part 38

85 23 7
                                    

پیتر تقه به در زد و هارلی رو صدا کرد. استیو صبح خیلی زود به پایگاه رفته و تونی هنوز خواب بود، پس پیتر مثل یک برادر خوب به جلوی در اتاق برادرش اومده بود تا اون رو برای مدرسه صدا کنه و برنامه ای چیده بود که باهم صبحونه بخورند و بعد شاید قسمتی از مسیر مدرسه اشون رو پیاده باهم برت و توی راه حرف بزنن...
واون بالاخره بفهمه چی توی ذهن هارلی میگذره که این روزها اینقدر مشوشش کرده
وقتی برای بار دوم صداش کرد و جوابی نشنید، در رو تا نیمه باز کرد و سرش رو به داخل اتاق برد و چشمی چرخوند.
تخت هارلی خالی بود...
اخم هاش توی هم رفت، در رو کامل باز کرد به داخل اتاق پا گذاشت. با ورودش به اتاق متوجه پتویی که روی زمین افتاده و شخصی که زیر پتو دمر خوابیده بود شد. موهای مجعدش که از زیر پتو مشخص بود کمی تیره تراز موهای هارلی بود و قدش بنظر بلند تراز اون میرسید.
روی زانوش نشست و با شک دوباره هارلی رو صدا کرد
شخص تکونی خورد و با چشم های بسته سرش رو بلند کرد
پیتر با دیدنش هینی کشید و روی زمین افتاد و خودش رو عقب کشید.
هارلی با شنیدن داد پیتر درحالی که مسواکی گوشه لپش بود از دستشویی بیرون پرید.
خواب از سر جاستین پریده بود و با ترس سر جاش ایستاده بود و به پیتر خیره شد.
نفس هاش به شماره افتاده بود که متوجه هارلی شد. باهم چشم توی چشم شدند. پیتر هم با چشم های گشاد شده نگاهی بین هارلی و جاستین ردوبدل کرد و بعد دستش رو روی قلبش گذاشت و از جاش پاشد
لحظه ای به صورت زخمی و کبود جاستین خیره موند وبعد روبه هارلی گفت
-این دیگه کیه؟؟؟
هارلی سعی کرد جو بینشون رو آروم کنه. درحالی که خودش هم ترسیده بود با آرامش گفت
_دوستمه... تو نباید در بزنی وقتی میای تو اتاق؟؟
پیتر از لحن طلبکارانه هارلی عصبی شد و گفت
-در زدم... صداتم کرد!!...هارلی.... تو یه نفرو شب آوردی تو اتاقت؟!
هارلی سریعا به طرف در رفت و درو بست.
_هیششششش.....
پیتر چشمی برای هارلی چرخوند و به طرف جاستین برگشت
-صورتت ...چی شده؟
هارلی و جاستین باهم جواب دادند
_تصادف کرده...
+دعوا کردم...
وبعد بهم نگاهی بهم انداختند. جاستین یه قدم جلو رفت
+یه تصادفی پیش اومد که به دعوا ختم شد...
پیتر چشمی به اتاق گردوند و نگاهش به پتو و دوتا بالش روی زمین افتاد
-شما دوتا اینجا خوابیده بودید؟
هارلی کلافه جواب داد
_داشتیم اهنگ گوش میکردیم که خوابمون برد... چیکار داشتی که یه دفعه اومدی تو اتاقم؟
پیتر معذب نگاهی به جاستین انداخت.
جاستین سرش رو خاروند و گفت
+من.... عام... هارلی دستشویی این طرفه؟
و بدون اینکه منتظر جواب هارلی بشه خودش رو به دستشویی رسوند و در رو بست و بهش تکیه داد.
چندبار نفس عمیق کشید تا ضربان قلبش منظم بشه و بعد روبه آینه ایستاد و آبی به صورتش زد. دستی به کبودی زیر چشمش کشید. خیلی بهتراز شب قبل شده بود...
والبته قمست بیشتری از صورتش روهم گرفته بود!
به چشم های خودش تو آینه زل زد و گفت" جاستین داری چه غلطی میکنی؟؟؟... نه تنها تو اتاقش، که کنارش خوابیدی!!!.... اون فقط 16سالشه..."
درحالی که جاستین توی دستشویی درحال گفتگوی درونی با خودش بود، پیتر و هارلی اوی اتاق مشغول به صحبت بودند.
-میفهمی داری چیکار میکنی هارل؟.... یواشکی یه نفرو آوردی تو اتاقت؟؟!
مظلوم جواب داد
_اون جایی برای خوابیدن نداشت پیت
-به تو چه ربطی داره.... اون دیگه مشکل خودشه
_اون دوستمه!!!!!
-بالاخره که چی؟... هرشب که نمیتونه پیش تو بمونه...
_یه مشکلی داره... که قراره حل بشه، یعنی حلش میکنیم... خواهش میکنم به ددو پاپز چیزی نگو
پیتر شونه بالا انداخت. ناراحت شده بود، نه از اینکه هی پشت سرهم گند بالا می آورد، بلکه چون دیگه پیتر رو محرم رازش نمیدونست که بیاد و بهش حقیقت رو بگه...
درسته که ازش کوچکتر بود، اما اونها مثل یه تیم بودند...
همیشه کنارهم!!
-من نمیتونم بهشون دروغ بگم
هارلی دست به سینه زد و کنایه آمیز گفت
_اوه جدا؟... پس پاپز میدونه شب های مدرسه هم تو شهر تاب میخوری؟.... اوه... اوه.... دد از اون باری انگشت اشاره ات توی یکی از پرش ها و تاب خوردنات شکست و مجبور شدیم باهم جا بندازیمش و به دروغ گفتیم که باهم دعوا کردیم هم خبر داره؟؟
-هارلی...
_تو اگه از من بیشتر دروغ نگی کمتر نمیگی، بهتره الکی منو بخاطرش سرزنش نکن... من میدونم دارم چیکار میکنم پیت!!
-امیدوارم....
با دیدن چشم های مظلوم پیتر عصبانیت هارلی هم فروکش کرد و بعداز چند ثانیه این بار با لحن ملایمی گفت
_حالا برای چی اومدی تو اتاقم؟
پیتر شونه بالا انداخت. پشیمون از ورود بی موقعش و دعوای مسخره ای که با هارلی راه انداخته بود گفت
-هیچی.... پاپز رفته پایگاه و دد هم طبق معمول تو این ساعت خوابه، میخواستم بگم بیای صبحونه بخوریم و باهم بریم مدرسه....
_من مدرسه نمیرم پیت... تو برو تا دیرت نشده، من به جایی کار دارم!!
پیتر درجواب برادر بزرگترش فقط سری تکون داد واز اتاق بیرون رفت. هارلی بعداز رفتنش به در خیره شد.
پیتر راست میگفت! چطور قرار بود مشکلاتش رو حل کنه!؟ حس کسی رو داشت که توی باتلاق گیر کرده هرچقدر بیشتر دست وپا میزنه بیشتر فرو میره...
اگه امروز به جای پیتر استیو یا تونی وارد اتاقش میشدند چه فکری راجع بهش میکردند...
اونا کنار هم خوابیده بودند!!
به خودش لعنتی فرستاد که فراموش کرده شب قبل در اتاقش رو قفل کنه و با ورود جاستین به اتاق بهش لبخندی زد.
فکر نداشت توی چه حالی باشه، دیدن اون لبخند روی لب هاش میاورد
جاستین نامطمئن به طرفش قدم برداشت و گفت
+ببخشید باعث دردسرت شدم
_اشکالی نداره
+تو همش همینو میگی.... ولی وضعیتت هی داره بدتر و بدتر میشه!!
جفتشون باهم خندیدند. جاستین روی تخت نشست و هارلی کنارش...
جاستین به روبه روش زل زد و گفت
+شاید بهتر باشه من برم!!
و هارلی سریعا به این حرف واکنش نشون داد
_نه جاستین.... حرفشم نزن... همه چیز خیلی زود درست میشه، فقط چند روز صبرکن.... خواهش میکنم!
جاستین به طرفش برگشت. این اصرارهای هارلی کمی عجیب به نظر میرسید. با این حال با بی میلی سری تکون داد.
لباسشون رو عوض کردند و باهم از اتاق بیرون اومدند. هارلی بعداز اینکه مطمئن شد تونی هنوز خوابه به جاستین علامت داد و باهم از پله ها پایین رفتند و بعداز برداشتن چندتا بیسکوییت از خونه بیرون زدند.
قسمتی رو پیاده طی کردند تا به خیابون اصلی برسند و همون جا از هم جدا شدند. هارلی به طرف خونه باکی رفت و جاستین در جهت مخالفش، به سمت مرکزشهر.
توی فکرش بود که هرچه زودتر پولی برای رفتنش جور کنه و قبل از اینکه دردسری برای خودش و هارلی درست کنه از این شهر بره...
از همون اول هم میدونست که بیشتراز چند روز نمیتونه اونجا بمونه و اگه پدرهای هارلی بفهمن که اون یواشکی تو اتاق هارلی بوده فکر های خوبی درباره‌اشون نمیکنن...
و جاستین قطعا نمیخواست سوظنی ایجاد کنه!!
.
شب بدی رو گذرونده بود.
کابوس پشت کابوس...
صدای فریاد خود‌ش، توی کولاک برفی که دورش رو گرفته بودند گم شده بود...
انگار توسط وینتر احاطه شده!... و اون از زمستون و برف متنفر بود!!
چشم هاش جایی رو نمیدیدند. به جز جلوی پاشو...
رد خون رو میتونست روی برف ببینه...
و هیبت دو مردی که یه نفر رو روی زمین می‌کشیدند..
و بعداز اون خیلی طول نکشید تا از خواب بپره!
نگاهی به ساعت روی پاتختی انداخت‌. یه روز کسالت بار دیگه شروع شده بود...
خیلی از بیدار شدنش نگذشته بود که با شنيدن صدای زنگ در، حواسش از نوشته های مقابلش پرت شد و ذهنش از خاطرات محو و درگردشش به زمان حال گذر کرد.
خاطراتی که بعداز هر کابوس به یادش میومدند و اون مثل یه صیاد به دنبالشون میرفت تا شکارشون کنه...
نمی‌خواست از دستشون بده!
اون ها مث تکه ای از وجودش بودند که به پرواز دراومدند و راهی بودند برای اینکه دوباره به خودش برگرده...
برگه ها و دفترچه اش رو روی میز غذاخوری رهاکرد و به طرف در رفت.
فرضش از کسی که پشت در بود، با دیدن هارلی به حقیقت پیوست و کنار رفت تا به داخل بیاد.
هیچکس احتمال نداشت به جز هارلی، اول صبح خودش رو به اونجا برسونه... (باکی با خودش فکرکرد...)
هارلی با ورودش به خونه، کاپشنش رو درآورد و کوله اش رو کنار مبل انداخت و بعداز اینکه چرخی داخل خونه زد، نگاهش به برگه های باکی و دفترچه روی میز افتاد.
باکی مشغول ریختن قهوه بود، پس هارلی از این موقعیت استفاده کرد و با کنجکاوی مشغول وارسی برگه هاش بشه....
اما نمیتونست بعضی از نوشته های روشون رو بخونه...
اخم هاش توی هم رفت و روی پیشونیش خط های کج و ماوجی افتاد.
اون حتی نمیتونست زبان نوشتار باکی رو تشخیص بده.
باکی دوتا لیوان قهوه روی میز گذاشت و هارلی رو صدا کرد.
و هارلی سریعا سرش رو برگردوند وبا دیدن قهوه بی هیچ حرفی به طرفش رفت.
صبحونه نخورده بود و حالا یا بوی قهوه معده اش ضعف رفته بود، و بهش یادآوری کرد که از روز قبل نه شام درست حسابی خورده و نه ناهار...
پس لیوان قهوه رو با ذوق گرفت و روبه روی باکی نشست و درحالی که جرعه ای ازش سرمی‌کشید به فکر فرو رفت. فکر به جاستین و مشکلش، مشکل خودش و حالا نو‌ت های بی سروته و غیرقابل خوندن باکی....
باکی هودی خاکستری به تن داشت و کلاهش رو روی سرش انداخته بود....
کاری که اکثر مواقع انجام میداد!
انگار می‌خواست خودش رو با این کار از همه مخفی کنه...
....حتی از خودش!!
اما یه چیزی اون رو با بقیه جماعتِ افسرده و منزوی متمایز میکرد...
و اون قدرت کلامش بود...
چیزی که همیشه نورا رو به شک می‌انداخت!
اون شبیه دیگر افراد افسرده ای که تحت درمانش بودند نبود!
و بعداز بررسی های چند هفته ایش، اون به این نتیجه رسیده بود که باکی فقط عزادار خودش و احساسات از دست رفته‌اشه و این مرحله ای کاملا متفاوت از افسردگیه...
هارلی جرعه‌ای دیگه از قهوه اش رو سرکشید و باکی با شک بهش زل زد.
هارلی به طرز باورنکردنی آروم بود و بجای بی وقفه حرف زدن‌، فقط به لیوان قهوه اش خیره مونده بود. بعداز زیرنظر گرفتن حالت های هارلی و مطمئن شدن از اینکه ناراحت نیست، گفت
-دیروز استیو رو دیدم!
چشم های هارلی برق زد و سرش رو بلند کرد
+خب؟...
باکی راضی از اینکه تونسته نظر هارلی رو متوجه خودش کنه با بیخیالی گفت
-بنظرشون خطر جدیه، همونطوری که گفته بودی!
لبخندی روی لب های هارلی نشست، زیرلب زمزمه کرد
+همونطوری که گفته بودم!!
+حالا نقشه‌ات چیه؟
-.... باید اول این فکر رو تو سرشون جا بندازیم که اون گرافیتی میتونه مال هایدار نباشه....
نگاه هارلی لحظه ای روی برگه های روی میز ثابت موند و بعد پرسید
+عام...چطور قراره این کارو بکنیم؟!
باکی جرعه ای از قهوه اش رو مزه کرد و نگاهش به جایی که هارلی خیره شده موند افتاد و با تردید گفت
-میتونیم یه نشونه جلوی پاشون بزاریم... که برن دنبالش...
هارلی زاویه نگاهش رو عوض کرد و کوکی از ظرف پیش روش برداشت. همونطور که میخورد با بیخیالی گفت
+اوهوم.... میتونم از جارویس بخوام به دد خبر بده که یه گرافیتی دیگه هم تو سطح شهر هست شبیه به همون گرافیتی که...
باکی میون حرفش پرید
-نه هارلی!!! اینکار فقط همه چیزو پیچیده تر میکنه...
از جاش پاشد. احساس امنیتش با دیدن اون برگه ها از بین رفته بود. نمیخواست هارلی و یا هیچ کس دیگه ای اون هارو ببینه...
اون دفترچه و برگه ها حکم قسمتی از ذهنش رو داشتند
قسمتی که به قدری با ارزش بود که نمیخواست با کسی به اشتراک بذارتشون....
همونطور که برگه هارو جمع میکرد گفت
-منظورم از یه نشونه... یه نکته انحرافیه....مثلا!! میتونیم اسپری رنگی که استفاده کردی رو با یه سری وسایلِ.. جوانانه... توی یه ساکی بزاریم و.... نزدیک پایگاه بندازیمش...
هارلی هم از جاش پاشد،همونطور که با شک به باکی و کاری که داشت میکرد، نگاه میکرد گفت
+وخب....از کجا بدونیم پیداش میکنن؟
برگه هاش رو زیر بغل زد وگفت
-باید با همونی که گفتی هکش کردی... جار.. ویس... با اون باید دست به کار بشیم!
هارلی سرتکون داد و متفکر گفت
+اوه... یه فکرایی براش دارم
-خوبه!
باکی گفت و از کنار هارلی گذشت وبه اتاقش رفت. هارلی این پاو اون پا کرد و وقتی برگشتن باکی از اتاقش به درازا کشید، با صدای بلند گفت
+ممنون...بابت کمک.... عام...
وخواست به طرف کوله اش بره که باکی از اتاق بیرون اومد. تغییر حالتش به وضوح مشخص بود، اما همچنان سعی در عادی نشون دادن خودش داشت. کلاهش از روی سرش کنار رفته بود و موهای بلندش دورتا دور صورتش رو گرفته بودند.
هارلی زیپ کوله اش رو باز کرد و با تردید کمیک بوک هایی که روز قبل پیدا کرده بود رو روی میز گذاشت و گفت
+اینم اون ... کمیک بوک هایی که دیروز راجع بهشون حرف زدم!... و اگه بازم خواستی منو ببینی... مستندی که از پاپز ساختن رو هم میارم برات!
باکی سری تکون داد و متفکر، یکی از کمیک هارو باز کرد و صفحاتش رو ورق زد
هارلی نگاهی به سرتا پاش انداخت.
بین گفتن و نگفتن حرفش درشک بود!
چشم هاش رو بست و به آرومی گفت
+تو یه زمانی... قهرمان من بودی!!
و بعد چشم باز کرد تا عکس العمل باکی رو ببینه. باکی بدون اینکه تفاوتی در صورتش ایجاد بشه، فقط ابرویی بالا انداخت و بدون اینکه به هارلی نگاه کنه گفت
-اگه من قهرمانت بودم... پس همینه که حالا به این روز افتادی...
هارلی طلبکارانه دست به سینه شد
+گفتم بودی نه که الان هستی...
باکی هم با حالتی مسخره دست به سینه شد و با خنده ای که سعی درجمع کردنش داشت گفت
-خب الان قهرمانت کیه که مدرسه ات رو میپیچونی و به باباهات دروغ میگی؟!
هارلی نگاهش رو دزدید و زیپ کوله اش رو بست
+اصلا اینا چه ربطی به قهرمان داره...
شونه بالا انداخت و وقتی نگاه خیره باکی رو دید گفت
+رفتن و نرفتنم فرقی نداره چون همه درسارو بلدم ....
باکی بعداز لحظه ای مکث با شیطنت گفت
-هیچ دختر خاصی هم توی کلاستون نیست که بخاطرش بری؟؟
و هارلی به این حرفش سریعا واکنش نشون داد
+این حرفت چه معنی میده؟؟؟
باکی دست هاش رو با حالت تسلیم بالا برد
-اوه چرا بهت برخورد....فقط یه سوال ساده پرسیدم...
هارلی چشم ها‌ش رو ریز کرد
+یعنی میخوای بدونی دوست دختری دارم یاندارم؟
باکی لبخند نمکی زد
-اره خب خودت گفتی گی نیستی!!!
هارلی لحظه ای با ناباوری به باکی خیره شد و بعد سری رو تکون داد. الان نمیخواست این بحث روداشته باشه!! خصوصا با باکی...
+خواهش میکنم بیا راجع بهش حرف نزنیم...
باکی سرش رو به طرف کمیک بوکی که به دست داشت برگردوند
-هاه!!!!
هارلی چشم گردوند
+چیه؟
-هیچی.... فقط داشتم به حدسِ درست خودم فکرمیکردم
و هارلی با کنجکاوی گفت
+چه حدس درستی؟
-تو که واقعا نمیخوای بدونی... میخوای؟
هارلی کاپشنش رو روی مبل برگردوند و گفت
+میخوام!!
باکی نگاهی به سرتا پاش انداخت
-تو مثل نسخه مدرن شده استیوی...درست مثل خودش، فکرمیکنی اگه حقیقت رو انکار کنی دیگه وجود نداره.... اوه البته... اون بیشتر عصبانی بود و تو بیشتر... وراجی...
ابروهای هارلی از تعجب بالا رفت، بعداز مکث چند ثانیه ای با عصبانیت گفت
+و توهم خیلیییی رو مخی!!!
و باکی برای اولین بار درحضور هارلی از ته دل خندید....
هارلی همچنان با تعجب بهش زل زده بود و بعد با عصبانیت گفت
+اصلا میدونی چیه؟.... من چرا به خودم زحمت میدم!
و بعداز برداشتن کوله اش بی هیچ حرفی از خونه باکی بیرون زد....

Marvelous Drama Season 1Место, где живут истории. Откройте их для себя