🐾 • قسمت نوزدهم •🐾

5.9K 2.3K 1.4K
                                    

همین‌طور که جلوی پنجره ایستاده بود و به سیگار بین انگشت‌هاش پوک میزد، نگاهش به پنجره خونه روبرویی بود. پنجره‌ای که باز بود و روبروش، پاپی همسایه روی تختش غرق خواب بود. بکهیون بالش گنده‌ای رو که شبیه به یه رون مرغ سوخاری بود بغل کرده بود و نصفش رو هم بین پاهاش جا داده بود و طوری عمیق به خواب رفته بود که چانیول حس می‌کرد فقط با دیدنش اونم داره خوابش می‌گیره. امروز روز مهمی براش بود. بالاخره مهر تایید روی پایان‌نامه‌اش خورده بود و این یعنی ماه‌ها تلاش شبانه‌روزیش به ثمر رسیده بود. چند دقیقه پیش ایمیل استادش رو خونده بود. باید حس می‌کرد خوشحاله ولی خب...حس خاصی نداشت. می‌دونست قبول میشه، با اینکه احتمال رد شدن رو هم داده بود. الان فقط باید به مادر پدر منتظرش این خبر رو می‌داد تا حداقل اونها خوشحال بشن، ولی تصمیم گرفته بود جاش سیگار بکشه و در نتیجه حالا به پنجره ساختمون روبرویی، بی‌هدف زل زده بود و دود سیگارش رو بیرون می‌داد. شاید الان دیگه وقتش بود که از این خونه فاصله بگیره. از این محله بره. مستقل بشه. ولی خب می‌دونست این خبر مامان باباش رو سکته میده. خانواده اونها از اون مدل‌هایی که از دور خیلی سرد به نظر ‌می‌رسیدن ولی از درون واقعا به هم وابسته بودن، بود. چانیول هیچ‌جوره علاقه‌ای به اذیت‌کردن عزیزترین اشخاص زندگیش نداشت. اون نیازی نداشت خونه جدا بگیره چون کار خاصی نمی‌کرد که نیاز به استقلال داشته باشه و مادر پدرش واقعا به حریمش احترام می‌ذاشتن. بکهیون توی جاش غلتی زد و همین که چانیول این فکر رو کرد در اتاقش چهار طاق باز شد و مامانش با سبد لباس چرک‌ها اومد تو. چشم‌هاش رو چرخوند.

-همین الان داشتم درباره‌اتون یه فکر خوب می‌کردم که گند زدین بهش.

با نیشخند گفت و خانوم پارک چشم‌هاش رو باریک کرد.

-داشتی فکر می‌کردی چطوری بکشیمون و وقتی دیدی چه مادر زحمت‌کشی داری منصرف شدی؟

چانیول با این حرف به خنده افتاد و آروم سر تکون داد. مادرش اومد کنارش ایستاد و نگاهش رو به جایی که چانیول داشت نگاه می‌کرد داد.

-اگه ‌می‌خوای قربون صدقه مدل خوابیدن آبنبات‌چوبیت بری راحت باش.

پسر جوون به دیوار کنار پنجره تکیه داد و با پوزخند گفت و مامانش بهش چشم‌غره رفت و خم شد و مشغول جمع کردن تی‌شرت‌های پسرش که از لبه صندلیش افتاده بودن زمین شد. چانیول هوفی کرد و بعد از پرت کردن ته سیگارش به بیرون، بازوی مامانش رو گرفت.

-چندبار بگم خودم جمعشون می‌کنم؟ اینجوری حس بدی می‌گیرم.

کلافه گفت و مادرش چشم‌هاش رو چرخوند.

-منم ده باری بهت گفتم تو خونه بیکارم و اینطوری سرگرم باشم، ترجیح میدم. تو فقط به فکر درست باش.

-درسم تموم شد دیگه.

چانیول بی‌تفاوت گفت و مامانش که راه افتاده بود سمت در، متوقف شد و چرخید سمتش.

🐾 • Catnip •🐾Where stories live. Discover now