part 10

423 72 73
                                    


چقدر من این عکسو دوست دارم ... به امید روزی که اونجا باشیم 🤧🤧🤧

🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌

3 ماه بعد

+ هوسکاااااا ... به خدا دیگه جونی برام نمونده .

- نوچ بیبی این تنبیهته تا تو باشی و دیگه تماسای منو بی پاسخ نزاری ... تازه بعد از اینکه جواب میدی تلفن رو روم قطع نکنی .

+ باشه باشه اشتباه کردم ببخشید .

- دیگه تکرار نشه ها !

+ باشه باشه . دیگه نزن !

هوسوک بالاخره رضایت داد و اجازه داد تهیونگ از روی پاهاش بلند بشه و شلوارش رو بکشه بالا ... البته نمیشه از لذت دیدن این بوتی های خوشگل قرمز که جای انگشتغاش روش مونده بود گذشت ولی خب ... باید یکم صبر نمیکرد.

- خب کجا بریم .

تهیونگ لب پایینشو جلو داد و سمت پنجره چرخید .

- باشه بیبی ... جواب نده ... منم طلافیشو با بوتی های خوشگلت درمیارم .

+ نه نه نه ... باشه ... ببخشید ... بریم رستوراننننن ... دلم مرغ میخواد .

- سوخاری ؟

+ اره آره ... بریم بخوریم .

هوسوک خندید و ماشین رو راه اندخت .

- شما جون بخواه بیبی وانیلی !

تهیونگ برای هزارمین بار دلش با این حرف هوسوک غش رفت .

وقتی رسیدن نشسته بودن که صدای آشنایی اومد تا ازشون سفارش بگیره .

× چیزی میل دارید ؟

+ جیمینا ! ا .. اینجا چیکار میکنی ؟ میدونی چقدر نگرانت شدم ...

- یونگی داشت سکته میکرد .

× ببخشید میشه زودتر سفارشتون رو بدید آقایون ... من کار دارم .

+ جیمین گوش میدی ؟ میگم یونگی هیونگ داشت دنبالت میگشت ... چیکارش کرده بودی ؟

جیمین با یادآوری اتفاقی که اون شب افتاد ... حالش بیشتر گرفته شد ... اون نمیخواست از یونگی دست بکشه ... ولی دیدن خواهرش و آلفاش کنار هم ... نمیتونست خراب کنه ... نمیتونست خوشی خواهرش رو خراب کنه !

+ میشه بشینی ... میخوام یکم صحبت کنیم !

جیمین سرتکون داد و روبه روی هوسوک و تهیونگ نشست .

+ چرا رفتی جیمین ؟ یونگی هیونگ داشت دیوونه میشد . اصلا تو میدونی رزی چقدر نگرانت بود ؟!

× با ... یونگی اوضاعش خوبه ؟!

- یونگی دوسش نداره !

جیمین سر تکون داد و بغضش رو سعی کرد قورت بده .

I Wanna Stay Alive ...Where stories live. Discover now