طی یکماه گذشته، هیونجین تبدیل به یکی از "ما" شده بود؛ وقتی میگم "ما" منظورم من و سونگمین و چانگبینیم که حالا همراه با هیونجین، گروه کوچیک خودمون رو داشتیم. صبحها رو توی ساختمون مدرسه میگذروندیم و در حالی که من و سونگمین مشغول درس خوندن بودیم، چانگبین و هیونجین گوشه کلاس و روی زمین چمباتمه زده بودن و از فیلمهای هالیوودی یا مسابقات ورزشی حرف میزدن-و هر از گاهی هم برای خالی نبودن عریضه، کتابهاشون رو ورقی میزدن-.
بعضی روزها، بعد از مدرسه به سمت شهر راه میافتادیم و در این صورت یا توی رستورانهای مرکزشهر ولو میشدیم، یا که خودمون رو توی یکی از اون مرکزهای بازیویدیویی پیدا میکردیم.
هیونجین اهل شرطبندی بود و همیشه اونجا یکی رو پیدا میکرد که باهاش سر کُمبت یا فیفا مسابقه بده و در ۹۹ درصد مواقع ببره. با اینکه به قول خودش تا حالا زیاد بازی نکرده بود، اما به شکل عجیبی کارش خوب بود و اکثر مواقع، پول داکبکی یا دوناتی که قبل از رسیدن به اتوبوس، از اغذیهفروشی های خیابونی میخریدیم رو اون با پول شرطبندیش حساب میکرد.
یادمه یه بار بهش گفتم:
" میترسم یه روز معتاد شرطبندی و این چیزا بشی... الان بازی ویدیویی و بحث پولای ناچیزه اما اگر بعدا کارت به قمارخونه و شرطبندیهای بزرگ برسه چی؟"
خندید و به بازوم مشت زد.
" نگران نباش... من هیچ از شرطبندی و این چیزا خوشم نمیاد که معتادش شم."
گفتم:
" پس چرا این کار رو میکنی؟"
شونه بالا انداخت و معذب لبخند زد؛ بعد صداش رو پایین تر آورد و دم گوشم گفت:
" اگر شما پسرا همه چیز رو حساب کنید، عذاب وجدان میگیرم... اینجوری میتونم حداقل با خوراکی قبل رفتن جبرانش کنم."
بعد از این حرفش، تازه دقت کردم و فهمیدم که چرا همیشه وقتی برای غذا بیرون میومدیم، اگر نوبت اون بود که حساب کنه، میگفت خودش گشنه نیست و به جاش پول غذای ما سه تا رو حساب میکرد؛ یا حتی وقتی نوبت یکی از ما بود که غذا رو حساب کنیم، همیشه ارزونترین غذای ممکن رو انتخاب میکرد. انگار میترسید سربار به نظر برسه!
من هیچ چیزی از خانواده هیونجین نمیدونستم. حتی دقیق نمیدونستم که خونهش کجاست! اما میتونستم تشخیص بدم که اوضاع اصلا بر وفق مرادش نیست.
هر روزی که میگذشت، روزهای کمتری از تعطیلات تابستونیمون باقی میموند و این من رو میترسوند! واقعا میترسوند! میدیدم که سال بالاییهامون چقدر برای آزمون ورودی ماه نوامبر مستاصل و ترسیدهن و با خودم فکر میکردم: یعنی تا کمتر از یک سال دیگه من هم چنین حسی دارم؟
به زودی، دورهای از زندگیم به پایان میرسید و باید قدم به برهه جدید و مهمتری از زندگیم میذاشتم؛ اما من هنوز حتی نمیدونستم میخوام با زندگیم چیکار کنم! نمیدونستم میخوام چطور زندگیم رو پیش ببرم و یکهو به خودم اومدم و دیدم همه از من انتظار دارن که حتی تا بیست سال آیندهم رو هم برنامهریزی کرده باشم! اما من... حتی نمیدونستم میخوام یک ساعت آیندهم رو چیکار کنم؟
![](https://img.wattpad.com/cover/291200956-288-k605265.jpg)
YOU ARE READING
Sparkle: Nothing+Everything(Hyunlix)
Fanfiction○Couple: Hyunlix ○Genre: Slice of life, Romance, Dram, Smut من "هیچ" بودم و اون "همهچیز" بود؛ یکروز به هم برخورد کردیم و با هم دنیایی رو ساختیم که برای ما "همهچیزمون" بود، ولی در آخر "هیچچیز" نبود! روایتی ساده برای اینکه شاید نیاز داشته باشید بش...