🐾 •قسمت سی و ششم •🐾

6.3K 2.3K 1.4K
                                    

بکهیون از بیمارستان برگشته بود. ولی خب میشد گفت دیگه بکهیون قبلی نیست. اون حالا چند تا تجربه جدید داشت که تا حدی روش حسابی تاثیر گذاشته بودن. اون حالا می‌دونست چاقو خوردن چقدر می‌تونه دردناک باشه. می‌دونست جیش‌کردن جلوی یه غریبه حتی اگه قضاوتت نکنه به شدت خجالت‌آوره و حالا می‌دونست اینکه پارک چانیول باهات حال کنه چقدر لذت‌بخشه.

اینطوری نبود که حالا اون گربه بداخلاق یهو تبدیل به نماد مهربانی و محبت شده باشه. ولی خب رفتارش به طور چشم‌گیری قابل‌تحمل‌تر شده بود.

دو سه روزی که بکهیون تو بیمارستان سپری کرد، به لطف چانیول سریع گذشته بودن. صبح روز بعد از شبی که تصمیم گرفتن قرار بذارن، گربه سیاه همسایه رفت خونه و همراه پدر مادرهاشون، لپ‌تاپش و یه کم وسیله با خودش آورد. اونها کنار هم فیلم دیدن و حرف زدن و چانیول حتی براش کلی خوراکی قاچاقی از بیرون خرید و آورد. ولی جفت‌شون هیچ اشاره‌ای به اینکه الان دیگه تو رابطه هستن نکردن. البته اشاره زبونی نکردن و اشارات فیزیکی زیادی رد و بدل شد. وسط فیلم‌ها همدیگه رو بوسیدن یا موقع خواب تو تاریکی یه جورایی لب‌هاشون همدیگه رو پیدا می‌کرد و بکهیون از همین به شدت راضی بود. همین که می‌دونست چی بینشون در جریانه، کافی بود و نیازی نبود حتما مدام درباره‌اش حرف بزنن. می‌تونست حدس بزنه این تغییر جدید برای چانیول هضمش سخته و ترجیح می‌داد بهش فضا بده تا با سمج‌بازی بترسونتش.

و الان بالاخره مرخص شده بود و روی تخت اتاق خودش نشسته بود و به خاطر حجم دلتنگی انقدر میمی رو چلونده بود که گربه بیچاره کاملا ازش فراری شده بود. خوشبختانه حالا می‌تونست رو پا بشه و خودش دستشویی بره و تونسته بود با پوشوندن بخیه‌هاش یه دوش خوب هم بگیره.

تنها بدی خونه این بود که دیگه قرار نبود چانیول همش کنارش باشه و این برای بکهیونی که این دو سه روز حسابی از شرایط لذت برده بود غمگین بود.

اون کل روز باز هم انتظار یه پیام یا تماس از اون گربه بدجنس رو کشیده بود و هیچی گیرش نیومده بود و البته که خودش هم پیام نداده بود. با اینکه جمله "دلم برات تنگ شده" رسما توی سرش همش چرخ می‌زد ولی حاضر نبود تایپش کنه.

رابطه اون و چانیول اصلا و ابدا هنوز تو یه نقطه امن نبود. بکهیون حس مهمونی رو داشت که تازه وارد خونه صاحبخونه شده و هنوز منظم و شق و رق روی مبل نشسته و حتی جرأت نداره پاهاش رو یه کم دراز کنه.

غر زدن سر چانیول برای دیر پیام دادن یا کم پیدا بودن، چیزی بود که نیاز به کلی حس امنیت و خیال راحت داشت و این مورد هم فعلا توی رابطه‌اشون نبود. در واقع اگه چانیول تا یه هفته هم بهش پیام نمی‌داد، احتمالا جرأت قهرکردن نداشت چون می‌ترسید چانیول بهش بگه به تخمم و ولش کنه.

مامانش یه کم پیش سینی غذاش رو برده بود و قرص‌هاش رو به خوردش داده بود و با اینکه اونقدرها دیروقت نبود ولی بکهیون داشت حس می‌کرد خوابالو داره میشه. قلبش مدام داشت بهش سیخ می‌زد که فقط به چانیول حسی که داره رو بگه ولی مغزش پرچم قرمز نشون می‌داد.

🐾 • Catnip •🐾Where stories live. Discover now