28. شروعِ تاریکی

135 31 25
                                    

همون طور که لوهان خواسته بود، سهون فردای اون روز بعد از اتمام کلاساش، به کافه ای که لوهان اونجا کار میکرد رفت.
لوهان با روی خوش و لبخندی بر لب مشغول سرویس دهی به مشتریا بود؛ تعداد مشتریا زیاد نبود.فقط چند تا دختر و پسر بودن که اکیپی اومده بودن و بعد از خوردن آیس آمریکانوهاشون کافه رو ترک کردند.
لوهان سرش به مانیتوری که روبروش روی کانتر قرار داشت، گرم بود و متوجه اومدن سهون نشد.
سهون گلوشو صاف کرد و سمتش رفت. لوهان سریعا متوجه حضورش شد و با دیدن سهون گل از گلش شکفت.
_ اوه... خوش اومدی سهونا!
_ ممنون
سهون خشک و خالی جوابشو داد و لبخند زورکی زد.
لوهان از پشت کانتر دراومد و نزدیک سهون شد و دستشو روی بازوی اون گذاشت.
_ برو هر جا راحت بودی بشین تا من یه چیزی آماده کنم و بیام.
_ باشه.
سهون سر برگردوند و یکی از میزهایی رو‌ که کنار پنجره بود برای نشستن انتخاب کرد. کتاب و جزوه هاشو از توی کوله اش درآورد و روی میز قرارشون داد و کوله اشو روی صندلی کناریش گذاشت. مشغول وارسی جزوه هاش شد؛ چند ثانیه بعد لوهان با لبخند بالای سرش بود.
_ پالتوتو بده برات آویزون کنم
سهون سرشو چرخوند و به لوهان نگاه کرد. در جواب حرفش چیزی نگفت و فقط کاری که لوهان گفت رو کرد. لوهان پالتو رو گرفت و روی چوب لباسی آویزونش کرد، به سمت موزیک پلیر رفت و یه آهنگ ملایم انگلیسی گذاشت. دو تا فنجون قهوه موکایی که آماده کرده بود رو توی سینی چوبی گذاشت و برگشت پیش سهون. سینی رو روی میز گذاشت و روبروی سهون نشست.
سهون با دیدن قهوه ها لبخند زد و تشکر کرد.
_ واو ممنون. چقدر قشنگ روشونو تزیین کردی
_ خواهش میکنم. امیدوارم از طعمشم خوشت بیاد.
_ چرا اونور نشستی؟میومدی کنارم تا راحت تر بتونیم با هم تمرین کنیم.
لوهان رد کرد و صندلیشو جلوتر کشید.
_ عااا نه مشکلی نیست. همینجا خوبه.
_ هوم باشه. هر جور راحتی
سهون جزوه هارو به سمت لوهان چرخوند و ازش پرسید.
_ بگو بهم کدوم قسمتا رو مشکل داری تا همونا رو‌ توضیح بدم.
لوهان نگاهی سرسری به جزوه انداخت و یکم ورقش زد. سرشو بالا گرفت، نگاه سهون کرد و یکم پشت سرشو خاروند.
_ خب...فکر کنم همشو مشکل دارم...می‌دونی این مدت انقدر سرگرم کار و مشکلاتم بودم که‌ اصلا فرصت نکردم برای درس وقت بزارم.
سهون‌ نگاه پوکری بهش انداخت و نوک زبونشو به لبش زد.
_ عاها. متوجهم. مشکلی نیست. پس از اولش شروع میکنیم.
_ قبل از اینکه شروع کنی موکاتو بخور.
همون طور که لوهان ازش خواسته بود، فنجونشو برداشت و مشغول نوشیدن قهوه موکاش شد.
_ طعمش عالیه.ممنون.
_ نوش جانت
سهون بعد از خوردن موکاش، از ابتدای جزوه شروع به کارکردن با لوهان کرد. تمام مدت سردرد کشنده ای همراهش بود که باعث میشد تمرکز کردن براش سخت بشه، اما بازم به دردش بها نداد و حواسشو به کارش داد.
لوهان اما برعکس سهون به هیچ کدوم از حرفای اون توجه نمیکرد... طعمه دلرباش حالا جلوش نشسته بود و داشت بهش درس یاد میداد...
« من تو این جهان نیستم... یه جای دیگه ام... جهانی که خودم ساختمش... و به زودی تورم به اون جهان میبرم...اوه سهون! »
وقتی این افکار توی ذهنش چرخیدن و شدت گرفتن، در حالی که به سهون نگاه میکرد، لبخند شیطانی روی لباش نقش بست.
هنوز خیلی دور بودند...خیلی زیاد...
سهون مشغول کامل کردن توضیحاتش بود که یهو از بینیش خون جاری شد. اول خودش متوجه نشد اما وقتی مزه ترش و تلخ خون توی دهنش رفت و نگاه نگران لوهان رو‌ دید،متوجه این قضیه شد.
_ اومو...خون دماغ شدی...
لوهان سریع چند تا دستمال کاغذی برداشت و روی بینی سهون گذاشت. سهون دستشو روی دستمال ها فشرد و به قطره های خون که روی میز می‌ریختن نگاه کرد.‌
_ پاشو بریم دستشویی بینیتو بشور
سهون بدون اینکه حرفی بزنه از پشت میز بلند شد و به همراه لوهان رفت. لوهان مسیر دستشویی رو بهش نشون داد و برای اینکه سهون معذب نشه، عقب تر پشت در دستشویی ایستاد.
به محض اینکه سهون در رو‌ بست چهره نگران لوهان تبدیل به چهره ای شد که خوشحالی ازش‌ میباره، نیشخندی زد و زیر لب گفت:
_ از ماهیتت نمیتونی فرار کنی! اون داره میاد...
______________________________________________
قطره های سرد اشک که از گوشه چشمهاش میومد رو تند تند با پشت دستش پاک‌ میکرد و سعی می‌کرد بغض سنگین و دردناک توی گلوشو فرو بخوره. نگاهش به زمین خیره بود و به سرگذشت غم انگیز خودش فکر میکرد.حالش به قدری بد بود که حتی نمیتونست از جاش بلند بشه.
کریس با احتیاط بهش نزدیک شد، از روی زمین بلندش کرد.
_ حالا که تمام حقیقتو می‌دونی باید به شرطم ...
بکهیون نگاهشو از زمین گرفت و کاملا بیروح به کریس خیره شد.لحنش اما گرفته و محزون بود.
_ میدونم! اما اول میخوام چانیول حالش خوب بشه.
کریس نگاه سریعی به بدن بی جون چانیول که یه گوشه افتاده بود، انداخت و نیشخندی زد.
_ اووووم تا چند ساعت دیگه خوب میشه نگرانش نباش.
_ خوبه. قراره کجا بمونم؟ اتاقمو بهم نشون بده.
کریس به خدمتکارها اشاره کرد، اونا جلو جلو میرفتن و راه رو به بکهیون نشون میدادن؛ بکهیون با قدم‌های آروم و سبک پشت سرشون می‌رفت و به دیوار های قصر کریس نگاه میکرد. تابلوهای عجیب غریب و ترسناکی به دیوار آویزون بودن‌ که حتی نمیشد فهمید نقاشی روش دقیقا چیه. نقش و نگار های سیاه و سفید و قرمز اما، داخل نقاشی ها مشهود بودن. یکی از خدمتکار ها جلوی آخرین اتاق که ته راهرو قرار داشت ایستاد و درشو باز کرد.
بکهیون بدون زدن حرف خاصی وارد اتاق شد، نگاه اجمالی به اطرافش انداخت و روی تخت نشست.اتاق نسبتا بزرگ بود‌ دیوار و کف چوبی بود، لوستر کریستالی نسبتا کوچیکی از سقف آویزون بود که تمام لامپ هاش روشن بودن؛ اتاق یه پنجره بزرگ چوبی داشت که پرده های نقره ای بلند تا نیمه کاورش کرده بودند. میز توالت مینیمال مشکی دقیقا جلوی پنجره قرار گرفته بود. بجز اون یه میز عسلی دیگه هم کنار تخت جا داده شده بود و یه کمد لباس قهوه ای سوخته هم تو ضلع جنوبی اتاق قرار داشت.
از روی تخت بلند شد و به سمت میز عسلی رفت، جلوش ایستاد و توی آینه خودشو نگاه کرد. چیزی که میدید یه پسر خسته و رنگ پریده بود که توی چشمهاش خشم و درد عمیقی نهان شده بود. دیگه لبخندی به لب نداشت دیگه امیدی نداشت...هیچی جز سقوط و عذاب واسش نمونده بود.
قیافش شبیه کسی بود که انگار کل زندگیشو قمار کرده و حالا باخته بود!...
در حالی که به اون آینه مرموز خیره شده بود میتونست دست های سیاه ترسناک با انگشت های تکیده و درازی رو ببینه که به آرومی از توی آینه بیرون میومدن، از بین اونها دست سفیدی که نور ازش ساطع میشد به صورت بکهیون نزدیک شد، دست های سیاه به داخل آینه برگشتند ، برای لحظات کوتاهی دست سفید گونه ی بکهیون رو به آرومی نوازش کرد و بعد دوباره به داخل آینه برگشت و مخفی شد. بعد از چند ثانیه همه چیز به حالت عادی برگشت و آینه دوباره صورت غمزده بکهیون رو نشون میداد.
بکهیون برق عجیبی توی صورتش حس کرد اما اهمیتی نداد. برگشت و روی تخت دراز کشید. نسبت به اتفاق چند لحظه پیش هیچ حدس و گمانی نداشت با حرفای کریس هنوز انقدر شوکه بود که هیچ چیز دیگه ای نمیتونست سورپرایزش کنه.
شایدم...میتونست؟...
به سقف خیره بود و سعی می‌کرد ذهنشو خالی کنه.اما حجم نشخوار ذهنیش به قدری زیاد بود که خسته شد، کم کم پلک هاش سنگین شدن و به خواب نسبتاً عمیقی فرو رفت.
صدای چند ضربه به در اتاق باعث شد چشماشو باز کنه و بیدار بشه. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و توی جاش نیم خیز شد. نمیدونست از اونموقع که اومده بود چند ساعت گذشته اما این رو مطمئن بود که زیاد نخوابیده.
بکهیون نگاهشو به سمت در که ناگهان باز شد، چرخوند. از قامت و سایه اش مشخص بود که چانیوله. اما وقتی وارد اتاق شد، بکهیون متوجه شد فردی که روبروش ایستاده ظاهر متفاوتی با چانیول داره. علاوه بر اینکه بدنش سالم و بدون زخم بنظر می‌رسید؛ تناژ رنگ موهاش چند درجه روشن تر شده بود، پوستش رنگ پریده تر از همیشه بود و رگه های نقره ای رنگی سرتاسر پوستش رو پوشونده بود. چشمهای آبی مهربونش حالا به رنگ یخ بودن و هیچ احساسی داخلشون دیده نمیشد. سرتا پا سیاه پوشیده بود و در کل وایب ترسناکی میداد. بکهیون حس کرد قبلا با این موجود روبرو شده.
_ تو...چانیول‌... نیستی نه؟!
با گام‌ های بلند و هماهنگ به سمت تخت بکهیون رفت و نزدیکش ایستاد. نگاه خیره و یخیش رو به صورت معصوم بکهیون دوخت. لحن و تن صداش مثل خود چانیول بود.
_ تو جهان خودم اسم دیگه ای دارم.
بکهیون که گیج شده بود به دماغش چین داد و سوالی به چانیول نگاه کرد.
_ مگه تو یه نیمه روح نیستی که تو جهان ارواح زندگی می‌کنه؟ متوجه نمیشم‌؟
_ جهانی که من بهش تعلق دارم. جهان زیرینه. یعنی دنیای مردگان...
چند قدم جلوتر اومد. لحنش پر‌ از غرور و اقتدار بود.
_ جایی که من «هادس» فرمانرواش هستم.
بکهیون حس کرد بیشتر از قبل گیج شده. اصلا متوجه حرفای چانیول نمیشد.
_ چی میگی؟ فرمانروای دنیای مردگان؟من نمی‌فهمم... چرا...چرا الان داری بهم میگیش؟
بدون اینکه جوابی به سوالای بکهیون بده‌ ،ادامه داد.
_ وقتش بود حقیقت رو بدونی.‌ اومدن چانیول تو زندگیت اتفاقی نبود. در واقع همه چیز برنامه ریزی شده بود تا تو به جایی که الان هستی برسی. دستوراتش از کریس گرفته شده بود.
بکهیون از تعجب و حیرت حتی پلک‌‌ نزد. ذهنش شبیه بیابون برهوتی شده بود که سکوت مرگباری فرا گرفته بودش. و به یکباره تمام خاطرات خودش و چانیول جلوی چشمش اومدن. مثل ترن‌هوایی که یهویی به پایین سقوط می‌کنه، سقوط کرد و بغضش ترکید‌.سرشو به طرفین چرخوند.
_ نه‌... این چیزی نبود که میخواستم بشنوم... قبل ازین که همه چی شروع بشه...تموم شد؟
از تخت بیرون اومد و به چانیول نزدیک شد.
_ نمیتونی اینجوری تمومش کنی... نمیتونی این بهانه های احمقانه رو بیاری پارک چانیول...
دستاشو رو بازوهای چانیول گذاشت و ملتمسانه نگاهش کرد.
_ الان وقتیه که بیشتر از همیشه نیاز دارم کنارم باشی...هرکسی که هستی... پارک چانیول یا فرمانروای دنیای مردگان..فقط پیشم بمون، باشه ؟
چانیول حتی نگاهش نکرد. چند قدم عقب رفت تا دست های بکهیون از بازوهاش جدا شن. فقط با لحن سردی گفت.
_ متأسفم.فقط همینو میتونم بگم!
بکهیون به دستاش که توی هوا مونده بودن نگاهی کرد و بعد نگاهشو به چشمای چانیول دوخت. چشمهاش شبیه اقیانوسی بود که یخ زده بود و سردیش تا اعماق مغز استخون بکهیون رو میسوزوند.
خنده عصبی کرد و قطره اشکی که از گوشه چشمش به پایین سرید رو به آرومی پاک کرد.
_ خوب بلدی چجوری اشکمو در بیاری.
تمام احساساتش با هم آمیخته شده بودند. هم عصبانی بود هم ناراحت...هم خسته هم پر از بغض...هم دلتنگ هم عاشق...
_ خیلی خب...باشه... فقط می‌خوام یادت بمونه باهام چیکار کردی. این روز و این ساعت یادت بمونه...هیچ وقت فراموشش نکن. چون حتی دلت برای اینم تنگ میشه‌.‌..
مستقیم تو چشمهای برفی پارک چانیول زل زد و حرف های آخرشو تو صورت اون پرت کرد.جو تاریک و سنگین اون اتاق با وجود چانیول حالشو بدتر میکرد پس ازونجا بیرون زد.
چانیول مرکز اتاق بی حرکت ایستاده بود، نگاهش خیره به جای خالی بکهیون بود...
______________________________________________
با اینکه از رفتن سهون چند هفته می‌گذشت اما جونگین هنوز به اون روز کذایی فکر میکرد؛ روزی که قلب سهون رو شکوند و اونو از خونش بیرون انداخت...
ظاهراً همه چیز به حالت عادی خودش برگشته بود. جونگین از اجتماع ارواح و مشکلات مربوط بهشون دور بود و به کارش توی شرکت D.Diamond خو گرفته بود و حالا دستیار رییس شرکت بود.
شرکت D.Diamond یک آژانس مدلینگ برجسته توی کره بود که با اکثر برندهای مشهور جهانی همکاری داشت که اگر هر کدوم از مدل های با استعدادش به‌اندازه کافی خوش شانس بودن، میتونستن روی جلد نشریات و مجله های مد جهانی برن.
جونگین به طور اختصاصی وظیفه داشت پروفایل مدل ها رو چک کنه و به اونا رو به دکترهای زیبایی و تغذیه آژانس کانکت کنه و برای وقت هاشون برنامه ریزی کنه. و همین طور اگر مدلی اضافه وزن پیدا می‌کرد یا مشکل حادی تو سلامتیش به‌ وجود میومد، جونگین این حق رو داشت تا به طور خودکار اون رو حذف و فرد دیگه ای رو سریعا جایگزینش کنه. بهرحال D.Diamond با هیچکس شوخی نداشت!
پشت لپ تاپش نشسته بود و عینک مطالعه شو زده بود تا دید بهتری داشته باشه، با دقت پروفایل ها رو یکی یکی چک میکرد. روز گذشته تعداد کسایی که برای تست مدلینگ شرکت کرده و قبول شده بودند زیاد بود و این کار جونگین رو سخت میکرد.
لباشو غنچه کرد و پوفی کشید.
_ فکر کنم تا فردا شبم تموم نشن.
با قرار گرفتن آمریکانو داغی روی میزش، توجهش به روبرو جلب شد.
_ باید خیلی خسته شده باشی. اینو بخور انرژی بگیری.
رئیس دو با لبخند زیبا و مهربونش گفت. مثل همیشه استایلش خاص و خیره کننده بود و هر نگاهی رو به خودش جذب می‌کرد. کت و شلوار نسکافه ای رنگش به تنش نشسته بود و موهای مشکی اندرکاتش جذابیتش رو دو چندان کرده بود.
جونگین با دیدنش دستپاچه شد و سریع از جاش بلند شد تا ادای احترام کنه.
_ عاح...رئیس... این لازم نبود ممنونم...
رئیس دو روی مبل راحتی کنار میز کار جونگین نشست و آمریکانوی خودشو برداشت و بنظر میومد بهش برخورده که جونگین رئیس صداش کرده.
_ یااا چند بار بگم لازم نیست بهم بگی رئیس. ما هم سنیم میتونی کیونگسو صدام کنی.
جونگین دستشو آروم به گوشش کشید و لبخند ملیحی زد.
_ بله. کیونگسو شی‌.
نگاهی به آمریکانو انداخت. از روی میز برش داشت و تعظیم کوتاهی کرد.
_ بابت این ممنونم.
_ خواهش میکنم.
کیونگسو یکم از آمریکانو نوشید و انگار که یه چیزی یادش افتاده باشه، از نوشیدن دست کشید و نگاهشو به جونگین دوخت.
_ راستی... وقت داری بعد کار با هم بریم شام بخوریم ؟ یه رستوران جدید نزدیک اینجا باز شده میگن منوش خیلی متفاوت و خاصه...نظرت هست بریم اونجا ؟
تو اون لحظه جونگین تنها چیزی که میخواست تخت خوابش بود و یه خواب عمیق که نتونه به هیچ چیز دیگه ای فکر کنه؛ پس برای همین دنبال جملاتی میگشت تا بتونه به مؤدبانه ترین روش ممکن پیشنهاد رئیس جوونش رو رد کنه.
_ خیلی دوست داشتم که پیشنهادتونو قبول کنم اما باشه برای یه وقت دیگه...
از نظر جونگین بهترین روش نه گفتن، صداقت بود. البته نه همیشه. بلکه فعلا در اون موقعیت زمانی و مکانی صداقت رو به عنوان سلاحش انتخاب کرده بود.
کیونگسو که متوجه شده بود جونگین علاقه ای به اینکار نداره و خستگی تو صورت جذابش موج میزنه، سرشو تکون داد و لبخند پر آرامش همیشگیش روی لبهاش نقش بستن.
_ متوجهم متوجهم. بنظر خیلی خسته میای. باشه برای یه وقت دیگه که تونستی.
از جاش به آرومی بلند شد.
_ خسته نباشی. ساعت کاریت تمومه میتونی بری خونه.
جونگین نگاهی به ساعت روی دیوار کرد که ۸ رو نشون میداد.
_ اما هنوز یک ساعت مونده...
_ خودم میگم که میتونی الان بری. بقیه پروفایل ها رو هم بعدا چک کن‌. عجله ای نیست.
وقتی لحن جدی رئیس دو رو شنید چاره ای جز اطاعت نداشت و البته از خداش بود که زودتر برگرده خونه؛ بعد از خداحافظی از رئیس و همکارهاش سریعا از شرکت زد بیرون و راه خونه رو پیش گرفت.
این روزا بیشتر از همیشه خسته میشد، کار کردن ازش انرژی زیادی می‌گرفت و برای جبران این انرژی سعی میکرد بیشتر بخوابه اما حتی خوابیدن هم نمیتونست این کمبود رو جبران کنه. تمام راه های ارتباطیش با دنیای ارواح و مجمع رو بسته بود و میخواست زندگی عادی داشته باشه.
درو باز کرد و وارد خونه شد. سوییچ ماشینو گوشیشو روی مبل انداخت؛ لباساشو در آورد و یکراست تو‌ حموم رفت. وان رو پر از آب کرد و داخلش دراز کشید. چشماشو بست و سرشو زیر آب برد. اون زیر چیزی جز سکوت نبود؛‌ اما بعد از چند ثانیه حس کرد صدای سهونو شنیده...داشت صداش میکرد...
_ کیم جونگین
_ چشماتو باز کن ! چشماتو باز کن تا بتونی ببینی منو ببینی
تردید نکرد و چشماشو باز کرد‌ اما حالا دیگه تو وان حموم نبود بلکه تو اقیانوس آبی بود. سهون دقیقا روبروش با یه لباس سفید توی تنش ایستاده بود و انگار سعی داشت چیزی رو به جونگین بگه.
جونگین دستاشو به اطراف حرکت داد و زیر آب شنا کرد تا به سهون نزدیک بشه. ناگهان موجودی که شبیه مار ماهی غول پیکر با باله های دراز و سیاه بود تنه ای به جونگین زد، بازوشو زخم کرد و سهون رو با خودش برد.
سهون موقعی که اون هیولا میبردش، انگار با چشماش با جونگین حرف میزد اما جونگین صداشو به وضوح می‌شنید.
_ تغییر بزرگ رو تو رقم میزنی... همه چیز به تصمیم تو وابسته اس.
جونگین حس‌ میکرد دیگه نمیتونه نفس بکشه، انگار یکی داشت خفه اش میکرد، سرشو از آب بیرون آورد و شروع کرد به سرفه کردن.
حالا دوباره تو وان حموم بود، همه چیز در عرض چند دقیقه اتفاق افتاده بود و اون کاملا آشفته و سردرگم شده بود. سوزش شدیدی که توی بدنش حس کرد باعث شد توجهش به بازوی خونیش جلب بشه که وان رو به رنگ قرمز درآورده بود...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 16, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]Where stories live. Discover now