Chapter13_14

55 10 0
                                    

بوی نم همه جا پیچیده بود، صدای برخورد قطرات آب با زمین به شکل آزاردهنده‌ای در اون اتاق تاریک و نمور می‌پیچید و مثل مته گوش‌های هر جنبنده‌ای رو سوراخ میکرد.
صدای نفس‌های منقطعی با صدای قطرات آب ترکیب می‌شد و بوی خون و رطوبت سمفونی ترسناکی رو ایجاد می‌کرد.
روی صندلی آهنی پسر جوانی به صندلی بسته شده بود و کلاه آهنی بزرگ روی سرش قرار داشت. سنگینی کلاه آهنی یه طرف، برخورد نه چندان اتفاقی قطرات آب به کلاه از طرف دیگه بی‌حالش کرده بود. احساس می‌کرد که وزن مغزش دو برابر شده و کرم‌های ریز به جون مغزش افتادن.
*خدایا خواهش میکنم کمکم کن!*
توی دلش تکرار می‌کرد و سعی داشت با خوندن بخش‌هایی از انجیل که به خاطر داشت خودش رو آروم کنه. دید تاریکش داشت تارتر میشد و فاصله چندانی با بی‌هوشی نداشت.
صدای قدم‌هایی رو شنید و نفسش رو حبس کرد، نمی‌دونست چه کسی کنارش ایستاده و قراره چه کاری بکنه و این ترسش رو دو چندان می‌کرد.
ضربه‌ای ناگهانی که به کلاهش خورد برق از سرش پروند و فریاد خفه‌ای کشید. پیچیدن صدای فراید و اون ضربه توی گوشش باعث شد ضعف کنه. حتی دیگه اشکی هم نداشت که به حال خودش بریزه.
با شنیدن باز شدن صدای پیچ و مهره نفس حبس شده‌اش رو آزاد کرد و بالاخره نگاهش به روشنایی کورکننده‌ای افتاد.
چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و بی‌رمق آهی کشید. صدای آروم و ترسناکی توی گوشش نشست و پیش از اینکه از هوش بره از شنیدن خبری که بهش داده میشد لرزید:
_مقاومتت عالی بود هان جیسونگ! بهتر که شدی آزمایش دیگه‌ای رو شروع میکنیم!

با شنیدن صدای در از افکارش خارج شد و اجازه ورود داد. با دیدن مینهویی که آشفتگی افکارش کاملا از ظاهرش معلوم بود لبخندی روی لب نشوند و دعوتش کرد تا بشینه.
مینهو نگاهی به چهره رنگ پریده مرد انداخت: حالت خوبه؟
جیسونگ سرش رو تکون داد: من خوبم اما، اونی که حالش خوب نیست رو به روی من نشسته.
مینهو به صندلی تکیه داد و پا روی پا انداخت: این روزها حال هیچکس خوب نیست. بگو چرا میخواستی من رو ببینی؟
جیسونگ هومی کرد و بلند شد تا برای خودشون قهوه بریزه: راجع به دوست دخترت خبری دارم.
مینهو دقیق شد، جیسونگ نیم نگاهی بهش انداخت و قهوه آماده رو تو فنجون ریخت: جاش امنه نگران نباش!
مینهو خودش رو جلو کشید: کجا بود؟
جیسونگ سینی قهوه رو روی میز مقابل مینهو گذاشت و رو به روش نشست: ظاهرا قصد داشت خانواده‌اش رو به جای امنی انتقال بده. افرادی که رفته بودن تا طبق خواسته‌ات برش گردونن نتونستن راضیش کنن بنابراین، اون با خانوادش راهی شده تا بعد از مطمئن شدن از امنیتشون پیشت برگرده.
مینهو نفس راحتی کشید: دختر لجباز!
جیسونگ قهوه‌اش رو مزه کرد: میتونم سوالی بپرسم؟
مینهو سرش رو تکون داد.
_چطور با ملانی آشنا شدی؟
مینهو لبخند ضعیفی زد: ملانی مدیر مالی شرکت بود، یه نابغه واقعی! هوش و ذکاوتش تو مسائل اقتصادی خیلی قابل توجه بود. جدای از وظیفه‌ای که داشت برای برپایی معاملات بزرگ راهکارهای خیلی خوبی ارائه میداد. به واسطه برادرش که از جمله صادرکنندگان مطرح بود با خیلی از فعالان تجاری آشنایی داشت. همین دلایل باعث شد تا رابطمون روز به روز بیشتر بشه.
جیسونگ سرش رو تکون داد: چطور بهش اعتماد کردی؟
مینهو خیره به قهوه‌اش جواب داد: چند سال کار و گذروندن پستی و بلندی‌ها نمیشد نسبت بهش بی‌اعتماد بود. اون و برادرش نه تنها سابقه درستی داشتن بلکه بارها حسن نیتشون رو ثابت کرده بودن.
جیسونگ لبخند محوی زد: که اینطور!
مدتی سکوت بینشون برقرار شد و بعد این جیسونگ بود که سکوت بینشون رو شکست: درخواست دیدار با ولیعهد رو داشتی و گفتی گنجینه‌ای در اختیار داری.
مینهو جواب داد: آره! هر چه سریع‌تر ولیعهد رو ببینم به نفعمونه.
_متوجهم! ولی حدااقل باید سربسته بهم بگی چی در اختیار داری تا بتونیم ولیعهد رو ببینیم. ایشون به این سادگی اجازه دیدار به کسی نمیدن.
مینهو چیزی نگفت و مردد نگاهی به مرد رو به روش انداخت.
جیسونگ با دیدن تردیدش خندید: تو الان تو اتاق منی و خودت گفتی که چیزهایی برای گفتن داری و حالا داری برای گفتنش تردید میکنی؟
مینهو سرش رو خاروند: مسئله اعتماد به تو نیست، مسئله اینه که اطلاعاتی که دارم به قدری مهم هستن که نخوام هیچ گوش شنوایی جز تو اون‌ها رو بشنوه و خبرش رو به گروه برسونه.
جیسونگ قهوه‌اش رو تموم کرد:اینجا امن‌ترین نقطه پایگاهه پس راحت باش!
مینهو نفسی گرفت و به جلو خم شد: من تونستم به مهم‌ترین اطلاعات نظامی اون گروه دست پیدا کنم.
....
_میخوام رئیستون رو ببینم!
خطاب به محافظینی که پشت در ایستاده بودن گفت و نفس پر حرصی کشید. نمی‌تونست بی‌احتیاطی کنه چون هنوز هم نمی‌دونست تو چه موقعیتی قرار داره. خاطرات درهمی که تا پیش از این هر از گاهی به جونش میفتادن با دیدن اون مرد غریبه که ادعا می‌کرد می‌شناسدش بیشتر آزارش میدادن.
خواب‌هایی که می‌دید و تصاویری که پشت پلک‌هاش نقش می‌بست همگی همراه مردی بودن که صورتش رو نمی‌دید اما صداش به گوشش آشنا بود.
چشم‌هاش رو با حرص بست و این بار با صدای بلندی فریاد کشید: گفتم میخوام رئیستون رو ببینم!
_من اینجام!
دوباره اون صدای آشنا که با وجود مرموز بودنش احساس عجیبی بهش میداد.
این بار پیرهن طوسی رنگی به تن داشت و موهاش با پریشونی پیشونیش رو پوشونده بودن.
_چرا انقدر سر و صدا میکنی؟
جیسونگ با لحن مغمومی پرسید و وادارش کرد روی تخت بشینه. براش دردناک بود دیدن اینکه مهم‌ترین آدم زندگیش بخاطر نمیاردش.
نگاهش به انگشت‌های سرخ شده دختر افتاد و دستش رو تو دست گرفت. هاندونگ تقلا کرد تا خودش رو آزاد کنه اما جیسونگ مانعش شد: انقدر تکون نخور هنوز کامل خوب نشدی.
دستش شروع به نوازش رد سرخ روی انگشت‌هاش کرد و انگار که تو خاطراتش گم شده باشه گفت: نباید به خودت آسیب بزنی هاندونگ، درد کشیدن اصلا چیز جالبی نیست.
_من هاندونگ نیستم!
غرید و باعث شد جیسونگ به تلخی بخنده. غمی که روی خنده‌اش سایه انداخته بود به قدری واضح بود که باعث شد ساکت و آروم بشینه.
"من دوست ندارم کوچک‌ترین آسیبی بهت برسه، حتی اگه تمام عمرم ازت دور باشم مهم نیست وقتی مطمئن میشم که تو سالم میمونی"
صدایی آشنا تو سرش پیچید و باعث شد با درد چشم‌هاش رو ببنده.
_متاسفم که مجبورم اینطور نگهت دارم.
با صدای جیسونگ سر بلند کرد و نگاه گنگش رو به چشم‌های غمگینش دوخت. این مرد هر کی که بود ربطی به گذشته‌اش داشت: تو کی هستی؟
با ناراحتی پرسید و لرزش سیاهی چشم‌های مرد قلبش رو لرزوند: دیر پیدات کردم، انقدر که از خاطراتت پاک شدم. انقدر که حتی اسم خودت رو فراموش کردی، انقدر که...
_ تو کی هستی؟ چرا من رو اینجا آوردی؟ چی از گذشته من میدونی؟
جیسونگ دستش رو بالا آورد و حرفش رو قطع کرد: تو هان جیسونگ رو به خاطر نمیاری؟
اخم‌های دخترک درهم رفت، جیسونگ حالا با هر دست، دست‌های سردش رو احاطه کرده بود: اون پسر سرکش و لجبازی که دوست داشت هر طور شده ازت محافظت کنه، همونی که با وجود ترسش پا به پای تو خرابه‌های کل شهر رو زیر پا گذاشت تا خانواده‌ات رو پیدا کنه.
بغض روی صداش چنبره زد و سیب گلوش لرزید: تو...پسری رو که بوی گل‌های داوودی رو میداد به خاطر نمیاری؟
هاندونگ سعی داشت لا به لای خاطرات هزارتکه شده‌اش اثری از اون مرد پیدا کنه، تصاویر گنگ و مبهم کمکی بهش نمی‌کردن و تنها دستاویزش صدایی بود که بسیار به صدای جیسونگ شباهت داشت.
نگاهش دوباره به حلقه‌ای که توی انگشتش بود افتاد و تصویری از مردی که حین بوسیدنش اون حلقه رو توی انگشتش مینداخت جلوی چشم‌هاش نقش بست. پسری که چشم‌هاش بی‌شباهت به چشم‌های مرد مقابلش نبود.
با پیچیدن صدای آواز مرد توی گوش‌هاش چشم‌هاش گرد شدن و تصاویر محو پشت سر هم براش تکرار شد و صدایی توی سرش شروع به همخوانی با مرد کرد:

🄲🅄🄻🅃 🄾🄵 🄵🄸🅁🄴Where stories live. Discover now