chapter2🌼

609 146 7
                                    


삶은 다른 사람들의 삶에서 내 삶에 빛나기 때문에 어두워 .

من زندگیم تاریکه، چون خورشید زندگیم تو زندگی یکی دیگه درحال تابیدنه.

_بیومی بیا بریم سلف، وقت ناهاره

کسی که داره صداش میزنه همونیه که با صداش قلبش رو ذوب میکنه

اما از این حس خوشش نمیاد چون میدونه که هیونگش اون رو به عنوان بهترین دوست میبینه.

پسر که حالا کنارش ایستاده موهاش رو به هم میریزه.

+یونجون هیونگ موهام رو به هم نریز

_ میدونی چیه؟ تو منو یاد بچه گربه‌ای میندازی که از اینکه کسی بهش دست بزنه متنفره.

+اینطور نیست!

_اما بیومی برای من مثل یه بچه گربه‌ی کیوته

درحال که صورتش از خجالت قرمز شده بود به سمت سلف حرکت کرد.

متنفر بود
از اینکه قلبش دیوانه‌وار به تپش میوفته
اینکه چطور یه دسته پروانه درونش به حرکت در میان
از اینکه دلش میخواد به این حس لبخند بزنه
اما نمیخواست این اجازه رو به خودش بده و با احساساتش کنار بیاد.

__زمان حال__

بعد از اون رو بومگیو چهار دیگه هم گلبرگ بالا آورده بود.

حالا هم گلوش میسوخت چون هیونگ عزیزش درحالی که صندلیش رو کنار سوبین گذاشته بود، با عشق بهش خیره شده بود.
اون دونفر باهم مثل یک زوج فوق‌العاده به نظر میرسیدن.
سعی کرد سوزش گلوش رو تحمل کنه.

هیونجین با دیدن صورت رنگ پریده دوستش به سمتش رفت.

_هی بومگیو خوبی؟

+من خوبم جین‌جینی

_بیخیال بچه خرس الان خیلی رنگ پریده به نظر میرسی. اگر مشکلی هست باید بهم بگی.

+احتمالا چون امروز صبحانه نخوردم...

_پس دنبالم بیا

بومگیو درحالی که بخاطر کشیده شدن دستش توسط هیونجین می‌ایستاد، متوجه شد که یونجون روی موهای سوبین رو بوسید.

نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه، دستش رو جلوی دهنش گرفت و با سرفه از کلاس خارج شد اما درحالی که می‌دوید شنید که کسی صداش میزنه.
مطمئن بود که اون صدا متعلق به هیونجین نیست

"سوبین تو میدونی برای بومگیو چه اتفاقی افتاده؟"

'بومگیو؟ نمی‌دونم. چطور مگه؟'

"هیچی فقط احساس میکنم مریض شده. جدیدا زیاد سرفه میکنه"

'نمیدونم. اه. هیونگ میخوای باهم از کلاس بریم بیرون؟'

یونجون درحالی که با لبخند به پسر نگاه میکرد دستش رو گرفت و سرش ره به نشونه تایید تکون داد.

________________________________

ووت و کامنت♡؟!

"loving you"Where stories live. Discover now