۲: سوختگی‌ها و کبودی‌ها

363 87 52
                                    

طی یک­‌ماه گذشته، هیونجین تبدیل به یکی از "ما" شده بود؛ وقتی میگم "ما" منظورم من و سونگمین و چانگبینیم که حالا همراه با هیونجین، گروه کوچیک خودمون رو داشتیم. صبح­‌ها رو توی ساختمون مدرسه میگذروندیم و در حالی که من و سونگمین مشغول درس خوندن بودیم، چانگبین و هیونجین گوشه کلاس و روی زمین چمباتمه زده بودن و از فیلم­‌های هالیوودی یا مسابقات ورزشی حرف میزدن-و هر از گاهی هم برای خالی نبودن عریضه، کتاب­‌هاشون رو ورقی میزدن-.

بعضی روزها، بعد از مدرسه به سمت شهر راه می­‌افتادیم و در این صورت یا توی رستوران­‌های مرکزشهر ولو میشدیم، یا که خودمون رو توی یکی از اون مرکزهای بازی­‌ویدیویی پیدا میکردیم.

هیونجین اهل شرطبندی بود و همیشه اونجا یکی رو پیدا میکرد که باهاش سر کُمبت یا فیفا مسابقه بده و در ۹۹ درصد مواقع ببره. با اینکه به قول خودش تا حالا زیاد بازی نکرده بود، اما به شکل عجیبی کارش خوب بود و اکثر مواقع، پول داکبکی یا دوناتی که قبل از رسیدن به اتوبوس، از اغذیه­‌فروشی­ های خیابونی میخریدیم رو اون با پول شرطبندیش حساب میکرد.

یادمه یه بار بهش گفتم:

" میترسم یه روز معتاد شرطبندی و این چیزا بشی... الان بازی ویدیویی و بحث پولای ناچیزه اما اگر بعدا کارت به قمارخونه و شرطبندی­‌های بزرگ برسه چی؟"

خندید و به بازوم مشت زد.

" نگران نباش... من هیچ از شرطبندی و این چیزا خوشم نمیاد که معتادش شم."

گفتم:

" پس چرا این کار رو میکنی؟"

شونه بالا انداخت و معذب لبخند زد؛ بعد صداش رو پایین تر آورد و دم گوشم گفت:

" اگر شما پسرا همه چیز رو حساب کنید، عذاب وجدان میگیرم... اینجوری میتونم حداقل با خوراکی قبل رفتن جبرانش کنم."

بعد از این حرفش، تازه دقت کردم و فهمیدم که چرا همیشه وقتی برای غذا بیرون میومدیم، اگر نوبت اون بود که حساب کنه، میگفت خودش گشنه نیست و به جاش پول غذای ما سه تا رو حساب میکرد؛ یا حتی وقتی نوبت یکی از ما بود که غذا رو حساب کنیم، همیشه ارزون­ترین غذای ممکن رو انتخاب میکرد. انگار میترسید سربار به نظر برسه!

من هیچ چیزی از خانواده هیونجین نمیدونستم. حتی دقیق نمیدونستم که خونه­‌ش کجاست! اما میتونستم تشخیص بدم که اوضاع اصلا بر وفق مرادش نیست.

هر روزی که میگذشت، روزهای کمتری از تعطیلات تابستونیمون باقی میموند و این من رو میترسوند! واقعا میترسوند! میدیدم که سال بالایی­‌هامون چقدر برای آزمون ورودی ماه نوامبر مستاصل و ترسیده­‌ن و با خودم فکر میکردم: یعنی تا کمتر از یک سال دیگه من هم چنین حسی دارم؟

به زودی، دوره­‌ای از زندگیم به پایان میرسید و باید قدم به برهه جدید و مهم­تری از زندگیم میذاشتم؛ اما من هنوز حتی نمیدونستم میخوام با زندگیم چیکار کنم! نمیدونستم میخوام چطور زندگیم رو پیش ببرم و یکهو به خودم اومدم و دیدم همه از من انتظار دارن که حتی تا بیست سال آینده­‌م رو هم برنامه­‌ریزی کرده باشم! اما من... حتی نمیدونستم میخوام یک ساعت آینده­‌م رو چیکار کنم؟

Sparkle: Nothing+Everything(Hyunlix)Where stories live. Discover now