روز برفی زیبایی بود؛ خیلی زیبا. به خصوص برای دانشآموزهایی که حیاط مدرسه رو با جنگ برفیشون روی سرشون گذاشته بودن و صدای جیغ و داد و خندهشون حتی تا داخل ساختمون هم بهراحتی قابل شنیدن بود.
اما نه برای تهیونگی که طبق روال چند روز گذشته، پشت میزش توی دفتر نشسته بود و همونطور که میز رو مرتب میکرد، با نگاه ترسناکش جونگکوک رو زیر نظر گرفته بود.
صدای خندهی سانایی که بخاطر شخصیت خونگرم و شادش خستگیدرکنِ همکارهاش شده بود، توی دفتر شنیده میشد و روی لبهاشون لبخند مینشوند.
تهیونگ دلش میخواست بتونه جونگکوک رو روی کولش بگذاره و از اونجا فرار کنه. انبار وسایل ورزشی که گوشهی سالن ورزش قرار داشت، جای مناسبی برای استراحت میتونست باشه. میتونست جونگکوک رو اونجا مخفی کنه و حتی حاضر بود بادش بزنه و مثل فراعنهی مصر، دونههای انگور رو با دستهای خودش توی دهنش بگذاره، اما بهش اجازه نده پاش رو توی دفتر بگذاره و با عامل حسادت این روزهاش روبهرو بشه.
توی همین فکرها بود که صدای نرم کشیده شدن صندلی چرخدار روی زمین به گوش رسید و صندلی سانا کنار میز جونگکوک متوقف شد. - این روزها چیکار میکنی، دوست قدیمی من؟! همهچیز خوبه؟
تهیونگ هوفی کشید و نوک خودکار آبی توی دستش رو محکم روی کاغذ فشرد.
جونگکوک لیوان کاغذی قهوهاش رو از لبهاش فاصله داد و لبخند دوستانهای زد. - بهتر از این نمیشه!
سانا دستش رو روی شونهی جونگکوک کوبید و سرش رو به همون دست تکیه داد. خندید و با قیافهی شگفتزدهای گفت:« اووووووه! بهت حسودیم شد!»
جونگکوک خندهی معذبی کرد و چیزی نگفت. نگاه بیگناهی به تهیونگ انداخت تا بهش بفهمونه که بیتقصیره. تهیونگ چشمغرهی غلیظی بهش رفت و در همون حال، ناخواسته کاغذ زیر دستش رو با فشار خودکارش پاره کرد.
تقصیر جونگکوک نبود، هیچچیز تقصیر اون پسر نبود، اما تهیونگ تصمیم گرفته بود دستش رو از روی دکمهی «رحم کردن» توی ذهنش، برای خاموش کردن اون گزینه، برنداره.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.