***
از تو جیب پالتوش پاکت کوچیکی بیرون کشید و روی میز گذاشت
-مال توعه
وویونگ تردید رو کنار گذاشت و سعی کرد با دیدن همون فضای سیاه،به محتویات داخلش پی ببره.
وقتی تلاشش نتیجهای نداد آروم دستش رو توی پاکت فرو برد و محتویاتش رو بیرون کشید.
یه گردنبند کاپلی و کاغذی که وویونگ درحال خوندنش بود"وویونگ،بیا تمام سال رو باهم بمونیم و خوشحال باشیم.کریسمس مبارک.تو تنها کسی هستی که کریسمس رو باهاش میگذرونم"
قلبش محکم به قفسهی سینش میکوبید و این فکر عذاب آوری که به مغزش هجوم آورده بود رو نمیتونست نادیده بگیره "امروز کریسمسه و تو الان کنارش نیستی وویونگ"
-این رو قبل از اینکه بری نوشت و خب نشد که بهت بده
بیخیال وسایل رو به پاکت برگردوند و بغض مزاحم رو تو گلوش خفه کرد.
-من...
قبل از اینکه کلمات رو سر هم کنه صدای موبایل جونگهو متوقفش کرد
-بله؟
-...
-خب ببرش خونه!
-....
-سان دیوونه شده؟یعنی چی قبول نمیکنه؟آسیب که ندیدی؟
...
-باشه داریم میایم،تو هم برو خونهبعد از قطع کردن تماس درحالی که با عجله پالتوش رو مرتب میکرد گفت
-باید بریم شرکت،سان زیادی نوشیده-اما...
-اما نداریم وویونگ،تو تنها کسی هستی که میتونه کمکش کنه،مثل اینکه یادت رفته مسبب حال خرابش خودتی؟...ماشین که نیاوردی؟
سرش رو به دو طرف تکون داد
-خیل خب پس با ماشین من میریم
.....
-منتظر چی هستی؟-تو...نمیای؟
جونگهو پلکهاش رو آروم روی هم فشرد
-من همینجا میمونم تا برگردین
سرش رو جلو آورد و با تاکید گفت
-باهم
وویونگ در ماشین رو باز کرد و با قدمهای بلند از پلهها بالا رفت.از یه طرف نگرانی برای سان و از طرف دیگه این بازی که باهاش شده بود دیوونش میکرد...اما احتمالا فهمیده بود حالا اون بازی ها تموم شده...
نفس عمیقی کشید و دستگیرهی درو به پایین هل داد
اون درست روبه روش بود...چقدر دلش برای پسری که حتی متوجهش نشده تنگ شده بود
-جونگهو برو،میخوام تنها باشم
صدای ضعیف و بی حالش درحالی که دستهاش روی چشمهاش حرکت میکرد شنیده شد.
-مگه نمیشنوی؟گفتم برو بیرون
وقتی صدای نزدیک شدن قدمهاش رو شنید بلندتر فریاد زد و سرش رو بلند کرد
YOU ARE READING
PLAY with me
Fanfiction"چرا زودتر تمومش نکردی وقتی فهمیدی واقعا عاشقش شدی؟" Couple:woosan