طعم توت فرنگی و مشروب

392 99 20
                                    

کلی فکر و سوال ذهن بکهیون رو احاطه کرده بود . سعی داشت خودش رو از اون جهنم ذهنش بیرون بکشه ولی نمیشد ! هر لحظه بیشتر و بیشتر داخل باتلاق افکارش فرو میرفت .
مسئله عادی ای نبود ! توی دو سه روز زندگیش دگرگون شده بود . مادرش ... کسی که همیشه پشتش بود و هواشو داشت بدون هیچ دلیل قانع کننده ای و بدون اینکه حتی به بک توضیحی بده خیلی راحت ولش کرده و رفته .
نگران هیونگش هم بود . واسه تحقیقاتش رفته بود به یه جزیره و اگر برمیگشت و مادرش رو نمیدید چه حالی بهش دست میداد؟
هر وقت که به مادرش فکر میکرد قلبش تیر میکشید و ناخوداگاه بغضی گلوش رو در بر میگرفت .
نگاهی به پسر رو به روش که جدی در حال تلفن صحبت کردن بود و راه میرفت انداخت .
اگر میخواست درست و حسابی فکر کنه خب شروع همه ی این جریانا و مشکلاتش از زمانی بود که با چان ملاقات کرده بود ولی نمیتونست منکر این حس خوبی که از چان میگیره بشه !
چانیول همونقدر که با خودش مشکل به همراه داشت ، همه ی مشکلات بکهیون رو هم حل میکرد ولی جدای از اون بک خوشحال بود وقتی کنار چان بود . حس و حال عجیبی داشت و عجیب ترین چیز براش این بود که تو این مدت کوتاه چطوری به این یودای رو به روش وابستگی پیدا کرده ؟
میخواست از چان بخواد که دنبال مادرش بگرده ولی خب هم اینکه ازش خجالت میکشید و هم اینکه مادرش اگر قرار بود برگرده اصلا نمیرفت .
خیلی براش سخت بود ولی قصد داشت دیگه به این موضوع فکر نکنه و منتظر بمونه تا خود مامانش برگرده . بالاخره برمیگشت دیگه ؟
سرشو تکون داد و سعی کرد ذهنشو آزاد کنه اما خب هنوز سوالی مونده بود که بهش جواب نداده بود :
"محض رضای خدا اون کنفرانسی که چان ازش حرف میزد چی بود و قرار بود چه غلطی بکنه اونجا ؟ "
با صدایی که از شکمش بلند شد تازه یادش افتاد که دو روزه که وعده غذایی نخورده . سر جاش منتظر نشست تا صحبت چان تموم بشه .
بعد از چند دقیقه که چان تلفنشو تو جیب شلوارش سر داد نگاهشو به صورت رنگ پریده ی بک داد :

+ چیزی شده؟

_ آممم فقط میخواستم بگم که ... خب یعنی ... هووف ... من گشنمه

+ خب چه کاری از دستم بر میاد ؟

با پوزخندی گفت و روی مبل لم داد .

_ یعنی چیزی برای خوردن نیست؟

چان با سرگرمی ابروهاشو بالا انداخت :

+ تو منو از خونت ... عا ببخشید خونه قبلیتون پرت کردی بیرون و الان که بدهیتو دادم داری میگی گشنته ؟

بک که با حرف چان دوباره یاد مادرش افتاده بود بغض کرد . بی راه هم نمیگفت . چان تا همینجاهم کارای زیادی برای بک کرده بود :

_ واسه اون اتفاق معذرت میخوام

صادقانه گفت و تو چشمای چان نگاه کرد . چان با شیطنت خودشو به اون راه زد :

+ کدوم اتفاق؟

_ خب ... همون دیروز دیگه ...‌ اون اتفاق

+ نمیدونم داری راجب چی صحبت میکنی

i want to hear your voiceOù les histoires vivent. Découvrez maintenant