part 47

94 20 15
                                    

همونطور که کتاب توی دستش رو با بی حوصلگی ورق میزد، زیر چشمی تمام حواسش به هارلی بود که معلوم نبود مشغول چه کاریه که بیش از نیم ساعته به گوشیش زل زده و هیچ حرفی نمیزنه...
انتظار داشت بعداز بیدار شدن از خواب، شروع به حرف زدن کنه و از خاطراتی که نورا ازشون میگفت حرف بزنه...
ولی انگار اونقدر هاهم خوش شانس نبود!!
سرش رو کج کرد و کتابش رو روی پاش گذاشت
-هارلی!!
هارلی یکدفعه از جا پرید و به طرف باکی چرخید.
-داری چیکار میکنی پسر؟
هارلی مظلوم جواب داد
+هیچی!
باکی قانع نشده همچنان بهش زل زده بود و هارلی که از نگاه خیره باکی معذب شده سرش رو بیشتر داخل بالشتک مبل فرو برد و گفت
+واقعا میگم هیچی.....
و توی دلش گفت: هیچی هیچی هم نه... داشتم دنبال جاستین میگشتم... چون از قرار معلوم نمیخواد من بدونم که کجاست و کجا میره!!... اما تلاشم بی نتیجه موند! چون این اصلا کار راحتی نیست!!
هارلی بالاخره شکست رو قبول کرد و پیامی برای جاستین تایپ کرد و فرستاد: "برای خداحافظی هم نمیخوای بیای پیشم؟... ببین یه راهی پیدا کردم، یه برنامه ای میتونم توی گوشیت نصب کنم که کسی نتونه ردت رو بزنه..."
و با خودش گفت اگه بخاطر خداحافظی نیاد بخاطر اون برنامه حتما میاد...
و گوشیش رو روی میز گذاشت و کلافه بازدمش رو به بیرون فوت کرد و به طرف باکی که هنوز زیر چشمی نگاهش می‌کرد برگشت و گفت
+تو حوصله ات سر نمیره تو این خونه؟؟... هیچ کار دیگه ای نداری که بکنی!؟
باکی بدون اینکه سرش رو بچرخونه نگاهش رو از روی کتاب بلند کرد و بهش خیره شد
+منظورم اینکه خب... تو یک ساعته اینجا نشستی و هنوز یک صفحه روهم کامل نخوندی...
باکی چشمی گردوند و کتاب رو روی میز گذاشت
+اصلا شبیه ادم های خوره کتاب نیستی!!.... درست برعکس پاپز... اون میتونه یه کتاب رو توی یه نصفه روز تموم کنه!!
باکی در تایید حرف هارلی گفت
-اره... این کار از استیو برمیاد...
هارلی از جاش پاشد و با استرس نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و دوباره سرجاش نشست
احتمال داشت جاستین هرلحظه به اونجا میومد...
میدونست که میاد...
میتونست حسش کنه که دوستیشون اینجوری تموم نمیشه...
-حوصله ات سر رفته؟
هارلی سرتکون داد
باکی یه نگاهی به دور و اطرافش انداخت.
خونه اش واقعا خالی از هرگونه وسیله سرگرم کننده بود...
نگاهش به روی میز برگشت. البته بجز اون کتاب.
کتابش رو به طرف هارلی گرفت وگفت
-میخوای این کتابو بخونی؟
هارای لبخند گشادی زد و گفت
+عام راستش این کتاب آروتیکه و محدودیت سنی داره و... پاپز اجازه نمیداد من بخونمش...
باکی با تعجب به جلد کتاب نگاهی انداخت و با احتیاط اون رو روی میز گذاشت
-اوکییی.... میخوای حرف بزنیم؟ یا عام.... فیلم ببینیم؟
با اینکه اصلا حوصله دیدن فیلم رو نداشت!
هارلی بیخیال جواب داد
+فیلم ایده خوبیه...ولی من یه ایده بهتر دارم!! میتونم دوتا دسته بازی از آمازون سفارش بدم و باهم بازی کنیم...
باکی صورتش رو جمع کرد و گفت
-بازی؟!!
هارلی با هیجان گفت
+به من اعتماد کن...یه سری بازی هایی میشناسم که میدونم خوشت میاد!
باکی شونه بالا انداخت و از جاش پاشد و بی تفاوتی گفت
-باشه.... چرا که نه!
هارلی دوباره به طرف گوشیش رفت و مشغول وارسیش شد.
باکی به طرف کتابخونه کوچک توی پذیراییش رفت و کتاب هایی که استیو براش آورده بود رو از نظر گذروند...
هنوز از اینکه استیو رمانی آروتیک براش آورده درتعجب بود
باکی با شنیدن صدای پراز تردید هارلی برگشت.
+میتونم یه سوال مهم ازت بپرسم؟
باکی به جای سابقش برگشت و نشست و روبه هارلی گفت
-اره.... اره
هارلی لب هاشو جمع کرد و گفت
+اخه شاید خوشت نیاد... به من ربطی نداره واقعا!
-بپرس!
لحظه ای سکوت بینشون شکل گرفت
باکی سوالات احتمالی که ممکن بود همین حالا توی ذهن هارلی می‌چرخیدند فکر کرد...
درباره گی بودن و نبودنش...
مشکلش با پدراش...
رابطه باکی با استیو...
اون ها راجع به خیلی چیزا میتونستند حرف بزنند و باکی واقعا آماده بود که به هر سوالی که هارلی داره جواب بده...
هارلی لحظه ای متفکر به باکی زل زد و بعد پرسید
+با این دست آهنیت چطور میری حموم؟!!
ابروهای باکی کم کم بالا رفتند و با ناباوری گفت
-واقعا؟؟؟ سوال مهمت این بود؟!!!
هارلی کمی توی جاش جابه جا شد و به باکی نزدیکتر شد
+اصلا تا کجای بدنت آهنیه؟
باکی برای چند ثانیه سکوت کرد تا خودش رو کنترل کنه و بعد بدون اینکه نگاهش کنه گفت
-تا شونه ام!!!
واز جاش پاشد. هارلی هم از جاش پاشد و با اشتیاق گفت
+میتونم ببینمش!!! ؟؟
و بی توجه به اجازه ای که داشت میگرفت به باکی نزدیک تر شد باکی برگشت و تقریبا داد زد
-نهههه!!!
هارلی سر جاش ایستاد و ترسید گفت
+اوکی...
باکی نگاهی به سرتا پاش انداخت و وقتی هارلی دوباره روی مبل نشست، به خیال اینکه دیگه بیخیال این بحث شده نفس راحتی کشید و به آشپزخونه رفت...
هارلی لحظه ای متفکر بهش چشم دوخت و بعد پرسید
+چقدر کیلو وزن رو میتونه حمل کنه...؟
باکی کلافه جواب داد
-خیلی
+مثلا چقدر؟
-نمیدونم وزن نکردم!!
هارلی با هیجان گفت
+میتونی منو با یه دست بلند کنی؟!!
باکی بهش زل زد و گفت
-اوه حتما... میخوای امتحانش کنیم؟...میتونم همین الان آویزونت کنم به سقف... چطوره؟؟
هارلی نگاهی به سقف انداخت و ترس گفت
+نه مرسی!!
باکی در یخچال رو باز کرد و نگاهی به مواد غذایی که داشت انداخت و خودش رو مشغول نشون داد...
هارلی دوباره با احتیاط پرسید
+درد نداره؟!!
با عصبانیت در یخچال رو بست و با جدیت گفت
-میشه موضوع بحث رو عوض کنی؟
هارلی اصرار کرد
+آخه من خیلییییی سوال دارم!!
-بجز دستم؟
سرش رو به طرفین به معنی نه تکون داد
باکی نفس عمیقی کشید و گفت
-بازی که می‌خواستی بخری چی شد؟!!
+باید از حساب دد یا پاپز پول بردارم که خب الان درحال حاضر نمیشه...
باکی سر تکون داد و دوباره سکوتی بینشون شکل گرفت...
هارلی دوباره نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و گفت
+نظرت چیه بریم بیرون یه چرخی بزنیم؟ میتونیم یه نوشیدنی هم بخوریم!؟
و توی دلش گفت:...و شاید بعدش بتونیم یه سر به دنبال جاستین هم بگردیم!!
-نوشیدنی؟!!
هارلی متوجه ترس باکی شد وگفت
+ریلکسسسس... منظورم قهوه بود! استارباکس...
باکی با گیجی پرسید
-استارباکس... ؟
+گاااد تو خیلی چیزی هست که باید یاد بگیری... بیا بریم بیرون خودم آپدیتت میکنم ...
و از جاش پاشد. باکی با دستش مانعش شد و گفت
-فکرنمیکنم حالا ایده خوبی باشه پسر... عام... عوضش یه فیلم خوب پیدا کن تا باهم ببینیم!
وبه تلویزیون اشاره کرد
هارلی علارغم میل باطنیش سرتکون داد و به طرف میز تلویزیون رفت و کنترلش رو برداشت و بعداز روشن کردنش، وارد حساب نتفلیکس شد و مشغول جستجوی یه فیلم خوب بود که با شنیدن صدای زنگ گوشیش از جا پرید و با دیدن اسم جاستین به سرعت تماس رو برقرار کرد
+هی جاست...
-هارلی من دم در خونه باکیم...
صدای جاستین به نظر ترسید میومد. آب دهانش رو با استرس قورت داد
+بیا تو...
_نه تو بیا بیرون...
هارلی با شنیدن این حرف از جاش پاشد و به طرف در رفت
-هی هارلی کجا؟؟؟
+الان برمیگردم
هارلی گفت و بعد از خونه خارج شد.
توی ایوان ایستاد و با چشم به دنبال جاستین گشت
جاستین با دیدن خروجش از خونه، از لابه لای درخت ها بیرون اومد و به طرف خونه باکی حرکت کرد.
کلاه هودیش رو تا روی ابروهاش پایین کشیده بود و دست هاش داخل جیب شلوار لیش بودند و همونطور که با احتیاط قدم برمیداشت، توی خودش جمع شده بود.
باکی همزمان با بیرون رفت هارلی از خونه به طرف پنجره رفت واز پشت پنجره زیر نظرشون گرفتشون...
هارلی تماسشون رو قطع کرد و گوشیش رو داخل جیبش گذاشت.
با نگرانی نگاهی به جاستین که داشت از پله های ورودی خونه بالا میومد انداخت و گفت
+جاستین...
و جلوی خودش رو گرفت که همون لحظه به بغل نکشدش...
جاستین رو به روش قرار گرفت و گفت
_من متاسفم هارلی...
+داری چیکار میکنی!؟ کجا میخوای بری...
_خواهش میکنم هارل، ازم ناراحت نباش، باورکن راه دیگه ای ندارم!!
با تردید گفت
+اتفاق جدیدی افتاده؟؟
جاستین با خودش فکرکرد: اره پدرت اومد و تهدیدم کرد و حالا من آواره شدم...
_نه.. نه فقط اومدم.... اومدم که خداحافظی کنم!
هارلی منتظر بود که حرفی هم از اون برنامه ای که توی پیامش گفته بود بزنه، اما چیزی نگفت!
+کجا میخوای بری...؟
جاستین به نگرانی هارلی لبخندی زد و گفت
_پول جور کردم..... نگران نباش.... هارلی این به نفع همه است که من برم...
هارلی سرش رو به طرفین تکون داد
دوست نداشت هیچی از اینکه چی به نفعشه یا چی نیست بودنه...
+نه جاستین تو نمیتونی بری!! .... نباید این کارو بکنی... ما میتونیم درستش کنیم، باکی میتونه...
هارلی سرش رو برگردوند و نگاهی به در ورودی انداخت. توی ذهنش دست آویز هر بهونه ای شده بود که جلوی رفتن جاستین رو بگیره
جاستین بازوش رو گرفت و میون حرفش پرید
_گوش کن هارلی!!! این بهترین راهه...
لحظه ای توی چشم هاش خیره موند و پلک های هارلی پرید. دلخور گفت
+نه ما قرار بود یه راه حل دیگه پیدا کنیم... تو قرار بود به من اعتماد کنی ومن با باباهام حرف بزنم...
جاستین با جدیت گفت
_هارلی من نمیخوام تو این وضعیتت، سربارت بشم!!
با خنده دستش رو پس زد
+مزخرف نگو!!
میدونست اگه بیشتراز این اونجا می‌ایستاد و رفتن جاستین رو تماشا میکرد مطمئنا اشک هاش گونه اش رو خیس می‌کردند...
شاید بهتر بود اون هم با جاستین میرفت...
اما خانواده اش چی...
به خودش تشر زد
نه هارلی درست فکرکن!!!
جاستین با ناچاری گفت
_من باید برم هارلی...
لب هاشو باز کرد و دوباره بست.
نه... نه!!
نباید این اتفاق میوفتاد
نه حالا....
یکدفعه در خونه باز شد و هردو با صدای باکی از جا پریدند
-هارلی!
هارلی به طرف باکی که به درگاهی در تکیه داد بود چرخید
باکی نگاهی به جفتشون کرد. میدونست از این تصمیم پشیمون میشه، کلافه با سر به داخل خونه اشاره کرد
-بیاید داخل...
جاستین با تردید گفت
_نه من... من باید برم
باکی چشم غره ای به جاستین رفت و گفت
-تو هیچ جا نمیری... بیاید داخل!!!
تحکم صداش باعث شد ناخودآگاه پاهاشون به حرکت دربیاد و اول هارلی وبعد جاستین داخل خونه شدند و در آخر باکی در بست و روبه روشون ایستاد
نگاهی اول به هارلی و بعد به جاستین انداخت
-درحال حاضر بهترین کار اینکه همه همون جایی که هستن بمونن و هیچکس هیچ حرکت قهرمانانه ای انجام نده!!
جاستین دلخور گفت
_تو گوش وایساده بودی
باکی دست به سینه زد و کلافه گفت
-نه!!!.... شنوایی سوپرسولجری دارم! وتو اینجا میمونی چون این بهترین راهه.... مگه نه هارلی؟
هارلی نگاهی بین باکی و جاستین ردوبدل کرد وگفت
+چرا به من میگی اون میخواد بره
جاستین با نگاه های خیره باکی، متوجه منظورش شد و به ناچار تایید کرد
-خوبه!!
باکی همچنان بهشون زل زده بود.
خب نقشه اش تا همینجا بود و از اینجا به بعد رو نمی‌دونست باید چیکارکنه!!
از لرزش صدای هارلی فهمیده بود که در آستانه گریه است و نمی‌خواست هارلی دوباره مشکل جدیدی هم به مشکلات قدیمش اضافه بشه...
ولی حالا، دوتا پسر نوجوون رو توی خونه اش راه داده بود که نه اعصابشون رو داشت و نه راه درست ارتباط برقرار کردن باهاشون رو...
نفس عمیقی کشید و اول نگاهی به مبل هایی که حالا قرار بود تخت خوابشون باشه و بعد به آشپزخانه...
هارلی و جاستین همچنان بهش زل زده بودند!
با فکری که همون لحظه به نظرش رسید شروع با صحبت کرد
-خب... پس حالا که قراره جفتتون اینجا بمونید.... باید یه سری قانون بزاریم!! اولین و مهمترینش وقتی من خوابم دوست ندارم کسی بیدارم کنه، پس حواستون به سروصدایی که قراره ایجاد کنید باشه....و به هیچ‌وجه وقتی خوابم بالای سرم نیاید، اگه جونتون رو دوست دارید
هارلی دستش رو بالا برد و کنجکاو پرسید
+بخاطر اینکه شب ها به وینترسولجر تبدیل میشی؟
باکی با تعجب لحظه ای بهش چشم دوخت و گفت
-نه!!
+پس بخاطر اینکه...
باکی میون حرفش پرید
-هارلیییی!! (چشمی گردوند و ادامه داد)... و دیگه اینکه درسته اینجا خونه منه ولی وظیفه نظافتش به عهده خودتونه، و در ضمن من اینجا آشپز نیستم! پس از این به بعد.... (نگاهی به جفتشون انداخت و بعد گفت) ناهارها باتوعه جاستین و شام‌ها هم باتو هارلی....
هارلی خندید و به طرف جاستین برگشت، که تازه سعی در مخفی کردن خنده اش داشت.
باکی همچنان ادامه داد
-واگه!! یکی از قوانینی که گفتم رو انجام ندید.... عام... تنبیه میشید!!
خنده اشون بند اومد و لحظه ای با تعجب به طرف باکی برگشتند و بعد جفتشون با صدای بلند زدند زیرخنده
باکی با جدیت گفت
-من باهاتون شوخی ندارم.... هارلی مشغول شو!
هارلی همچنان که مشغول خندیدن بود گفت
+من اصلا بلد نیستم غذا درست کنم!!!
-خوبه، یاد میگیری!!! زودباش...
جاستین صداشو صاف کرد و درحالی که سعی می‌کرد خنده اش رو بخوره گفت
_چی باید صداتون کنیم قربان!؟
صدای خنده هارلی از آشپزخونه بلند شد
باکی چشمی گردوند و گفت
-باکی کافیه... ولی با این طرز برخورد اگه پیش بری شب رو باید تو کوچه بخوابی...
_من که میخواستم برم... خودت نذاشتی
چشم غره ای بهش رفت و از شونه گرفتش و روی مبل نشوند.
و روبه هارلی گفت
-هارلی، بهت یک ساعت وقت میدم!!
+کامان.... یک ساعت خیلی کمه
-مشغول شو...
و کنار جاستین نشست
-خب حرف بزن
جاستین با تعجب گفت
_چی!؟
باکی موشکافانه براندازش کرد وگفت
-تو میدونی الان هارلی تو چه وضعیت روحی قرار داره... و اون وقت حالا قصد رفتن کردی؟؟!
جاستین نگاهی به هارلی انداخت و با ناراحتی گفت
_من نمیتونم بمونم پلیس دنبالمه
باکی نگاه عاقل اندرسفیهی بهش انداخت وگفت
-پلیس که نمیتونه اینجا پیدات کنه!!
جاستین نگاهش رو دزدید و گفت
_ولی... تونی استارک میتونه
ابروهای باکی از تعجب به بالا پرید
-چی؟؟
_امروز....
نامطمئن زبون روی لب هاش کشید و به هارلی که در آشپزخانه مشغول کار بود، خیره شد
باکی نگاهی به هارلی انداخت وگفت
-اون نمیشنوه جاستین!! حرف بزن
آهی کشید و گفت
_پیدام کرد و بهم گفت از پسرش فاصله بگیرم!
باکی با عصبانیت گفت
-توهم ترسیدی و جا زدی؟؟
_خب اخه... اون تونی استارکه!!!
باکی خیلی دوست داشت همین حالا به در خونه استیو و تونی میرفت و بی توجه به استیو، به درس حسابی به تونی میداد...
_و جدای از اون.... حرفش درست بود! بودن من، تو زندگی هارلی، اصلا به صلاحش نیست!!
باکی توی چشم های جاستین خیره شد
عجیب بود که رگه های از خودش رو درون اون چشم ها میدید
_من نمیخوام براش دردسری به وجود بیارم اون خودش به اندازه کافی دردسر داره....
جاستین سرش رو پایین انداخت و ادامه داد
_نمیخوام مشکلات زندگی من گریبان اون روهم بگیره
باکی دستی روی شونه جاستین انداخت و با همدردی گفت
-ولی تو تنها دوستی هستی که اون داره...
جاستین به طرفش برگشت
_پس تو چی هستی؟
باکی لبخندی زد
-به من نمیشه گفت دوست...
_پس چی میشه گفت!!؟
باکی صورتش رو جمع کرد و چون جوابی برای جاستین نداشت گفت
-بیا الان روی من تمرکز نکنیم !!... تو اگه بری...
جاستین میون حرفش پرید
_اینجوری برای خودش بهتره، اون بدون من وضعش بهتره....
لب های باکی بهم دوخته شد
به یاد خودش و استیو افتاده بود
که چطور همیشه این فکر رو توی ذهنش داشت که استیو بدون اون وضعش بهتره...
مخصوصا زمانی که تازه کپتن آمریکا شده بود...
-میدونم.... میدونم چه حسی داری... اما کاری نکن که بعدا ازش پشیمون بشی...
لب هاشو تر کرد و با احتیاط گفت
-نمیخوام بگم بخاطر هارلی ریسک کن و اینجا بمون!
تو خودت بهتر میدونی که چه کاری برای زندگیت بکنی بهتره... ولی اگه من جای تو بودم صبرمیکردم تا وضعیت هارلی کمی بهتر بشه و بعد میرفتم!!... مثلا چند روز دیگه که با پدرهاش آشتی میکنه... اون موقعی که بتونه روی پای خودش وایسه و نبود تو مثل حالا از پا درنیارتش....
که به عقیده باکی به این زودی ها اتفاق نمیوفتاد
-اون الان نیاز نداره که اینجا بشینه و زانوی غم بغل بگیره که چرا تو از پیشش رفتی... بعدم، اگه تونی استارک بخواد تورو از تو خونه من بیرون بکشه و به زندان ببره.... بامن طرفه!!
جاستین لبخند با اطمینانی زد وگفت
_ممنون
باکی با شنیدن بوی سوختنی از جاش پاشد و به طرف هارلی رفت....
-هارلی درچه حالی؟؟؟
هارلی پس سرش رو خاروند و با استرس به طرف باکی برگشت و گفت
+عام.... قرار شد تنبیه چی باشه؟؟
جاستین با ناباوری گفت
_هی جدی میگی؟؟ هنوز یه ربع هم نگذشته، چه دست گلی به آب دادی؟؟؟
باکی روبه جاستین گفت
-بوی سوختنی رو نمیشنوی؟.... هارلی!!! تو دردسر ساز ترین پسری هستی که تاحالا به عمرم دیدم....
هارلی شونه بالا انداخت
+مرسی... !؟
باکی نفس عمیقی کشید و گفت
-همممم....برای تنبیه..... 50تا شنا چطوره؟؟؟
هارلی با ترس گفت
+چییییییی؟.... نه اصلا!!!! من نمیتونم 50تا شنا برم؟؟؟ منو با کپتن آمریکا اشتباه گرفتی؟؟؟ من حتی نمیتونم 5تا شنا برم...
باکی خندید و گفت
-مگه پسرش نیستی؟؟
+اینا هیچ ربط فاکی بهم ندارن!!
-اوکی 20تا....
باکی خنده اش رو جمع کرد اما همچنان چشم هاش می‌خندید
هارلی دوباره اعتراض کرد
+این انصاف نیست باکی!!!
-برای همین اسمش تنبیه دیگه!
هارلی روی میز جلوی آشپزخونه نشست و با عصبانیت گفت
+تو نیشت رو ببند جاستین!! توهم اون پوزخند احمقانه ات رو از رو لبت جمع کن(به باکی اشاره کرد) من اینکارو نمیکنم!!
باکی انگشت اشاره اش رو به معنی هشدار بالا آورد
-هییییی!!
جاستین با آرامش گفت
_هارل، اونقدر هم زیاد نیستا
+برای تو راحته گفتمش با این همه عضله....
باکی به طرف جاستین برگشت و خندید
جاستین با تعجب گفت
_من که عضله ای ندارم!!!
باکی با بی حوصلگی گفت
-هارلی فکرکنم بهتره شروع کنی به شنا رفتن...
هارلی چشم هاشو ریز کرد وگفت
+و یا میتونم برگردم خونه‌امون ها؟
باکی ابروهاشو بالا انداخت
-تو داری منو تهدید میکنی بچه؟؟... برو! من که جلوت رو نمیگیرم...
و دست به سینه بهش خیره شد
هارلی نگاهی به جاستین و باکی انداخت و با حرص گفت
+من از شما دوتا متنفرم!!!
جاستین خندید وگفت
_اوکی اوکی من به جاش میزنم خوبه؟؟
باکی لبخندی به جاستین زد
-اره بنظرم خوبه!

Marvelous Drama Season 1Où les histoires vivent. Découvrez maintenant