last part♧

734 102 89
                                    

***

از تو جیب پالتوش پاکت کوچیکی بیرون کشید و روی میز گذاشت

-مال توعه

وویونگ تردید رو کنار گذاشت و سعی کرد با دیدن همون فضای سیاه،به محتویات داخلش پی ببره.

وقتی تلاشش نتیجه‌ای نداد آروم دستش رو توی پاکت فرو برد و محتویاتش رو بیرون کشید.

یه گردنبند کاپلی و کاغذی که وویونگ درحال خوندنش بود"وویونگ،بیا تمام سال رو باهم بمونیم و خوشحال باشیم.کریسمس مبارک.تو تنها کسی هستی که کریسمس رو باهاش میگذرونم"

قلبش محکم به قفسه‌ی سینش میکوبید و این فکر عذاب آوری که به مغزش هجوم آورده بود رو نمیتونست نادیده بگیره "امروز کریسمسه و تو الان کنارش نیستی وویونگ"

-این رو قبل از اینکه بری نوشت و خب نشد که بهت بده

بیخیال وسایل رو به پاکت برگردوند و بغض مزاحم رو تو گلوش خفه کرد.

-من...

قبل از اینکه کلمات رو سر هم کنه صدای موبایل جونگهو متوقفش کرد

-بله؟
-...
-خب ببرش خونه!
-....
-سان دیوونه شده؟یعنی چی قبول نمیکنه؟آسیب که ندیدی؟
...
-باشه داریم میایم،تو هم برو خونه

بعد از قطع کردن تماس درحالی که با عجله پالتوش رو مرتب میکرد گفت
-باید بریم شرکت،سان زیادی نوشیده

-اما...

-اما نداریم وویونگ،تو تنها کسی هستی که میتونه کمکش کنه،مثل اینکه یادت رفته مسبب حال خرابش خودتی؟...ماشین که نیاوردی؟

سرش رو به دو طرف تکون داد

-خیل خب پس با ماشین من میریم

.....
-منتظر چی هستی؟

-تو...نمیای؟

جونگهو پلکهاش رو آروم روی هم فشرد

-من همینجا میمونم تا برگردین

سرش رو جلو آورد و با تاکید گفت

-باهم

وویونگ در ماشین رو باز کرد و با قدمهای بلند از پله‌ها بالا رفت.از یه طرف نگرانی برای سان و از طرف دیگه این بازی که باهاش شده بود دیوونش میکرد...اما احتمالا فهمیده بود حالا اون بازی ها تموم شده...

نفس عمیقی کشید و دستگیره‌ی درو به پایین هل داد

اون درست روبه روش بود...چقدر دلش برای پسری که حتی متوجهش نشده تنگ شده بود

-جونگهو برو،میخوام تنها باشم

صدای ضعیف و بی حالش درحالی که دستهاش روی چشمهاش حرکت میکرد شنیده شد.

-مگه نمیشنوی؟گفتم برو بیرون
وقتی صدای نزدیک شدن قدمهاش رو شنید بلندتر فریاد زد و سرش رو بلند کرد

PLAY with meWhere stories live. Discover now