P13

15 8 9
                                    

آخرين برش از کیکی که مادر روفی درست کرده بود رو خوردم. خامه‌اش مثل ابرهای آسمون، توی دهنم آب می‌شد. با رفتن مهمون‌ها، کوهی از بشقاب‌های کثیف و کیسه‌های زباله به جا مونده بود که با کمک اِمرس و روفی، شرشون رو کَم کردیم. با رسیدن نیمه شب، من و جنیفر تنها شدیم. می‌خواست تا صبح فردا، قبل از برگشتن به کارش تو فروشگاه، گاراژ رو مرتب کنه. به هرحال دیگه ماشینی نداشتیم و یه موتورسیکلت هم اون‌قدرها جا نمی‌گرفت. جنیفر امیدوار بود بتونه اون رو برای نگه‌داری اقلام غیرضروری فروشگاه، اجاره بده. پس هر چی خرت و پرت پیدا کرده بود، با خودش آورد داخل. جلوی آشپزخونه نشست و آت و آشغال‌ها رو از اون‌هایی که ممکن بود روزی به درد بخورن، جدا می‌کرد. همین‌طور که اون مشغول بود، من کلوچه‌هایی که داخل یه ظرف ميوه پیدا کرده بودم رو می‌جویدم.
می‌تونستم به جنیفر کمک کنم، یا این‌که بشینم و باقی مونده‌های یه مهمونی رو بخورم.
جنیفر از داخل جعبه‌ی جلوی دستش، خرس آبی رنگی رو بيرون کشید و با لبخند گفت:« ببین چی پیدا کردم!»
بعد عروسک رو جلوی چشم‌های من تکون داد. با یادآوری خاطرات خجالت‌آوری که داشتم، روم رو برگردوندم و گفتم:« اُه، نه جنیفر... بندازش دور!»
اون عروسک رو تو نُه سالگی، با پول تو جیبی‌هام برای پسری توی کلاس‌مون خریده بودم که ازش خوشم می‌اومد. اما اون قبولش نکرد و گفت که دخترونه‌ست. اولین بار تو زندگیم بود که ایگنور می‌شدم. متأسفانه آخریش نبود و من سه بار دیگه تلاش کردم تا اون عروسک رو به پسرهایی که زمان دبستان عاشق‌شون می‌شدم، هدیه بدم. آخه می‌دونین؛ من تو عاشق آدم اشتباهی شدن یه جورایی سابقه‌دارم.
واقعاً دلم نمی‌خواد با دیدن اون خرس کهنه، تجربه‌های ناکامم رو مدام دوره کنم. اما جنیفر توجهی به خواسته‌ی من نداشت. فکر می‌کنه خیلی رمانتیکه. با خنده گفت:« معلومه که این‌کار رو نمی‌کنم. ممکنه دوباره بهش نیاز داشته باشی.»
با دست‌هام، صورتم رو پوشوندم و نالیدم:« نه اصلاً. من بهش نیازی ندارم.»
جنیفر با بدجنسی اصرار کرد:« ممکنه دوباره عاشق بشی.»
پاهام رو تو هوا تکون دادم:« حتی اگه این اتفاق بیافته، نمی‌خوام اون عروسک نقشی تو ماجرا داشته باشه. فقط سر به نیستش کن.»
جنیفر اخم کرد:« سر به نیستش کنم تا بعداً من رو بابتش سرزنش کنی؟ چرا تا حالا خودت این کار رو نکردی؟»
« چون یادم رفته بود اصلاً وجود داره.»
« من که کاری باهاش نمی‌کنم. ازش خوشم میاد. نماد عشق و محبت برادرزاده‌امه. اما اگه این‌قدر ازش بدت میاد، خودت نابودش کن.»
بعد از جاش بلند شد و رفت سمت راهروی اتاق خواب‌ها. برای یه لحظه تو ناراحتی و شرم حاصل از دیدن اون عروسک غرق شده بودم، اما وقتی یادم اومد جنیفر به طرف اتاق خوابم رفته، از جا پریدم تا جلوش رو بگیرم.
حتماً توی فیلم‌ها دیدین که هیولاها چطور آدم‌ها رو تعقیب می‌کنن؛ در حالی که پنجه‌اشون رو مثل قلاب ماهی‌گیری به طرف شکار پرتاب می‌کنن، روی پاهای پشمالوشون لیز می‌خورن و با در و دیوار یکی می‌شن. حتی بعد از این‌که به کلی جسم سخت برخورد می‌کنن، چهار دست و پا، به تعقيب ادامه می‌دن. من هم با چنین حالتی که بیش‌تر از روی دستپاچگی بود تا نوعی توحش، خودم رو به اتاقم رسوندم.
تلاش مذبوحانه‌ای بود، چون قبل از این‌که بتونم جلوی جنیفر رو بگیرم، اون داخل اتاقم ایستاده بود و با دهنی باز به تابلوی دست‌سازم نگاه می‌کرد. عروسک بیچاره توی دست‌های جنیفر داشت له می‌شد. عمه‌ی متحیر من به آرومی و سنگینی چرخید و بهم خیره شد. مثل ماهی بدون آب، چند باری لب زد و بعد بالاخره تونست حرف بزنه:« چطور؟»
حالا می‌فهمم بیش‌تر از چیزی که انتظارش رو داشتم عصبانی شده. من باید نگرانی‌های اون رو درک می‌کردم، نه این‌که مثل دخترهای احمق و آویزون دنبال رد و نشونه از یه پسر احتمالاً خطرناک بگردم. سعی کردم آرومش کنم:« معذرت می‌خوام جنیفر. می‌دونم اشتباه کردم. قول می‌دم دیگه دنبالش نگردم.»
« چطور تونستی؟»
« ببخشید. من فقط کنجکاو بودم. ولی اصلاً قصد نداشتم ادامه بدم. جدی می‌گم.»
« چطور تونستی همچین چیز خفنی رو ازم پنهون کنی؟»
« من متأسفم، واقعاً متأ... چی؟!»
« چرا بهم نگفتی یه تابلوی باحال درست کردی؟»
بعد با دست‌هاش، انگار بخواد یه شاهکار رو به بازدیدکننده‌های موزه نشون بده، به تابلو اشاره کرد و با هیجان زیادی گفت:« این معرکه‌ست. زندگی کسالت‌آور من و برادرزاده‌ام به یه سینمایی اکشن و جنایی تبدیل شده. خدایا ممنونم.»
اون واقعاً خوشحال بود. مسخره نمی‌کرد، واقعاً خوشحال بود. این‌قدر که اشک شوق می‌ریخت!

PenelopeWhere stories live. Discover now