ژان دستشو به پیشونیش گرفت و سرشو پایین انداخت. ییبو مردد ایستاد و سرشو سمت ژان چرخوند:
-خوبی؟
ژان دست ییبو رو کمی فشرد و جواب داد:
-آره خوبم... فقط یکم سرم سنگینه.
ییبو نگاهی به اطرافش انداخت و چشمش به نیمکتی افتاد که زیاد ازش دور نبودن. گفت:
-بیا یکم بشین شاید خسته شدی.
بازوی ژانو گرفت و سمت نیمکت راه افتاد. ژان به بازوی ییبو چسبیده بود تا نیفته؛ سرش گیج میرفت و تعادل چندانی نداشت. روی نیمکت نشست و به پشتیش تکیه داد. چشماشو بست و بعد مکث کوتاهی پرسید:
-اون نوشیدنی فقط ودکای معمولی بود؟...
ییبو با تردید جواب داد:
-اسپریتوس بود.
-لعنت...
ژان دستاشو روی صورتش گذاشت و نالید:
-من نمیخوام مست شم...
ییبو سر تا پای ژانو از نظر گذروند:
-فکر کنم دیگه دیر شده...
-یه لطفی کن و دست و پا و دهن منو ببند!
ییبو گلوشو صاف کرد تا جلوی خندهشو بگیره و جواب داد:
-چیزی ندارم که اینکارو بکنم.
ژان دو دستی بازوی ییبو رو گرفت تا بتونه بایسته:
-بیا زودتر برگردیم...
بازوی ییبو رو ول کرد و چند قدمی جلو رفت. قدماش سست و کمی نامنظم بود. ییبو بلافاصله دنبالش رفت و دستشو گرفت تا نیفته:
-وایسا یواشتر، ممکنه بیفتیا.
ژان تکیهشو به ییبو داد:
-خوبم... ولی همهچی داره کج میشه!
ییبو دست ژانو دور گردن خودش انداخت:
-فکر کنم بهتر باشه ببرمت خونه.
چند دقیقهای گذشته بود و داشتن از فضای سبز برج خارج میشدن که ژان لحظهای دستشو از دور گردن ییبو برداشت و جلوی دهنش گرفت اما نتونست تعادلشو حفظ کنه و زمین افتاد. خم شد و محتویات معدهشو بالا آورد. ییبو به سرعت و با هول سمت ژان رفت و سعی کرد بلندش کنه:
-چی شدی؟! حالت خوبه؟!
فورا اطرافو از نظر گذروند تا بالاخره چشمش به سرویس گوشهی فضای سبز افتاد؛ فاصلهی زیادی باهاش نداشتن و امیدوار بود ژان بتونه اون مسافتو طی کنه. دستشو دور کمر ژان گرفت و آروم با هم راه افتادن. ژان اونقدر سرگیجه داشت که ترجیح میداد چشماشو ببنده و فقط به ییبو تکیه بده.
BẠN ĐANG ĐỌC
•Mianju•
Fanfiction『Couple: Yizhan』 『Writers: Meilin & Hibou』 『Genre: Crime, Romance, Angst』 مقدمه: -کاش میفهمیدم چه بلایی سر اون ییبو اومده... -بعدش چی کار میخواستی بکنی؟ برش گردونی؟ -سر قبری که توش دفن شده براش عزاداری میکردم.