان شرایط روحی نرمال‌تری داشت. نه اینکه هیچ ترس یا ناراحتی نداشت نه! شاید به این دلیل بود که چان تنها به پایان قائله رسید و تمام هدفش نجات دوستش بود چون پدر و مادر پیر خودش هیچ شانسی نداشتن.چان دیر رسیده بود و تنها آدمای زندگیش رو از دست داده بود، با این حال اوضاع دوستش بدتر به نظر می‌رسید. اون درست از شروع این مهلکه اونجا بود و با چشم‌های خودش مرگ خانواده‌اش رو دیده بود.
با رسیدن به در آهنی بزرگ یونگ بوک جلو رفت و بعد از وارد کردن رمز و شناسایی اثر انگشتش وارد ساختمونی شد که تنها افراد خاصی اجازه ورود به اونجا رو داشتن!
چان تصور می‌کرد که به محض ورود سالن بزرگی رو می‌بینه اما پیش روش راهروی تاریکی قرار داشت.دیوارهای تمام مشکی اون      دالان باعث میشد که نور چراغ ‌ها جلوه کمتری داشته باشه. با عبور از راهرو و رمزگشایی یه در بزرگ‌ دیگه بالاخره وارد سالنی شد که در اون انواع رادارها و تجهیزات تعبیه شده بودن و افرادی با لباس‌های نظامی در حال کار با اون رادارها بودن.
با ورود یونگ بوک تمام افراد احترام نظامی میذاشتن و یونگ بوک با لبخند محوی جوابشون‌رو میداد.
چان سردرگم بود و همچنان نمی‌دونست ماهیت اصلی این گروه چیه.
از راه پله‌ گوشه سالن بالا رفتن. جایی که سالن کوچکتری قرار داشت که اطرافش شامل چند اتاق می‌شد.یونگ بوک برگشت و نگاهش کرد:
_اینجا همونطور که میدونی مقر فرماندهی ماست و هر کسی اجازه ورود نداره. تجهیزاتی که اینجا دیدی به سختی تهیه شدن پس لطف کن و راجع بهشون با کسی صحبت نکن. حتی درز بی‌ارزش‌ترین اطلاعات می‌تونه فاجعه به بار بیاره و مطمئن باش اولین نفری که آسیب می‌بینه خود تویی! هر چیز یا کسی که در این سالن و در این مقر می‌بینی، منظورم اون‌هایین که اون پایین کار میکنن محرمانه هستن.
چان سرش رو تکون داد: مطمئن باشید به کسی نمیگم!
یونگ بوک چرخید. به طرف در مشکی رنگی که بزرگ‌تر از بقیه بود رفت، زنگی که کنار در بود فشار داد و بعد دوباره به وسیله اثر انگشتش در رو باز کرد.اول چان رو به داخل هل داد و خودش پشت سر چان وارد اتاق شد.
نگاه چان از اون اتاقی که شبیه اتاق‌های فرماندهی تو فیلم‌ها به نظر می‌رسید و چند نقشه بزرگ،یک میز و چند صندلی و یک دست مبل راحتی درش دیده میشد به مرد جوانی افتاد که در حال مرتب کردن چند پرونده بود.
با دیدن اون دو نفر سر بلند کرد و لبخندی روی لبش نشوند. همسن چان به نظر می‌رسید، موهای مشکی رنگش حالت داده شده بود و لباس های یکدست مشکی به تن داشت.
برخلاف دیگران لباس راحتی به تن کرده بود و اصلا به اون چشم‌های درخشان و گونه‌های برجسته و لب‌های قلبی شکلش نمیومد که لیدر چنین تشکیلاتی باشه بااین حال چان یاد گرفته بود که اصلا از روی ظاهر آدم‌ها نتیجه گیری نکنه!
_خوش آمدی! دوست داشتم زودتر از این ببینمت اما حال دوستت چندان خوب نبود و نخواستم تو رو ازش دور نگه دارم.
چان دستپاچه سر خم کرد.جوان از پشت میز بیرون اومد و بهش نزدیک شد. دستش رو جلو آورد تا باهاش دست بده:
_اسم‌ت کریستوفر بنگ چان بود درسته؟
چان لبخند نصفه نیمه‌ای زد و باهاش دست داد:
_بله! و شما باید جی وان J.one))باشید!
_جیسونگ صدام کنی راحت‌ترم! این اسمیه که بقیه من رو صدا میزنن اما هنوز هم اسم خودم رو ترجیح میدم. بیا بشین!
چان کنار میز روی صندلی نشست و یونگ بوک رو به روش.
جیسونگ پشت میزش قرار گرفت و نگاه دقیقی به چان انداخت.
_می‌دونم که از دیدن اینجا و این مکان خیلی شوکه شدی اما قبل از جواب دادن به سوالاتت میخوام بدونم چقدر راجع به اون فرقه             اطلاعات داری.
چان گلوش رو صاف کرد و بی‌توجه به سوزش قلبش گفت:
_من...همون چیزایی رو میدونم که همه مردم می‌دونن.میدونید که هنوز برای خیلی‌ها سواله که چطور این فرقه تونست به این راحتی حکومت یک کشور رو سرنگون کنه‌. اون‌ها دنبال چی هستن و چطور یه عده باهاشون همراه شدن...اصلا شما کی هستید و چطور بدون اطلاع اون‌ها دارید فعالیت میکنید؟
جیسونگ لبخندی زد: یونگ بوک راجع به پیشنهادمون باهات حرف زده و تو هنوز جوابی ندادی. اول باید بدونم تو و دوستت مایلید باهامون همکاری کنید تا بعد من بهتون همه چیزو بگم.
چان اخم کرد.اون آدم رک و صادقی بود پس بدون هیچ مقدمه چینی حرفش رو زد:
_من به شما اعتماد ندارم.از کجا معلوم که جزو همون فرقه نباشید؟ نمیتونم بدون شناخت تصمیم بگیرم و خودم‌ رو تو دردسر بندازم.
جیسونگ‌ با رضایت خندید: خوبه! با اینکه حال روحی مساعدی نداری اما هنوز هم هوش و حواست سر جاشه.اما میدونی که من هم نمیتونم هر اطلاعاتی رو بدون تضمین در اختیارت بذارم پس تکلیف چیه؟
چان نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط باشه: کار سختی نیست. فقط چیزهایی رو بهم بگید که اهمیت کمتری دارن.
جیسونگ نگاهی با یونگ بوک رد و بدل کرد. یونگ بوک به چان نگاه کرد و جوابش رو داد:
_بهت اطمینان میدیم که ما از اون فرقه نیستیم که اگه بودیم هیچ نیازی نبود تو رو بیاریم اینجا و برامونم مهم نبود که کی هستی یا در چه     حالی همونجا کارت رو تموم میکردیم. فکر نکنم کسی انقدر احمق باشه که بخواد آدمای زخم خورده رو وارد هسته تشکیلاتش کنه.ما گروهی هستیم‌ که برای مقابله با این فرقه تشکیل شدیم و تمام هدفمون اینه کسانی رو که در مناطق تحت نفوذ اون فرقه هستن از اونجا خارج و به مکان‌های امن‌تری منتقل کنیم.
چان نگاهی تو اتاق چرخوند و گفت: ولی شما یه گروه ساده به نظر نمیاید. نمی‌تونم باور کنم که تنها یه گروه مبارز ساده چنین تشکیلاتی داشته باشه.
جیسونگ هومی کرد: درسته! جواب این سوالت بمونه برای بعد از اینکه حال دوستت بهتر بشه و بتونیم باهاش حرف بزنیم‌.امیدوارم اون هم بپذیره که با ما همکاری کنه ما به وجود افرادی مثل شماها نیاز داریم.
اخم چان غلیظ‌تر شد: چرا شما باید به ما نیاز داشته باشید؟ مگه چی از ما میدونید؟
جیسونگ پرونده سفید رنگی رو از کشوی میزش بیرون آورد و بازش کرد.
_کریستوفر بنگ چان،۲۵ ساله اصالتا اهل استرالیا هستی و یازده سالگی به کره اومدی. مهارتت در رشته‌هایی مثل شنا،تکواندو و شمشیر بازی قابل ستایشه و چندبار قهرمان شنا شدی.کمربند مشکی داری و البته سه سال متوالی عنوان نایب قهرمان مسابقات شمشیربازی دانش آموزی رو داری.هوم! مهارت خاصیه و تا پیش از شروع این جنگ به عنوان مربی تو باشگاه K.sport کار میکردی.
لبخندی به چان گیج و مبهوت زد و ورق رو برگردوند:
_سئو چانگبین ۲۵ ساله! اهل سئول و فارغ التحصیل باستان شناسی در دانشگاه ملی سئول. تا پیش از شروع این جنگ‌ داخلی به عنوان مربی بدنسازی هم کار میکرده‌.هردوی شما از یازده سالگی باهم‌دوست هستید و حتی در یک مدرسه درس خوندید اما دانشگاهتون متفاوت بوده.این یعنی دوستی با سابقه چهارده ساله که خیلی فوق‌العاده‌اس!
با دیدن نگاه مبهوت چان پرونده رو بست:
_تو این دوره پیدا کردن اطلاعات از کسانی که وارد اینجا میشن خیلی سخت نیست و بله پیش از اینکه سوالت رو بپرسی جوابت رو میدم. ما تا جایی که بتونیم از افرادی که وارد اینجا میشن اطلاعات جمع میکنیم تا بر اون اساس براشون تصمیم بگیریم و کمکشون کنیم و در این بین افرادی مثل شما دو نفر که واجد شرایطن رو تشویق به همکاری میکنیم.
چان بیشتر و بیشتر به اون گروه مشکوک میشد.هنوز هم ناگفته‌های زیادی وجود داشت.
جیسونگ از پشت میز بلند شد: قبول کردن یا نکردن این درخواست به اختیار خودته و ما اصراری نداریم و میتونم بهت تضمین بدم اگه بخوای از اینجا بری دیگه هیچوقت رنگی از ما رو نمی‌بینی مگر اینکه تو درد سر افتاده باشی!
چان به فکر فرو رفت. با قبول اون پیشنهاد قرار بود چه اتفاقی براش بیفته؟ اون بیرون از این مقر جایی رو نداشت بره و کسی هم منتظرش نبود. تمام‌ زندگیش خاکستر شده و به هوا رفته بود. اگه اونطور که میگفتن با اون گروه مقابله میکردن شاید بودن کنارشون به زندگی نابود شده‌اش هدف تازه‌ای میبخشید. زندگی که برای سرپا شدنش زمان زیادی نیاز بود و تضمینی وجود نداشت که اصلا امیدی به این ادامه وجود داشته باشه.با این حال اگه چانگبین حاضر نمیشد باهاشون همکاری کنه چان هم باهاش میرفت.
_من باید فکر کنم و حال دوستمم اصلا خوب نیست.هر تصمیمی اون بگیره منم قبول میکنم.
جیسونگ سرش رو تکون داد: بسیار خب! نگران دوستت نباش چون می‌سپرم که توسط یه روانشناس خوب تحت درمان قرار بگیره. اون هنوز بابت اتفاق پیش اومده شوکه‌اس و حقم داره هرچند، من این آرامش تو رو تحسین میکنم. فقط یهم بگو خودت مایلی باهامون همکاری کنی؟
چان چشم‌هاش رو لحظه‌ای بست: اگه واقعا هدفتون مقابله با اون گروه باشه...من حرفی ندارم! هر چی که داشتم نابود شده و من دیگه هدفی ندارم که باهاش پیش برم پس ایستادن مقابل اون گروه میتونه هدف خوبی باشه.
لب‌های جیسونگ به خنده ای از رضایت باز شد:
_بسیار عالی! یونگ بوک به دکتر ایم بگو هر چه سریع‌تر کارش رو شروع کنه!
.....
_حالا آروم چشم‌هات رو باز کن!
پلک‌های خسته‌اش از هم فاصله گرفت و دوباره چهره دکتر میانسال رو پیش روی خودش دید. به آرومی بلند شد و نشست.نسبت به روزهای قبل آروم شده بود و حالا چند کلمه‌ای حرف میزد. با اینکه همچنان کابوس میدید اما تنش‌های روانی کمتری رو تجربه میکرد. این مدت چان هم لحظه به لحظه کنارش بود و گهگاه از آدمای این مقر و هدفشون صحبت میکرد و چانگبین بشدت علاقمند به این موضوع شده بود. زخم‌های بدنش بهتر بودن اما زخم‌های قلبش قرار نبود به این راحتی خوب بشه. نفرتی عمیق رو تو قلبش نسبت به اون فرقه احساس میکرد و این نفرت روز به روز بیشتر هم میشد. وقتی چان از پیشنهاد همکاریشون باهاش صحبت کرد چانگبین همون لحظه تصمیم گرفت بدون توجه به عاقبتش قبولش کنه‌. اون این فرصت طلایی رو حتی به بهای از دست رفتن جانش هم از دست نمیداد. با صدای دکتر ایم از افکارش بیرون اومد:
_خیلی خوبه چانگبین! تو خیلی سریع داری پیش میری و به خودت مسلط میشی و این عالیه. آفرین تو پسر قوی هستی اما فراموش نکن که داروهات رو به موقع مصرف کنی.
چانگبین سرش رو تکون داد: ممنونم!
با رفتن دکتر ایم چان کنارش نشست و دستش رو گرفت: حالت خوبه؟
چانگبین با خشمی که درون نگاهش شعله میکشید جواب داد: میخوام جی وان رو ببینم! میخوام پیشنهادش رو قبول کنم.
چان خواست چیزی بگه اما متوقف شد. انتظار نداشت که بعد از اون پیشامد چانگبین دوباره بخواد با فرقه گروه سروکله بزنه اما این اتفاق افتاده بود.
_باشه! به یونگ بوک میگم تا مارو اونجا ببره ولی...مطمئنی که آماده ای؟
_آره! من برای هر اتفاقی آمادم!
....
_آزتک‌ها پیشرفته‌ترین امپراطوری سرخ‌پوستی بودن.اون ها تو زمینه‌های مختلفی پیشرفت کرده بودن اما دلیل شهرتشون چیز متفاوت‌تری بود. میدونید که قربانی کردن انسان اون هم تو مراسمات خاص و به صورت محدود طبیعی بوده اما...اما آزتک‌ها به طرز دیوانه واری علاقه به انسان خواری داشتن به طوری که به هر بهانه‌ای و در هر جشنی عده زیادی رو قتل عام میکردن. همین عاملی بود که دیگرتمدن‌ها ازشون بترسن و وحشت داشته باشن.
نگاهش روی چهره دردمند تک تکشون چرخید و بی‌توجه به دردی که با چنگال‌هاش قلبش رو خراش میداد گفت:
_فرقه آتش همینطوریه.اون‌ها آدم‌ها رو به بهانه‌های مختلف قتل عام میکنن تا به اهداف کثیفشون برسن.ما باید بتونیم جلوشون بایستیم تا سرنوشت بچه‌های دیگه بی‌خانمانی و سوختن تو شعله‌های آتیش نباشه.
چانگبین با صورتی که مثل همیشه بی روح به نظر میرسید نگاهش کرد:
_اون‌ها دقیقا دنبال چی هستن؟ تسلط به کشور؟
جیسونگ به طرفش چرخید و جواب داد:
_حتی چیزی فراتر از اون تسلط بر کل آسیای جنوبی! مطمئنم که بارها نام ایلومیناتی یا فراماسونری و امثال اون به گوشتون خورده. این دو فرقه که در ابتدا بااهداف به ظاهر منطقی و عاقلانه شکل گرفته بودن در طول زمان دستخوش تغییر شدن و هرچند عده زیادی نفوذ و اهداف واقعی ایلومیناتی رو تنها یک تئوری توطئه میدونن اما با توجه به مدارک موجود برای ما مثل روز روشنه که این تئوری‌ها چندان بی پایه و اساس نیستن. البته این دو فرقه تنها فرقه ایجاد شده نیستن و شما میتونید فرقه‌های کوچک و بزرگی رو که بنابر اهداف مختلف بنا میشن مشاهده کنید با این   حال این فرقه‌ها معمولا خیلی زود شناسایی و منهدم میشن. فرقه آتش که این روش خشونت و وحشی‌گری رو از قوم آزتک گرفته در حقیقت حدود ۵۰ سال پیش شروع به فعالیت کرد. به واسطه سران بانفوذ و ثروتمندش بین اقشار تحصیل‌کرده و سیاسی نفوذ میکرد و با وعده‌های مختلف اون‌ها رو باخودش همراه میکرد. بعد از گذر ده سال و اطمینان از پشتوانه قابل اطمینانشون اون‌ها از روانشناسان خبره برای شست وشوی مغزی افراد بخصوص اون‌هایی که مشکلات خاصی داشتن استفاده کردن و به بهانه‌های مختلف و به اسم آزادی و پرواز روح و هر اونچه که برای این افراد جذاب به نظر میرسید افراد رو با خودشون همراه کردن.
جیسونگ عکس‌هایی از این فرقه و سرانش رو نشونشون داد:
_اعضای ارشد این فرقه یانگ گیل نام، چو سونگ شیک و بیون سولهیون هستن که در حال حاضر در کاخ آبی مستقرن.اون‌ها از تجار با سابقه و سیاستمداران بزرگ‌دوره خودشونن. هنوز نمیدونیم که دقیقا چطور این ایده به ذهنشون رسیده اما از قرار معلوم هیچ مشکلی با برنامه بلند مدت برای تسلط بر کشور نداشتن چون نزدیک پنجاه ساله که دارن روی این پروژه کار میکنن. بعد از نفوذ در سیستم حکومتی و حتی مردم عادی شروع به آموزش نیروهای نظامی خودشون کردن. علت اینکه حکومت مرکزی نتونست باهاشون مقابله کنه همین‌بود. چون عوامل حکومتی هم باهاشون همکاری میکردن و میدونید که پادشاه بیمارن و نمیتونن بر امور نظارت کنن‌. ولیعهد علی رغم تلاششون نتونستن پایتخت رو نجات بدن و در حال حاضر نیروهای این فرقه در حال پیشروین.
چانگبین نگاه از عکس‌ها گرفت: اما دلیل این حجم از وحشی گری چیه وقتی کارشون به این آسونی پیش رفت؟
جیسونگ بشکنی زد: سوال خوبی بود و باید در جواب بگم که این فرقه مثل تمام فرقه‌ها از فرهنگ و یا گروه خاصی الهام‌میگیره. قوم آزتک و البته گروه‌های تروریستی. ایجاد رعب و وحشت و این حجم‌از جنایت میتونه جلوی مردم رو برای هر حرکت شورشی بگیره و البته به دیگران هم هشدار بده که مقابلمون نایستید. موضع کشورهای دیگه رو هم که میدونید نهایتا تو سازمان ملل جمع میشن و این اقدام‌رو محکوم‌میکنن اما پشت پرده حاضر به همکاری با این فرقه میشن تا از این جنگ غنیمت به دست بیارن.فعلا برای بقیه موضوع انقدر بزرگ‌نشده که بخوان دخالتی داشته باشن و از طرفی تجهیزات نظامی اون گروه هم کم از ما نیست و این یعنی مصیبت مضاعف!
چانگبین پوزخند زد: با این وضعیت میخواید مقابلشون بایستید؟ تا کی میخواید مث رابین هود ازشون بدزدید؟
جیسونگ بهش نزدیک شد و شونه‌هاش رو گرفت:
_ما برنامه خاصی برای سرکوبشون داریم که اون رو هم زمانی می‌فهمید که این توافقنامه رو امضا کنید. بعد از اون به شما خواهم گفت که چه چیزی در انتظارتونه!

🄲🅄🄻🅃 🄾🄵 🄵🄸🅁🄴Where stories live. Discover now