part 5 ♧

478 95 78
                                    

***
با لبخند و نگاهی که بین چشمهای بسته و لبهای نیمه باز پسر توی بغلش درگردش بود،سان رو روی تخت گذاشت...درست همین چند دقیقه پیش تو بغل وویونگ خوابش برده بود.

نگاهش کرد تا این چهره‌ی زیبا و معصوم رو تو ذهنش ثبت کنه...شاید فردا همه چیز تموم میشد؟!شاید همین حالا مینهو تصمیم میگرفت بیخیال سان بشه!؟

با فکر کردن به پایان رابطشون که خیلی ناخواسته شروع شده بود،قلبش تیر کشید.

اون نمیخواست طوری که وارد این بازی شده،همینطوری هم ازش بیرون بره.

سرش رو خم کرد و لبهاش رو آروم روی لب های پسری که به زیباترین شکل ممکن به خواب رفته بود گذاشت.

همین بوسه‌ی نرم و کوتاه،بیشتر مرددش میکرد و وسوسه‌ای که قلبش رو در بر میگرفت،زیادی خطرناک بود.

-کاش هیچوقت این بازی رو قبول نمیکردم

زیر لب زمزمه کرد و به سمت در رفت

-وویونگ

دستاش از روی دستگیره‌ی در سر خورد و با شنیدن صدای کسی که مصبب لرزش قلبش بود،برگشت

-بیدارت کردم؟
دستپاچه این رو پرسید و لب پایینش رو گاز گرفت

-نه...بیدار بودم

یه لحظه حس کرد نمیتونه نفس بکشه.اون نباید به این زودی خودش رو لو میداد...

روی تخت نشست و قبل از اینکه بتونه دفاعی از خودش بکنه،گرمی چیزی رو روی لبهاش حس کرد.

به چشمهای بسته‌ی سان که به دلیل نزدیکی زیاد خوب دیده نمیشد زل زد.

باید ازش پیروی میکرد؟

جوابی که به خودش داد دلیل خوبی بود تا چشمهاش رو ببنده و غیر از حس شیرینی که داشت،به چیز دیگه‌ای فکر نکنه.

بعد از اینکه سرهاشون عقب رفت هردو نفس نفس میزدن و وویونگ سعی میکرد کمترین تماس چشمی رو با سان برقرار کنه...درست برعکس پسر مقابلش.

-هیچوقت ترکم نکن
ترس و لرزش صداش برای وویونگ دردناک بود.

-ولی...

-نرو...حتی اگه مینهو هم رفت،تو نرو.وویونگ اگه بری من دیوونه میشم

-قول میدم هیچوقت ترکت نکنم...قسم میخورم

با لبخند و چشمهایی که بیشتر از همیشه میدرخشید این رو گفت و کنارش دراز کشید...حالا که سان هم میخواست بمونه،چرا باید میرفت؟

****
درحالی که سعی میکرد جسم کنار دستش رو بیشتر به خودش نزدیک کنه چشمهاش رو باز کرد

-سان...

با دیدن بالشتی که تو بغل گرفته سریع روی تخت نشست

-سان!؟...

PLAY with meWhere stories live. Discover now