「Part 36」

239 61 6
                                    

ژان دستشو به پیشونیش گرفت و سرشو پایین انداخت. ییبو مردد ایستاد و سرشو سمت ژان چرخوند:

-خوبی؟

ژان دست ییبو رو کمی فشرد و جواب داد:

-آره خوبم... فقط یکم سرم سنگینه.

ییبو نگاهی به اطرافش انداخت و چشمش به نیمکتی افتاد که زیاد ازش دور نبودن. گفت:

-بیا یکم بشین شاید خسته شدی.

بازوی ژانو گرفت و سمت نیمکت راه افتاد. ژان به بازوی ییبو چسبیده بود تا نیفته؛ سرش گیج می‌رفت و تعادل چندانی نداشت. روی نیمکت نشست و به پشتیش تکیه داد. چشماشو بست و بعد مکث کوتاهی پرسید:

-اون نوشیدنی فقط ودکای معمولی بود؟...

ییبو با تردید جواب داد:

-اسپریتوس بود.

-لعنت...

ژان دستاشو روی صورتش گذاشت و نالید:

-من نمی‌خوام مست شم...

ییبو سر تا پای ژانو از نظر گذروند:

-فکر کنم دیگه دیر شده...

-یه لطفی کن و دست و پا و دهن منو ببند!

ییبو گلوشو صاف کرد تا جلوی خنده‌شو بگیره و جواب داد:

-چیزی ندارم که اینکارو بکنم.

ژان دو دستی بازوی ییبو رو گرفت تا بتونه بایسته:

-بیا زودتر برگردیم...

بازوی ییبو رو ول کرد و چند قدمی جلو رفت. قدماش سست و کمی نامنظم بود. ییبو بلافاصله دنبالش رفت و دستشو گرفت تا نیفته:

-وایسا یواش‌تر، ممکنه بیفتیا.

ژان تکیه‌شو به ییبو داد:

-خوبم... ولی همه‌چی داره کج می‌شه!

ییبو دست ژانو دور گردن خودش انداخت:

-فکر کنم بهتر باشه ببرمت خونه.

چند دقیقه‌ای گذشته بود و داشتن از فضای سبز برج خارج می‌شدن که ژان لحظه‌ای دستشو از دور گردن ییبو برداشت و جلوی دهنش گرفت اما نتونست تعادلشو حفظ کنه و زمین افتاد. خم شد و محتویات معده‌شو بالا آورد. ییبو به سرعت و با هول سمت ژان رفت و سعی کرد بلندش کنه:

-چی‌ شدی؟! حالت خوبه؟!

فورا اطرافو از نظر گذروند تا بالاخره چشمش به سرویس گوشه‌ی فضای سبز افتاد؛ فاصله‌ی زیادی باهاش نداشتن و امیدوار بود ژان بتونه اون مسافتو طی کنه. دستشو دور کمر ژان گرفت و آروم با هم راه افتادن. ژان اونقدر سرگیجه داشت که ترجیح می‌داد چشماشو ببنده و فقط به ییبو تکیه بده.

•Mianju•Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ