نگاهش خیره به صفحات کتاب بود و به سرعت، مطالب حک شده روی صفحه رو به خاطر میسپرد. این توانایی هرچند باعث دردسر بود اما بهش افتخار میکرد.
صدای نفسهای منظم و عمیقش با موسیقی ملایم ترکیب میشد و سکوت خونه رو میشکست. با اینکه میتونست هر اونچه رو که در کتاب نوشته شده به خاطر بسپره اما قسمتی از حافظهاش لا به لای خاطرات قدیمیترش میخزید. به تازگی با هلن صحبت کرده و میدونست که به زودی مهمانی ناخوانده به خونهاش خواهد اومد. با بلند شدن صدای زنگ ابروهاش بالاپریدن و با نیشخند گفت: اوه! خیلی زود اومد!
کتاب رو بست و کنار گذاشت. به طرف در رفت و با باز شدنش نگاهش بین دو مرد جوان چرخید.
_پیتر هان؟
نیشخندش عمیقتر شد: بیاید داخل!
خودش جلوتر راه افتاد و مستقیم به آشپزخونه رفت. فلیکس و سم در حالی که نگاهشون رو اطراف واحد کوچیک میگردوندن وارد خونه شدن. پیتر با صدای بلند مورد خطاب قرارشون داد: قهوه یا چای؟
سم جواب داد: متشکرم اما ترجیح میدیم وقتمون رو با صحبت بگذرونیم.
پیتر خندید و با سه فنجان قهوه و کیک شکلاتی پیش اون دو برگشت: اما صحبت بدون کیک و قهوه مزه نداره!
نگاهش بار دیگه روی صورت اون دو چرخید: هلن از شما برام گفته. سم هوانگ و فلیکس لی!
میدونم که من رو هم خوب میشناسید.فلیکس سرش رو تکون داد: ما اومدیم تا راجع به دو آلفای اصیل ازتون بپرسیم. ما میدونیم که شخصی به اسم لینو از سرگذشت اون دو آلفا خبر داره.
پیتر دستی به موهای رنگ شدهاش کشید و گفت: با اینکه ترجیح میدادم اول باهم آشنا بشیم ولی وقت برای این کار زیاده! از اونجایی که موضوع مهمیه حاشیه نمیریم.
فنجونش رو برداشت و قهوهاش رو بو کشید: اون به عنوان یه راهنما تو شروود* کار میکنه. نمیدونم چرا علاقه داره به بودن توی اون جنگل که حتی شبها هم اونجا برمیگرده. به هر جهت برای دیدنش باید به اونجا برید. لینو به راحتی اطلاعاتی رو که نیاز دارید در اختیارتون قرار خواهد داد. حقایقی هم هست که من بهتون خواهم گفت.
سم با کنجکاوی پرسید: چه حقایقی؟
پیتر سرش رو تکون داد: الان وقتش نیست دوست من!
فنجونش رو به سینی برگردوند: برای دیدنش باید روز دوشنبه بعد از تعطیلی بریم. من شما رو به اونجا خواهم برد، بدون حضور من قادر به دیدنش نخواهید بود.
فلیکس نگاهش رو به چشمهای پیتر دوخت: ما باید بدونیم در گذشته دقیقا چه اتفاقی برای اون دو آلفا افتاده و چه وجه اشتراکی باهم دارن. این خیلی مهمه! باید هرچه سریعتر اون دو آلفا رو برگردونیم.
پیتر لبخند معناداری زد و رو به اون دو گفت: امیدوارم بعد از شنیدن صحبتهای دوست من بتونید راهتون رو پیدا کنید، هرچند آسون به نظر نمیرسه!
و با خنده چشمکی به دو بتای مقابلش زد. قطعا اونها از شنیدن حقیقت قرار بود شوکه بشن!
....
نفسهای گرمش روی شیشه سرد مینشست و بخاری که روی شیشه ایجاد میشد آروم آروم تصویرش رو محو میکرد. نگاهش خیره بود به درختانی که اطراف خونهاش رو فرا گرفته بودن و به نظر میرسید به انتظار کسی ایستاده.
آلفای زخمی کنجکاو بود که بدونه اون بتا کجاست و چیکار میکنه. به آسانی فهمیده بود که اون بتا از عمد به دیدنش اومده و شمارهاش رو گرفته، انتظار تماسی رو از جانبش داشت اما چند روزی میشد که خبری ازش نبود.
_شاید هم من اشتباه کردم!
با خودش گفت و از پنجره فاصله گرفت. اینطور نبود که از دیدنش خوشحال باشه، اون فقط راجع به علت حضور اون بتا کنجکاو بود.
_مطمئنم که چیزی ازم نمیدونه وگرنه هرگز پاش رو به این کلبه نمیذاشت، اینطور نیست ویرجینای من؟
خیره به پیراهنی که روی زمین بود گفت و لبخند تلخی روی لبهاش نشست. پیراهن ساتن یاسی رنگ رو برداشت و بو کشید. دیگه عطر تن میتش رو روی اون حس نمیکرد اما با لمسش خاطرات شیرین و پردرد تو خاطرش زنده میشد.
صورتش رو مثل بچهها به پیراهن مالید و گفت: خوب شد که اون روز این لباست رو به تن نداشتی وگرنه حتما بلایی سر چشمای بقیه میاوردم!
پبراهن رو روی قلبش گذاشت و چشمهاش رو بست. با اندوهی که صدای خشدارش رو به لرزه مینداخت آهی کشید و خطاب به مخاطب خیالیش گفت: دیگه به خوابم نمیای ویرجینای من! تو هم از من خسته شدی نه؟
تلخندی کرد و پیراهن رو کنار گذاشت: حق داری عزیز من! من لایق دیدن خواب تو هم نیستم!
با احساس بوی ناآشنایی هشیار شد. نگاهش سمت پنجره چرخید و چشمهای تیزبینش شروع به کندوکاو در فضای بیرون کرد. بوی غریبه هرلحظه شدیدتر میشد و آلفا از قدرتی که همراه اون بو حس میشد تعجب کرده بود. اون بو بدون شک بوی یه آلفا بود اما تفاوتهایی با بوی آلفاهای دیگه، بوی آلفای اصیل!
اخمهاش در هم رفت و ناخودآگاه از کلبه بیرون زد. در حالیکه دندونهاش رو روی هم میسایید به طرف جایی که اون بو میومد پیش میرفت. کم کم داشت کنترلش رو از دست میداد و این خوب نبود. تو تاریکی شب هیچ جنبندهای جرات نزدیک شدن به آلفا رو نداشت.
چشمهای تیزبینش تو بخشی از جنگل که هرگز واردش نشده بود متوجه بلندی غیر طبیعی شد. بو در شدیدترین حالتش بود و آلفا بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه به طرف اون بو کشیده میشد.
با شنیدن صدای پا ناخودآگاه ایستاد و بانفسهایی که سکوت عجیب جنگل رو میشکست به طرف صدا برگشت. با دیدن مردی آسیایی که پوزخند محوی روی لبش داشت چشمهاش رو ریز کرد و خیلی زود شناختش. پیش از اینکه واکنشی نشون بده صدای مرد گوشهاش رو پر کرد:
_ به قلمروی من خوش اومدی سئو چانگبین!
اخمهای آلفای چانگبین نام غلیظتر شد. با خشمی که هرلحظه درونش شعله میکشید غرید:تو اینجا چه غلطی میکنی جه ریم؟
جه ریم چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و تابی به موهای بلندش داد: اول از اون محل دور شو!
چانگبین چرخید و نگاهش رو به اون بلندی دوخت. براش عجیب بود که چطور تا به اون لحظه کسی متوجهش نشده بود!
_اونجا کیه؟
جه ریم دستهاش رو تو جیبش فرو کرد و قدمی به آلفا نزدیک شد: باید راجع به موضوعی باهم صحبت کنیم.
چانگبین به طرفش هجوم برد و یقهاش رو گرفت: بگو اینجا کیه؟ چرا میتونم رایحه یه آلفای اصیل رو اینجا حس کنم؟ چرا تا به حال این رایحه رو حس نکرده بودم؟ بگو تو اینجا چیکار میکنی؟
جه ریم با خونسردی تو چشمهای نافذش خیره شد و گفت: جواب این سوالها دست من نیست ولی باید با هم حرف بزنیم...راجع به ویرجینا!
دستهای چانگبین با شنیدن اسم ویرجینا شل شد، چند قدم عقب رفت و نگاه منتظرش رو به جه ریم دوخت.
جه ریم به تاسف سرش رو تکون داد و لباسش رو مرتب کرد.
*هنوز هم تنها نقطه ضعفت اون دختره!*
گلوش رو صاف کرد و گفت: از ویرجینا برات خبر آوردم!
.....
نگاهش روی اجزای صورت تک تکشون چرخید. ذهن آشفتهاش رو سروسامون داد، وقتی پیتر راجع به اون دو نفر باهاش صحبت کرد نگران شده بود. بانوی طبیعت پیش از این بهش گفته بود که زمان برملاکردن راز اون آلفای اصیل سر رسیده اما بنابه دلایل نامعلوم که حتی خودش هم ازشون سر در نمیاورد میترسید و نگران بود. با این حال باید کارش رو انجام میداد:
_میدونید که شیفترها چطور به وجود اومدن! بعد از آخرین یخبندان که زمین رو فرا گرفت بانوی طبیعت برای محافظت از نسل حیواناتی که قدرتش رو یدک میکشیدن راه حلی پیدا کرد. با اینکه اون حیوونا نیروی خاصی داشتن و صاحب روح حیوانی بودن اما دلیل نمیشد که تغییرات شدید روی زندگیشون تاثیر نداشته باشه. بنابراین تو جاهایی که امکان آسیب بیشتر وجود داشت روح حیوانیشون رو ازشون گرفت تا با تناسخ بعد از دوره یخبندان برگردونه.
فلیکس با کنجکاوی پرسید: مگه جز کیتسونها و گرگینهها شیفتر دیگهای بوده؟
لینو سرش رو تکون داد: گونههای زیادی بودن که با تناسخ برگشتن اما بنا به دلایلی که من هم نمیدونم هیچکدوم نتونستن دوام بیارن. تنها کسانی که باقی موندن گرگها و تعداد معدودی از روباهها بودن. چندهزارسال بعد از اون یخبندان و حدود چندصد سال پیش اولین گرگینهها با تولد چند بچه به دنیا برگشتن. تعداد مساوی ده پسر و دختر. طی سالها اونها تونستن خانواده تشکیل بدن و بیشتر بشن تا اینکه مصادف با دورانی که تو آمریکاییها درگیر جنگهای الغای بردگی بودن با بالارفتن خطر آسیب به حالت حیوانی خودشون برگشتن.
سم با صدای آرومی زمزمه کرد: درست همون زمانی که آلفای اول ناپدید شد!
لینو دستهاش رو درهم قفل کرد و با صبوری ادامه داد: بله درست همون زمان! در اون زمان خطرات طبیعی از بین رفته بود پس بخش اعظمی از نیروی نهفته تو وجود گرگینهها به قویترین آلفای گرگ اون زمان منتقل شد. آلفایی که به دست آوردن هوشیاری هدایت اون گروه رو به عهده گرفت اما، هیچی اونطور انتظار داشت پیش نرفت.
فلیکس پرسید: چطور؟
لینو نفس عمیقی کشید اما پیش از اینکه بتونه حرفش رو ادامه بده صدای زوزهای به گوششون رسید و باعث شد فلیکس با هراسی غیرقابل کنترل از جا بلند شه. سم با نگرانی دستش رو گرفت: چت شد پسر؟
فلیکس سراسیمه خودش رو آزاد کرد: آلفا...آلفا در خطره!
YOU ARE READING
꧁ 𝐽𝑢𝑛𝑔𝑙𝑒 𝑊ℎ𝑖𝑠𝑝𝑒𝑟꧂
Werewolf(کامل شده) ژانر: گرگینهای، سوپرنچرال، برومنس، استریت رمنس *در این فیکشن آلفا، امگا و بتا براساس رده بندی موجود در گلههای گرگ شناخته میشن. آلفا رهبر پک، بتا در رده بندی بعد از آلفا قرار میگیره ومیتونه جانشین آلفا بشه و امگاها پایینترین رده هستن* د...