|استخدوس |

241 68 12
                                    

در خواب، اتاق خودم را میبینم. 
پرده های قرمز و مخملی اش کنار رفته و نور خوشید، زیر تخت و تمام اتاق را روشن میکند و دختر بچه وسط اتاق با نوزاد کوچک آغوشش مثل دانه های الماس جلوی چشمم میدرخشد.
دیوار های خاکستری مشغول دید زدن جسم ضعیف دختر بچه بودند.
صدای گریه نوزاد در اتاق نیمه تاریک پیچیده بود.نوزاد، کیسه معطر آویزان دور گردنش را نگاه میکرد و پرستو های کوچک گوشه اتاق با سر و صداهای دلخراش به در و دیوار قفسشان میکوبیدند.
دختر بچه موطلایی، روی گلیم پهن شده وسط اتاق دراز کشیده بود و به زنبور اسیر شده در تارعنکبوت سقف شیروانی خیره شده بود.
"گریه نکن کوچولوی من" تنها جمله ای بود که دختربچه به نوزاد آشفته آغوشش میگفت و نوزاد هربار با صدای جیغ های ضعیف و نفس های کوتاهی که گاهی از شدت گریه بالا نمی آمد به او جواب میداد.
نوزاد مورد علاقه اش را در گهواره وسط اتاق رها کرد و به سمت بشقاب سیب و توت فرنگی های پلاسیده رفت.با دیدن تیغ کنار بشقاب لبخند معصومانه ای زد و به سمت نوزاد کبود از گریه وسط اتاق رفت. کنارش زانو زد و لبخند شیرینی روی صورتش شکل گرفت" دیگه درد نمیکشی عزیزک من"
چراغ شیشه ای در حال خاموش بودن بود، عنکبوت روی سقف شیروانی بالهای شیشه ای طعمه اش را مزه کرد . کیسه پاره شده دور گردن نوزاد رایحه معطر استخدوس را در هوا پخش میکرد.
چشم های عسلی و باشکوه دختر بچه، روی تیغه لابلای مشت پنبه ای اش و گهواره خون آلود نوزادی که دیگر گریه نمیکرد، میچرخید و اتاق به آرامی در تاریکی فرو رفت.

Nyctophilia |VKOOK|Where stories live. Discover now