part.4

374 84 3
                                    

که بادیدن یه سوسمار نسبتا بزرگ پقی زدم زیر خنده

اخه این بشر که انقدر از یه سوسمار میترسه چجوری با گرگا میجنگید!؟

(همه تفکراتتون رو به هم ریختم نه!؟😂)

جیمین: خخخخخخ. اخه جیهوپ این سوسمار ترسیدن داره

هوپی: جیمیننن..... ولییی ایششششش چه چندشهههه

جین: هوپی گرامی اگه به راه ادامه ندیم تا فردا این همینجا میشینه ها......

جیهوپم با سرعت.... یعنی منظورم سرعت ها..... در رفت اونور

ما هم همینطور که میخندیدیم دنبالش رفتیم.....

از دید لونا(جلوی در کوه)

لونا: دیگه الاناس که پیداش شه

همون لحظه جیمین اومد

لونا: بریم!؟

جیمین: بریم!

دستمو جلوی در تکون دادم و به محظ باز شدنش ازش خارج شدیم........

وقتی رسیدیم به دریاچه اول جیمین رفت پایین کنار اب و پشت سرش من رفتم....

لونا: باید بریم زیر اب تا ببینیمش

اروم رفتیم سمت اب...... با هر قدمی که برمیداشتیم بیشتر داخل اب فرو میرفتیم. انقدر ادامه دادیم تا کاملا زیر اب بودیم

جیمین چشماشو بست و اجازه داد اب دریاچه بهش گذشته قبل زندگیشو نشون بده.... منم دستشو گرفتم تا ببینمش...... ببینم چه اتفاقی براش افتاده......

از دید جیمین:

تنها صدایی که میشنیدیم صدای اب بود..... بعد روشنی دیدم و بعدش..... انگار گذشته دوباره تکرار شد..... میدیدمش...... همه چی رو......

فلش بک 20 سال پیش

ى که تو ماشین بودیم و سمت اون جنگل عجیب میرفتیم بازتابمو توی پنجره دیدم. دیروز تازه 19 سالم شد و مامانم اجازه داده بود موهامو رنگ کنم. باید اعتراف کنم با موهای بلوندم و اون لباس سفیدم خیلی خوشگل شده بودم......

همینطور که خودمو ناز میدادم بابام گفت: تقریبا نزدیکیم.

خواهرم: اخ جوننننن

جیمین: ای وای

از بچگی از ارتفاع میترسیدم و الانم داشتیم مستقیم میفرتیم سمت پرتگاه.... نه اینجوری نمیشه فک کنم واقعا میخوان منو بکشن.....

رسیدیم و پشت سر ما داییمون و دختر داییهامون و مسر داییهامون. به همراه دوست پسر خواهرم رسیدن.....

معلوم بود شب قبلش بارون اومده چون همه سنگا شل شده بودن و خطر ریزش داشتن

ترسم وقتی بدتر شد که بابا گفت......

بابا: جیمین دنبالم بیا....

راهی که داشت میرفت رو دنبال کردم..... اون نه... نوک پرتگاه

Vampire diary [ḉṏṁṖḶḕṮḕḊ]Where stories live. Discover now