part36

3.2K 523 13
                                    

با صدای جیغ بلندم هیون سریع وارد اتاق شد
با نگرانی سریع گفتم:-برو طبیب بیار سریع ...هیون به طرف نگهبان رفت
سپس به طرف من امد ..با کمکش لباس خوابم را پوشیدم و همان جا روی تخت نشستم ..از
استرس قلبم به سینهام میکوبید...
طبیب بعد از معانیه ی من کنار کشید
با نگرانی گفتم:-چیزی شده؟؟
من مریضم؟؟
طبیب لبخندی زد و گفت:+نه سرورم شما باردار هستین ...
دهانم از تعجب باز ماند ...باورم نمیشد
من برای بارداری تلاش میکردم درحالی که خودم باردار بودم ...
با خوشحالی سریع بلند شدم که
طبیب گفت:+لطفا رعایت کنید ..ظاهرا دیشب خیلی به شما فشار وارد شده
که خونریزی داشتید ..باید خیلی احتیاط کنید ...
با نگرانی دوباره روی تخت نشستم
رو به هیون گفتم :-هیون برو به تهیونگ بگو بیاد...
هیون بعد از تعظیم کوتاهی اتاق را ترک کرد ...
وقتی به تهیونگ گفتم که من باردارم خیلی تعجب کرد
اما او هم خوشحال شد و
مرا محکم در آغوش کشید
تصمیم گرفته بودیم برای اعلام حضور فرزندم جشنی برپا کنیم .
همه چیز خوب پیش میرفت
تا اواخر ۶ ماهگی ام به تهیونگ در امور کشور کمک میکردم ...
اما بعد از آن به دلیل تنگی نفس که گاه وبیگاه سراغم می آمد دیگر نتوانستم اتاقم و تختم را ترک
کنم ...
آن روز را خوب به خاطر دارم
بچه ام به شدت لگد میزد به طوری که از درد نفسم قطع میشد تقریبا اولیل ۹ ماهگی ام بود ..بعد
از مشورت با طبیب از من خواسته بود تا کمی پیادهروی کنم
با کمک هیون از اتاق خارج شدم
دلم برای تهیونگ تنگ شده بود
بعد از آن شب که فردایش فهمیدم باردارم دیگر به طرفم نیامده بود
میگفت میترسید
بلایی برسر فرزندمان بیاید ...
به طرف سالن اصلی رفتم
اما سرباز جلوی در به من اطلاع داد
تهیونگ انجا را ترک کرده و به سمت اتاقمان امده ...
مسیر رفته را برگشتم ..بین راه کمی نفسم گرفت ..
از هیون خواستم تا کمی آب برایم
بیاورد ...
بعد از رفتن هیون آرام آرام سعی میکردم
قدم بر دارم و به اتاقم نزدیک شوم
صدایی از اتاقی که دستم روی درش
بود توجهام را جلب کرد...
صدای ناله بود تعجب کردم
کسی از خانوادهی سلطنتی در قصر نبود
و قصر را ترک کرده بودند فقط من بودم الیزاب و تهیونگ
و کاترین ...
آرام دستگیره را پایین کشیدم
کمی در را باز کردم و نگاهی به داخل
اتاق انداختم .....
با تعجب به صحنه ی مقابلم چشم دوخته بودم
داشتم چه میدیم !!!
همخوابی جفتم با دختر عمویش را
سخت بود دیدن خیانت به چشم خودت
سخت بود آن هم برای من باردار عاشق..
اشکهایم جلوی دیدم را گرفتند
باورم نمیشد تهیونگ و خیانت؟؟
تنگی نفس سراغم آمد دستم را روی گلویم گذاشتم
با احساس خیسی پاهایم نگاهم را به شلوارم دوختم که با دیدن  قرمزی از خونم جیغ بلندی
کشیدم
صدای تهیونگ به گوشم خورد
:-جونگکوک؟؟؟؟؟
دستم از دستگیره جدا شد و محکم با شکم روی زمین افتادم ...
جیغ های پی درپی ام مرا یاد مادرم میانداخت ...در اتاق به سرعت باز شد و تهیونگ مرا دید سریع مرا
بلند کرد که
در همان حالت جیغ زدم و گفتم
:-به من دست نزن ...
تهیونگ با تعجب کمی خودش را عقب کشید ...
احساس میکردم الان شکمم منفجر میشه
جیغ بلندی کشیدم و گفتم
:-داره میاد ..
تهیونگ با ترس دستش را روی شکمم
گذاشت که جیغ بلندی کشیدم
:-گفتم به من دست نزن ..
تهیونگ سریع دستش را کنار کشید
تهیونگ:- جونگکوک برات توضیح میدم
جیغ کشیدم و گفتم:-نمیخوام چیزی بشنوم ...
با نشستن هیون کنارم سریع گفتم
:-هیون دارم میمیرم ..بگو یکی بیاد منو ببره اتاق ..
تهیونگ سریع دست زیر بدنم برد و مرا بلند کرد
جیغ کوتاهی کشیدم مشتی به سینهاش
زدم با دیدن الیزابت که با ملافه ی دورش جلوی در ایستاده بود
به طرف اتاقم رفتیم
با نفرت نگاههم را به تهیونگ دوختم
تهیونگ نیم نگاهی به الیزابت کرد و گفت:-بلند شو برو اتاقت ..
دستم را بالا بردم که زیر گوش تهیونگ بزنم اما با تیر کشیدن دلم
جیغ کشیدم تهیونگ با صدای من به خودش امد و سریع وارد اتاق شد و مرا روی تخت گذاشت ...
مالفه های روی تخت را در دستم میفشردم و جیغ میزدم
دردش امانم را بریده بود
زایمان برای من ۱۸ ساله سخت بود
نمیدانم چقدر گذشته بود
که طبیب همراه جیمین و بوگوم وارد اتاق شدند
در آن لحظه نمیتوانستم بفهمم آنها از کجا فهمیده بودند و با این سرعت امده بودند
آن لحظه فقط یک چیز مهم بود
بچم ...

Kingship_vkookWhere stories live. Discover now