13

66 13 0
                                    

_حالش چطوره؟
با بهم خوردن خلوتش نگاه از صورت دردمند مرد گرفت و بلند شد. زمانی که اشلی رو پیدا کرد مرد بی‌حال و نیمه هشیار روی زمین افتاده بود. باریکه‌ای از خون، از بینی و چشم‌هاش جاری بودن و به سختی نفس می‌کشید. جاستین به کمک مایکل اشلی رو به اتاقش برگردونده بود و حالا بعد از تیماری چند ساعته حال مرد بهتر به نظر می‌رسید. حوله‌‌ی سفیدی رو که با قطرات سرخ رنگ لکه دار شده بود گوشه‌ای انداخت و به جه ریم نزدیک شد:"خوبه! کمی خواب نیاز داره تا بهتر بشه."
جه ریم نگاهی به چشم‌های بسته‌ی اشلی انداخت و بدون حرف، دست پسر رو گرفت و دنبال خودش بیرون کشید.
جاستین در اتاق رو پشت سرش بست و با نگاهی سوالی منتظر حرف مردی که مضطرب به نظر می‌رسید موند.
جه ریم بی‌توجه به خش خش نفس‌های مرد بی‌هوش که به گوش می‌رسید، بازوهای پسر رو گرفت. سرش رو نزدیک‌تر برد و با صدای آرومی پرسید:"هنوز مراقب اونی؟"
اخمی روی صورت جاستین نشست:" از کی حرف میزنی؟"
_از ویرجینا!
به محض شنیدن اسم ویرجینا رنگ از روی جاستین پرید. تلاشی که برای خونسردی داشت شکست خورده به نظر می‌رسید. اگه اشلی از این موضوع با خبر می‌شد قطعا نه خودش رو زنده میذاشت و نه خانواده‌اش رو. تنها یک دلیل وجود داشت برای این جسارتش و اون، وابستگی کارولین به ویرجینا بود. جاستین این کار رو فقط برای اون دختر انجام می‌داد اما حالا مطمئن بود که حتی کارولین هم از این حادثه جان سالم به در نخواهد برد.
جه ریم به خوبی ترس و وحشت جاستین رو احساس می‌کرد. قصدش ترسوندن پسر نبود، قصد کمک به جاستین رو داشت و البته کمک به خودش‌.
دست پسر رو گرفت و این بار از خونه بیرون رفت. کنار درخت چنار ۵۰ ساله‌ای که گوشه‌ی حیاط جا خوش کرده بود ایستاد و بلافاصله گفت:"خوب گوش بده ببین چی میگم! میدونم که مدتی میشه از حضور ویرجینا آگاه شدی و سعی داری به هر شکلی مانع دیدارش با چانگبین بشی. نمیدونم قصدت از این کار چیه اما اگه واقعا میخوای ازش محافظت کنی باید بذاری پیش چانگبین برگرده."
جاستین دست به سینه با لرزشی که توی صداش مشهود بود گفت:" میشه بدونم تویی که همیشه تحت هر شرایطی پشت اشلی هستی حالا قصد کمک به من رو داری؟ واقعا دلت به حال اون آلفا سوخته یا نقشه‌ی دیگه‌ای داری؟"
جه ریم به تنه‌ی درخت تکیه داد و به ساختمون آجری رو به روش خیره شد:"اگه بمونیم اتفاق خوبی نمیفته جاس. اون احمق داره پاش رو فراتر از حدش میذاره، قدرتی که فانتوم بهش میده و کارهایی که براش میکنه...اگه بمونیم خیلی راحت کشته میشیم. بیا صادق باشیم، من و تو قدرتی در این بازی نداریم. هر دوی ما بتای عادی‌ای هستیم که به راحتی میشه از شرمون خلاص شد. تصورم این بود که به واسطه‌ی پشتوانه‌ای که داریم میتونم روی آینده‌ام حساب کنم اما اشتباه می‌کردم."
به ضرب سمت پسر چرخید:"جاستین! چانگبین نمیدونه ویرجینا زنده‌اس ولی ویرجینا دنبالش می‌گرده، اگه باهوش باشی میتونیم خودمون رو نجات بدیم‌. تو ویرجینا رو مخفی کردی در حالی که من جلوی پیدا شدن کریستوفر رو گرفتم! نپرس چطوری فقط بدون دیگه همه چی داره خطرناک میشه. بزودی اشلی اولین ضربه رو به اون‌ گروه میزنه و این تازه شروعشه!"
با تعللی که پسر داشت و ترسی که بیشتر از قبل توی وجودش ریشه دوونده بود، اینبار حرف دیگه‌ای رو پیش کشید:"به کارولین فکر کن! به اینکه میتونی زندگی بی‌دردسری با اون دختر داشته باشی. من و تو مهره‌ی این بازی نیستیم جاستین‌."
پیش از این که جاستین توان تجزیه‌ی حرف‌های مرد رو داشته باشه صدای فریاد دردآلود اشلی بلند شد.
جاستین نگاهی به جه ریم انداخت و به طرف خونه دوید. با رسیدن به اتاق نگاهش به مرد افتاد و وحشت زده نزدیکش شد. اشلی با شکافی که روی گردنش دیده میشد و چشم‌هایی که از شرارت برق میزد، با درد فریاد می‌کشید. عجیب‌تر اینکه اون شکاف خونریزی نداشت، بلکه موجودی کرم مانند درونش جا خوش کرده بود. اشلی با فریاد و زوزه‌ای که هرآن دلخراش‌تر میشد، چنگی به شکاف زد و با بیرون کشیدن کرم آروم گرفت. کرم سیاه به محض خروج از اون شکاف تبدیل به خاکستر شد و اشلی درحالی که زخن گردنش به آرومی بسته می‌شد روی تختش سقوط کرد.
_چه اتفاقی داره میفته؟
جاستین با وحشتی خاموش پرسید و روی زانو افتاد. این اولین باری بود که چنین اتفاقی رو می‌دید و می‌دونست به دیدار با فانتوم مربوطه. حرف‌های جه ریم دائم براش تکرار میشد و دلشوره‌ای که داشت رو بیشتر می‌کرد. اگه همه چیز اونطور که جه ریم پیشبینی کرده بود پیش میرفت قطعا شانسی نداشت. با این حال ورود به قلمروی کسانی که به خونش تشنه بودن هم عاقلانه به نظر نمی‌رسید.
_همشون رو بکش...همشون رو بکش حتی خودی‌ها رو...ضعفا جایی در این جهان ندارن.
با صدای اشلی نگاهش با ترس روی صورت مرد نشست، چشم‌های بازش به جاستین دوخته شده بود و برخلاف اخمی که بر پیشانیش جا خوش می‌کرد، نیشخندی به لب داشت. شبیه آدمای تسخیر شده به نظر می‌رسید. با آخرین جمله‌ای که به زبون آورد جاستین از شدت ترس قفل شدن زبانش رو حس کرد.
_ضعیف‌ترها رو بکش اشلی...قربانی خدایان نباید زنده باشه!
...
نگاهش گوشه گوشه‌ای اون خونه رو می‌کاوید و از دیدن فضایی که یادآور طبیعت بود لذت می‌برد.
خونه‌ی پیتر کاملا دیزاین دلخواهش رو داشت و همین باعث میشد احساس راحتی بیشتری داشته باشه.
_دوست داشتی؟
با احساس نفس‌های داغی که موهای بازش رو به بازی گرفت، قدمی به عقب برداشت تا در آغوش بتا قرار بگیره:"زیباست! خونه‌ی زیبایی داری پیتر."
پیتر تن شکلاتی اِما رو در آغوش گرفت و نفس عمیقی کشید. عطر شیرین و گرمی که اِما عادت به استفاده‌اش داشت، با بوی بافت نوی سفید رنگش ترکیب میشد و آدرنالین بدن مرد رو بالا می‌برد. حلقه‌ی دست‌هاش فشاری به بدن دختر آوردن و بینیش رو روی گردنش کشید:"خوبه که دوسش داری!"
اِما به سختی در اون آغوش چرخید و به چشم‌های مرد خیره شد. چتری‌هاش چشمان زیبا و تیله‌ای رو قاب گرفته بودن، نگاهش پایین خزید و به خالی که گوشه‌ی لبش جا خوش کرده بود افتاد.
پیتر بوسه‌ای از لب‌های شکلاتیش دزدید و با لحنی نرم و آروم گفت:"ممنونم که قبول کردی بیای."
اِما بی‌صدا خندید و تابی به موهاش داد:"باید خونه‌ی دوست پسرم رو می‌شناختم اینطور نیست؟"
پیتر انگشتانش رو مهمان نوازش‌های تارهای سیاه دختر کرد و بار دیگه، لب‌هایی رو که نفس‌های گرمش رو می‌بلعیدن به دهان کشید. نرم و ملایم بوسید و فاصله‌‌ای چند میلی متری بین لب‌هاشون به وجود آورد:"کار سختی در پیش داریم ا‌ِما."
دوباره بوسید و ادامه داد:"آدمای زیادی هستن که باید مراقبشون باشیم."
مک آرومی به لب پایینش زد و با حلقه شدن دست‌های اِما به دور گردنش لبخند کوچیکی روی لبش نشست:"نانسی تنها پیش کریستوفر جاش امنه."
این بار اِما بود که بازی پیتر رو ادامه داد:"میدونم و باید تمام تلاشمون رو بکنیم."
پیتر با نگاهی درخشان خیره به چشم‌های اِما پرسید:"واقعا میخوای کمک کنی؟ میخوای من رو بپذیری؟"
اِما بوسه‌ای روی خال پیتر گذاشت و جواب داد:"راجع به سوال اولت، با توجه به چیزهایی که شنیدم مطمئنم قراره حتی آدمای عادی درگیر این قضیه بشن و راجع به سوال دومت...تو داری منو می‌بوسی و من بهت میگم دوست پسرم هستی پس این سوالت کاملا بی‌معنی بود پیتر هان."
_جیسونگ!
اِما با کنجکاوی کمی عقب کشید و پیتر لبخند کوتاهی زد:" با اسم اصلیم صدام کن! جیسونگ."
اِما سرش رو تکون داد و با فشار آروم دست جیسونگ سرش رو روی شونه‌ی مرد جوان گذاشت. پیتر خوشحال بود از این که کسی هست تا بتونه با اسم واقعیش صداش کنه. اسمی رو که از زبان مادریش گرفته بود بیشتر از هر چیزی دوست داشت و شنیدنش، اون هم از زبان کسی که دوسش داره شیرینیش رو دو چندان می‌کرد.
به آرومی روی زمین نشست و در حالی که به دیوار پشت سرش تکیه میداد، اِما رو توی آغوشش نشوند.
_آخرین باری که با اسم خودم صدا زده شدم مربوط به چند صد سال پیش بود، همون دورانی که از زادگاهم جدا شدم. آرزو دارم یکبار دیگه بتونم اونجا رو ببینم.
اِما در حالی که از نوازش دست‌ پیتر لذت می‌برد، دست آزادش رو گرفت و انگشت شصتش رو پشت دستش کشید:"یه روزی دوباره میتونی اونجا رو ببینی. جایی که دلتنگشی اما فعلا مجبوری این اوضاع رو سروسامون بدی. باید به بقیه کمک کنی جیسونگ."
پیتر سرش رو به اِما تکیه داد و چیزی نگفت. حقیقتی بود که به خوبی ازش آگاه بود و می‌دونست مادامی که اهدافشون رو به ثمر نرسونه آسودگی نخواهد داشت، البته اگه بعدی برای پیتر وجود داشت!
با دیدن پروانه‌ای آبی رنگی که از لای پنجره‌ی نیمه باز وارد خونه شد خودش رو بالا کشید. پروانه بال زنان نزدیکش شد و روی انگشت اشاره‌اش نشست.
پیتر با چشم‌هایی که می‌درخشید به بال‌های پروانه چشم‌دوخت و با درخشش آبی بال‌هاش اخم‌هاش رو در هم کشید. به سرعت از جا بلند شد و نگاه کوتاهی به اِما انداخت:"همینجا بمون و جایی نرو!"
بدون معطلی از خونه بیرون زد و بی‌توجه به نگاه‌های متعجب مردم روی بدنش، که تنها با تی شرت و شلوارک پوشیده شده بود شروع به دویدن کرد. بارش برف تازه متوقف شده و با هر قدم ساق پاش درون برف‌های کثیف شده با قدم‌های عابرین فرو می‌رفت. سرمای شدید هوا جاهای زیادی رو به تعطیلی کشونده بود و خیابون‌های خلوت و کم جمعیت خبر از عدم تمایل مردم، به حضور در اون سرما رو میداد.
برای پیتر هیچکدوم این‌ها اهمیتی نداشت، حتی مردمانی که با تمسخر صداش می‌کردن هم نمیتونست متوقف کنه. تنها خواسته‌اش رسیدن به کلبه‌ای بود که چانگبین در اون‌زندگی می‌کرد. اتفاقی در اون کلبه افتاده بود و پیتر باید به اونجا میرسید.
یک نفس دوید و بالاخره وارد جنگل شد، از لا به لای درخت‌های یخ زده گذشت و با دیدن کلبه به قدم‌هاش سرعت بخشید.
نگاهش روی زمین افتاد و با دیدن قطرات خون سیاه رنگ خودش رو به کلبه رسوند. بوی تند خون و گوشت‌های از هم دریده شده هوا رو پر کرده بود و پیتر با بهت شاهد اجساد گرگینه‌هایی بود که دم در ورودی افتاده بودن. گرگینه‌هایی با جثه‌های کوچیک و بدن‌های ضعیف که قلب و مغزشون دریده شده بود و توی خون سیاه رنگشون غرق شده بودن.
با احساس عطری آشنا وارد کلبه شد و با دیدن اون بتا نگران به سمتش رفت:"مینهو!"
لینو که بعد از مدت‌ها با اسم خودش خطاب شده بود نگاهش رو به ظاهر نامناسب با زمستون دوستش دوخت و آهی کشید. در حالی که بدن مرد نیمه گرگ پیری رو در آغوش داشت و نظاره‌گر مرگش بود جواب داد:" فرار کرد! بتای وحشی...تا به حال چنین چیزی ندیده بودم جیسونگ. کاملا شبیه اجدادمون بود، با موهای سرخی که بدنش رو پوشونده بودن، قد بلندی داشت و پنجه های تیز. با همین گرگینه‌ها اومده بود و وقتی چانگبین رو پیدا نکرد با خشم افرادش رو کشت."
پیتر کنار لینو نشست و با دیدن اون گرگینه‌ی پیر گفت:"تسخیر شدن!"
_آره!من اون گرگینه رو از شهر تعقیب کردم. نتونستم بگیرمش.
پیتر نگاهی به گرگ پیر که دیگه نفس نمیکشید انداخت و گفت:" چانگبین کجاست؟"
لینو بدن گرگ رو روی زمین گذاشت و بلند شد:"پیش کریستوفر...پیتر! بازی واقعا داره شروع میشه. باید عجله کنیم."
با شنیدن صدای زوزه‌ای از دور دست لرزی از تن هر دوشون گذشت. صدای زوزه به قدری بلند بود که آدمای عادی قادر به شنیدنش نبودن، صدای خشداری که متعلق به اون گرگینه‌ی عجیب بود و هشداری به همراه داشت، هشدار این که زمان آسودگی به پایان رسیده و باید منتظر کابوس واقعی باشن!

*این هم از پارت جدید و البته کم خدمت شما که سوال‌هایی رو احتمالا براتون به وجود خواهد آورد. از این پارت وارد فاز اصلی داستان میشیم و باید بگم خداحافظ پارت‌های آسوده و آرام فیک!😌😃
امیدوارم تا انتها با این فیک همراه باشید و ممنون از اینکه به نجوای جنگل توجه نشون میدید.❤*

꧁ 𝐽𝑢𝑛𝑔𝑙𝑒 𝑊ℎ𝑖𝑠𝑝𝑒𝑟꧂Where stories live. Discover now