16.عنصرِ یخ زده

161 38 15
                                    

بعد از تموم شدن ساعت ملاقات و خداحافظی هر سه شون با بکهیون، چانیول زودتر از اون دو تا اتاق رو ترک کرد.سهون مطمئن بود که چانیول از حرف بک رنجیده بود اما در واقع اینطور نبود.چانیول ناراحت نبود...دلشکسته نبود...نرنجیده بود...چانیول فقط انتظارشو نداشت...شاید در ظاهر اون غول، قوی و مغرور به نظر میرسید اما در باطن اون روحی حتی لطیف تر از روح بک داشت...شکننده و حساس بود...و حرف کسایی که دوستشون داشت براش خیلی اهمیت داشت.
شاید در ظاهر حرف بک شوخی بود و ناراحت کننده به نظر نمیرسید اما برای چانیول اینطور نبود.بکهیون هر سری اونقدر با اون مهربون و صمیمی بود که هیچوقت نمیتونست تصور کنه اون همچون شوخی جدی باهاش بکنه.
اما جای ناراحت کننده قضیه اینجا بود که چانیول با اینکه خیلی وقت نبود بک رو میشناخت،به طرز عجیبی میتونست شوخی و جدی حرفای اون رو بفهمه و حرف چند دقیقه پیش بکهیون هم کاملا جدی بود!
سهون دستش رو روی شونه چان گذاشت و لبخند مهربونی زد.
_ به دل نگیر چانیول.این چند وقت باید از بکهیون شناخت پیدا کرده باشی.اون منظوری نداشت.به نظرم هنوز یکم تو شوک اون حادثه ست.
چانیول هم متقابلا لبخند زد.حرف زد اما توی صداش میشد بغض رو احساس کرد.
_ نه...مشکلی نیست سهون.من ناراحت نشدم.چیز بدی نگفت که.فقط شوخی بود.
سهون با شنیدن حرفش یکم خیالش راحت شد.نگاهی به جونگین کرد.
_ اممم میشه تو بری؟ من میخوام با چانیول چند لحظه حرف بزنم.
جونگین لبخند خسته ای زد و سرش رو تکون داد.
_ آره حتما.پس من میرم توی حیاط بیمارستان میشینم تا بیای...
بعد هم با چانیول خداحافظی کرد و سریع اونجارو ترک کرد.
وقتی جونگین رفت سهون خواست حرفی بزنه که چانیول با سوال یهوییش، غافلگیرش کرد.
_ سهون تو از بکهیون خوشت میاد؟
سهون ابروهاش از تعجب بالا رفت و خندید.
_ چی؟ این چه سوالیه؟ چی میگی چانیول؟
چانیول روی صندلی نشست،عصبی خندید و دستاش رو توی هم قلاب کرد.
_ فقط میخوام مطمئن شم.
سهون که هر لحظه متعجب تر میشدکنار چانیول نشست.
_ میشه درست حرف بزنی چانیول؟ از چی مطمئن بشی؟
+ میدونی حس میکنم بکهیون تو رو دوست داره...
سهون از حرف چانیول نگران شد.اما خندید.
_ آه خب معلومه که دوستم داره.من مثل دونسنگش میمونم.ما با هم دوستای خیلی صمیمی هستیم.تقریبا هر شب خونه همیم توی دانشگاه هم همکلاسی و هم رشته ایم.توقع داری با این اوصاف دوستم نداشته باشه؟
چانیول پوزخندی زد و سرش رو به طرفین تکون داد.
_ نه اینجور دوست داشتن منظورم نیست!
سهون حرف چانیول رو میفهمید اما میدونست که رابطه خودش و بکهیون اونطور که چانیول فکر میکنه نیست.از اول دوستیشونم همیشه با هم رابطه دوستانه داشتن و چیز دیگه ای در کار نبوده.
حالا هم با این تفاسیر حدسش به این بود که چانیول به بکهیون یه حسایی پیدا کرده.پس باید به چانیول اطمینان میداد.
_ ببین چانیول.بهت گفتم که بین من و بکهیون فقط دوستی هست.من هیچ وقت به چشم یه پارتنر رابطه بهش نگاه نکردم.همیشه با اینکه ازش کوچیکترم هستم سعی کردم حمایتش کنم وتنهاش نزارم.فکر نمیکنم روی این رابطه بجز برادرانه اسم دیگه ای بشه گذاشت.و مطمئنم بکهیونم همین طوره.اونم حسش به من در همین حده.همیشه سعی کرده به عنوان یه هیونگ کنارم باشه.کمکم کنه و...
چانیول با شنیدن حرفای سهون حس میکرد حالش بهتر شده.چه چیزی بهتر از این بود که اونا با هم مثل دو تا برادر باشن؟ هیچ چی بیشتر از این نمیتونست چانیول رو خوشحال کنه.اینکه بکهیون هیچ پسر دیگه ای رو دوست نداره و اون میتونه توی قلبش جا باز کنه واقعا برای چان شادی آور بود.
_ این حرفارو جدی میگی دیگه؟ واقعا اینطوریه؟
سهون دستش رو روی دست چانیول گذاشت و لبخند اطمینان بخشی زد.
_ آره دقیقا همینطوریه...
و برای مطمئن تر کردن چانیول مجبور شد یه دروغ مصلحتی هم بهش بگه.
_ و اینکه...من با یکی دیگه رابطه دارم.اون پسره که باهام بود رو دیدی؟ اسمش جونگینه.خب...ام...من با اونم...حتی با هم تو یه خونه زندگی میکنیم.
چانیول که چشم های آبی و درشتش از تعجب گرد شده بود تقریبا داد زد.
_ چی؟ تو و کای با هم...
+ هیشششش! چرا داد میزنی!آره با همیم.ولی تو از کجا اسمشو میدونی؟
چانیول دستش رو روی شکمش گذاشته بود ونمیتونست جلوی خندیدنش رو بگیره.
_ چی؟ تو...با اون گند اخلاق رابطه داری؟وااااای!باورم نمیشه.وااااای!
سهون که از خندیدن چانیول متعجب شده بود لباشو غنچه کرد و چپ چپ به چانیول نگاه کرد.
_ یاااا.چرا میخندی؟ بعدم اون گند اخلاق نیست!حداقلش با من که خوب بوده.
چانیول صاف نشست و خنده اش قطع شد.
_ جدی میگی؟چطور ممکنه ولی؟ بین نیمه روحا شناسه ی اون خشن بودن و اخلاق فوق العاده وحشتناکشه.
حالا نوبت چشم های سهون بود که از تعجب گرد بشه.
_ ولی تو از کجا میشناسیش؟ با هم دوستین؟
+ آره.اون زمان که تازه نیمه روح شده بودم تنها کسی که ازم حمایت کرد و بهم یاد داد چطور قدرت هامو کنترل کنم کای بود.اما بعدش یه اتفاقایی افتاد و من تصمیم گرفتم مستقل از اون باشم.
_ یعنی شما با هم زندگی میکردین؟
+ اره.ولی اخلاق اون واقعا مزخرفه.تو چطور میتونی پیشش دووم بیاری سهون؟اصلا کجا با هم آشنا شدین؟
سهون میخواست همه چیز رو برای چانیول توضیح بده،راجع به شبی که اون اتفاق براش افتاد و زندگیش برای همیشه دستخوش تغییر شد اما همون لحظه گوشیش تو جیب شلوارش شروع به زنگ خوردن کرد.
گوشی رو بیرون آورد و به صفحه اش نگاه کرد.جونگین بود.
_ اوه!
پاک یادش رفته بود که نیم ساعته اون جونگین بدبخت تو حیاط بیمارستان نشسته و منتظرشه.
انگشتش رو روی آیکون سبز رنگ کشید و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_ دارم میام...اومدم!
+ یاااا اوه سهون!نشستی اونجا قصه تعریف میکنی براش؟ بالاخره داری میای یا اومدی؟😐
_ دارم میام دیگه.قطع کردم خدافظ!
+ یااا تو...
گوشی رو روی جونگین قطع کرد و از روی صندلی بلند شد.
_ من دیگه باید برم.صحبتامون یکم طولانی شد اما هنوز یه سری چیزا هست که گفته نشده.ولی خب بهتره یه روز دیگه و یه جای بهتر قرار بزاریم و راجع بهشون صحبت کنیم.
چانیول هم بلند شد و لبخند زد.
_ آاا درسته.موافقم.راستی فردا هم لازم نیست شما بیاین.خودم میامو کارای ترخیص بکهیون رو انجام میدم بعدشم میبرمش خونه اش.
_ جدی؟ خیلی خب اگر اینطور میخوای باشه.فقط حسابی مواظبش باش.
بعد هم لبخند زد و دستش رو روی شونه چانیول فشار داد.
_ شاید من نتونم این مدت زیاد بهش رسیدگی کنم پس...هیونگ کوچولومو به تو میسپارم چانیول.مراقبش باش.
چانیول هم سرش رو تکون داد و لبخند زد.
_ حتما.
سهون خداحافظی کرد و میخواست بره که چانیول صداش زد.
_ سهونا!
سهون برگشت و نگاهش کرد.
_ ازت ممنونم.لطف بزرگی بهم کردی.
سهون میدونست که منظور چانیول از لطف چیه.سرش رو تکون داد و با لبخندی بر لب از چانیول دور شد.
___________________________________________
با احساس پاشیده شدن آب توی صورتش، چشماشو با وحشت باز کرد.
_ آه بالاخره بیدار شدی آنجل سوهو؟
برای چند لحظه کاملا گیج بود.نمیدونست کجاست و چرا این همه درد توی بدنش داره.اما با دیدن کریس که لخت بود و روبروش توی وان پر از آب داغ نشسته بود، تمام اتفاقاتی که براش تو اون چند ساعت افتاده بود رو به یاد آورد.
آب دهنش رو قورت داد و با نفرت به کریس که هنوز نگاهش پر از شهوت بود، زل زد.
یادش اومد کریس چطور وحشیانه بهش حمله کرده بود،قطره اشکی از چشم چپش به پایین چکید.لب های کبودش رو که بخاطر وحشی گری کریس زخم شده بودن به سختی حرکت داد تا حرف بزنه.
_ مگه ارضا نشدی؟ پس اینجا چه غلطی میکنی؟چرا دست از سرم برنمیداری؟
کریس نزدیکش شد اونو کاملا به خودش چسبوند و توی گودی گردنش فوت کرد.
_ شششش...آروم باش...اره من ارضا شدم اما به این فکر کردم که یه راند دیگه توی وان آب داغ هم خیلی میچسبه.
عضوش رو به باسن سوهو چسبوند و بوسه ای به جای زخم روی گردن سفیدش زد.
سوهو که کم مونده بود گریه کنه پلک هاشو روی هم فشار داد و سعی کرد کریس رو کنار بزنه.
_ من دیگه جونی برام نمونده.خواهش میکنم راحتم بزار.
کریس پوزخندی زد.وقتی سوهو حرف میزد به جای نگاه کردن به چشماش به لب های اون نگاه میکرد.نمیدونست چرا نمیتونه در برابرشون مقاومت کنه.
سر سوهو رو سمت خودش چرخوند، دست راستشو پشت گردن سوهو گذاشت و لب هاشو با خشونت روی لب های اون کوبوند.زخم های روی لب سوهو هنوز تازه بود و با هر بوسه و مکیدن وحشیانه کریس، سوهو طعم ترش خون رو توی دهنش احساس میکرد.
کریس وقتی از لب های سوهو خسته شد کمی عقب رفت و با انگشتش دور لباشو که خونی شده بود پاک کرد.
_ آاااه فکر کنم بخاطر بوسیدن لبات خوناشام بشم.چون خونت خیلی خوشمزه اس.
سوهو با بی حالی لب های خونیشوتکون داد.
_ آره. از توی وحشی این کارم برمیاد.
لبخند روی لبای کریس محو شد و جاشو به یه اخم داد.
_ میخوای بهت نشون بدم وحشی یعنی چی؟
فرصتی برای جواب دادن به سوهو نداد.اون رو به سرعت چرخوند و به سمت جلوی وان هلش داد.سر سوهو کاملا نزدیک آب قرار گرفته بود و کریس هم پشتش بود.
پاهای سوهو رو بالا و به سمت خودش کشید.با یه دست سر سوهو رو داخل آب فرو کرد و با دست دیگش بدن اون رو سمت خودش کشید.سر عضوش رو وارد سوهو کرد.
سوهو داخل آب دست و پا میزد و سعی میکرد سرش رو  بیرون بیاره اما دست کریس قوی تر از این حرفا بود.
کریس عضوش رو بیشتر فرو کرد و آه شهوت آمیز بلندی کشید.سوهو که حس میکرد داره نفس کم میاره زیر آب فریاد بی صدا میکشید.کریس از موهای سوهو گرفت و سرش رو از زیر آب بیرون آورد.
سوهو سرفه میکرد و به سختی نفس میکشید.
_ کر...یس خواهش...میکنم...بسه...
کریس خنده شیطانی بلندی کرد و دوباره سر سوهو رو داخل آب فرو برد.
_ بازی تازه شروع شده...آنجل سوهو!
___________________________________________
سهون وقتی از چان خداحافظی کرد به سرعت از ساختمان بیمارستان خارج شد.با نگاهش اطراف رو از نظر گذروند و بالاخره جونگین رو که روی یکی از نیمکت های حیاط نشسته بود دید.
جونگین هندزفری تو گوشش گذاشته چشماشو بسته بود و تو حس آهنگ رفته بود و آروم آروم سرش رو تکون میداد.
سهون با حالت طلبکارانه ای دست به سینه روبروش ایستاد و ضربه آرومی به شونه اش زد.جونگین چشماشو وحشت زده باز کرد و با دیدن سهون جلوش از جا پرید.
_ آاا ترسوندیم!
سهون پوزخندی زد.
_ هاهاه!چه حرفا!تو خودت استاد ترسوندن بقیه ای! بعد من تو رو ترسوندم؟ 😐
جونگین هندزفری شو درآورد و توی جیب شلوارش گذاشت.
_ حالا که ترسیدم!بعدم انقدر منو منتظر گذاشتی کلی علف زیر پام سبز شد.مجبور شدم یه آهنگو صد بار گوش کنم.
سهون جلوتر راه میرفت.
_ حالا چی گوش میدادی؟
+ یکی از آهنگای معروف جیمز بی.به درد تو نمیخوره عاشقانه اس! 😏
سهون چشماشو تو حدقه چرخوند.
_ حالا انگار گفتم که الان میرم دانلودش کنم!بعدم چرا به درد من نمیخوره؟ کیم کای خشن از کی تا حالا زده تو کار عاشقانه؟آاااه واقعا کی باورش میشه این آقا همونیه که تو دانشگاه منو تهدید میکرد و میترسوند!
جونگین ابروهاشو بالا انداخت و به سهون اعتراض کرد.
_ یااا!آدما میتونن عوض شن.بعدم اصلا تو چه خشونتی از من دیدی که اینجوری حرف میزنی؟
منتظر جواب سهون بود که یهو یاد جمله آخرش افتاد.
_ آهاااا تو بودی که تو کار من هی فضولی میکردی اوه سهون! یادت که نرفته؟ با اون دوستت بکهیون هی دور و بر من میپلکیدین!تو منو تهدید میکردی که دستمو رو میکنی!واقعا اینارو یادت رفته بود؟
سهون که نمیدونست چه جوابی بده خودشو به کوچه علی چپ زد و دوباره از جونگین جلوتر راه رفت.
_ آاااه نمیدونم اصن!نمیشه تلپورت کنیم؟ حال راه رفتن ندارم.
جونگین هم چپ چپ نگاهش کرد و دست سهون رو توی دستش گرفت؛در عرض یک ثانیه به خونه رسیدن.
جونگین به محض رسیدن خودشو روی کاناپه انداخت.
_ آااا خیلی خستمه!
سهون که داشت میرفت دستشویی تا مسواک بزنه زیرلب زمزمه کرد.
_ نه که کوه کندی! 😐
وارد دستشویی شد و در رو بست.مسواکش رو خمیر کرد.همونطور که مسواک میزد توی ذهنش با خودش حرف میزد.
_ منظور چانیول از خشن بودن جونگین چی بود؟تنها چیزی که به این بشر اصلا نمیخوره خشونته!
یکم فکر کرد و با چشم های متفکر به آینه زل زد.
_ ولی جونگین گفت که آدمامیتونن عوض شن.این حرفش یعنی چی؟
یکم سرش رو خاروند و وقتی دید به نتیجه ای نمیرسه شونه هاشو بالا انداخت و دهنش رو شست.
اما وقتی خواست مسواکش رو بشوره با یه نکته ای مواجه شد.
_ اوه...!
با دیدن مسواک جونگین به جای مسواک خودش توی دستش، نیشخندی زد.
_ شرمنده جونگین جان! دفعه بعدی درست برمیدارم!😊
بعد از دستشویی یک راست سمت اتاقی که چند ساعت پیش توش بیدار شده بود رفت.
خمیازه ای کشید و برق اتاق رو روشن کرد و با دیدن هیکل نیمه برهنه ای که روبروش ظاهر شده بود دهنش همونطور باز موند.
جونگین که حس کرده بود کسی داخل اتاقه روشو به سمت سهون برگردوند و با دیدن فک افتاده سهون پوزخندی زد.
سهون که محو اندام ورزشکاری و سیکس پک های جونگین شده بود وقتی فهمید جونگین داره نگاهش میکنه،چشماشو حرکت داد و دیوار رو نگاه کرد.
_ یااا اینجا اتاق منه.به چه حقی توش پا گذاشتی؟!
جونگین با تعجب نگاهش کرد.
_ ها؟ اتاق تو؟ با اجازت اینجا اتاق منه.شما اشتباهی تشریف آوردی بزرگوار!اتاق بغلی اتاق توئه.البته بگما فعلا برق نداره چون لامپش سوخته.
سهون حواسش به حرف های جونگین بود که با دیدن خالکوبی عجیب و ترسناک پشت جونگین، محو اون شد.
خالکوبی اون یه مار دو سر و اژدها مانند بود که نیشش رو بیرون آورده بود.
جونگین توی هوا بشکنی زد.
_ یااا اصلا شنیدی چی گفتم؟
سهون نگاهش رو به جونگین داد و تازه یادش افتاد اون چی گفته.
_ من از تاریکی بیزارم.تو برو اون یکی اتاق بخواب!
جونگین تی شرتش رو پوشید و با لبخند شیطنت آمیزی توی تخت رفت.
_ پس امشب هر دومون اینجا میخوابیم!چون منم میونم با تاریکی خوب نیست!
سهون چشماشو تو حدقه چرخوند و با حرص جواب داد
_ عالی شد!
رو تختیو کنار زد و روی تخت دراز کشید.
جونگین با چشم های از حدقه دراومده نگاهش کرد.
_ یااا!تو مگه نگفتی اگر کیم کارداشینم بودی پیش من نمیخوابیدی؟
سهون چشم هاشو ریز کرد و سمت جونگین چرخید.
_ آه من گفتم؟ آاا...درسته ! خب میتونیم اینجوری تصور کنیم که تو کیم کارداشینی منم خواهرتم!کایلی جنر!اونوقت درست میشه دیگه!
جونگین نگاه حرصی بهش نگاه کرد.
_ یاا اونجوری نگاه نکن! خب باشه ازونجایی که تو کیم جونگین هستی،کیم جونگاشین بیشتر بهت میاد!
جونگین آهی کشید و توی افق محو شد.
_ آااا خدا.چه غلطی کردم اینو آوردم اینجا.
سهون خنده شیطنت آمیزی کرد و یهو رفت توی بغل جونگین.
_ خواهر خوبم کیم جونگاشین جان.اوه کایلی رو دوست بدار! و بزار امشب توی اتاقت بخوابه.
جونگین که از حرکت ناگهانی سهون شوکه شده بود،چشماش گرد شد و سعی کرد سهون رو به عقب هل بده.
_ یاااا این اداها چیه؟برو اونورتر بخواب این همه جا رو این تخت هست!😐
سهون خودش رو لوس کرد و بیشتر به جونگین چسبید.
جونگین برای یک لحظه حس عجیبی بهش دست داد.این حرکت سهون شوخی بیش نبود اما جونگین حس کرد از اینکار سهون خوشش اومده.جونگین پسر تنهایی بود و مدت ها بود که هیچ کس اینجوری خودشو توی بغل اون جا نکرده بود.با یاد آوردی این افکار برای چند ثانیه لبخند ناخودآگاهی روی لب هاش نقش بست.
وقتی دید سهون توی بغلش حرکتی نمیکنه دستش رو از کنار بدنش آورد و روی کمر سهون گذاشت و اون رو بیشتر به خودش چسبوند.
جونگین چشماش در حال گرم شدن بود که یهو سهون تکونی خورد و خروپفش به هوا رفت.
_ آااایشش.از خروپف متنفرم!
همون لحظه سهون پاشو بالا آورد و روی کمر جونگین گذاشت.
جونگین آهی کشید و ناله کرد.
_ چرا من؟؟؟!!
___________________________________________
چانیول صبح زود بیدار شده بود و دوش گرفته بود.یکی از بهترین لباس هاشو پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود.حتی بعد از مدت ها ماشین مدل بالاش رو از پارکینگ بیرون آورده بود چون قصد داشت بعد از مرخص کردن بکهیون از بیمارستان اون رو به گردش ببره تا بلکه آب و هواش عوض بشه و حال هردوشون خوب بشه.
                                    ***
داخل اتاق بکهیون شد و دید که بکهیون از روی تخت بلند شده و در حال عوض کردن لباس هاشه.با لبخند به سمتش رفت.
_ آاا صبر کن من میتونم کمکت کنم.
اما بکهیون مانع شد.
_ لازم نیست خودم میتونم.
چانیول دستش رو عقب کشید و لبخندش کمرنگ شد.
_ باشه
بکهیون منتظر نگاهش کرد.
_ به چی نگاه میکنی؟ برو بیرون دیگه.نمیبینی دارم لباس عوض میکنم؟
چانیول هم به حرفش گوش کرد و سریع از اتاق بیرون رفت و بعد ازون مستقیما به سمت پذیرش رفت تا فرم های ترخیص بکهیون رو پر کنه.
طولی نکشید که بک لباس هاشو عوض کرد و از اتاق دراومد و با دیدن چانیول که کارش توی پذیرش تموم شده بود به سمتش رفت.
چانیول وقتی دیدش لبخند زد.
_ اومدی؟ پس بریم.
بکهیون هم بدون حرفی راه افتاد.
توی حیاط بیمارستان بکهیون از چانیول پرسید.
_ پس سهون کجاست؟ چرا با تو نیومد؟
چانیول بکهیون رو به سمت ماشینش هدایت کرد.
_ سوار شو.
بکهیون با تعجب به ماشین چانیول نگاه کرد و بعد سوار شد.
چانیول کمربند خودش و بک رو بست و راه افتاد.
_ جواب سوال من رو ندادی چانیول!
چان نگاه کوتاهی به بک کرد.
_ خب...من ازش خواستم نیاد.
+ چرا؟
_ چون خسته بود و نمیخواستم بیشتر از اون اذیت بشه.
بکهیون با شنیدن جواب چان سکوت کرد.
چانیول بعد از طی مسیر کوتاهی جلوی یه مغازه بستنی فروشی ماشین رو متوقف کرد.
_ چرا وایسادی؟
چانیول کمربندش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد.
_ باید یه چیزی بخرم.
بکهیون با تعجب بهش نگاه کرد.
چانیول چند دقیقه بعد با دو تا بستنی قیفی توت فرنگی توی دستش وارد ماشین شد.
یکی از بستنی ها رو به بکهیون داد و اون یکی رو هم خودش گاز زد.
بکهیون بستنی رو دستش گرفته بود و در سکوت به روبرو نگاه میکرد.
چانیول لیس بزرگی به بستنیش زد و با لبخند مهربونی به بکهیون که از بستنیش نمیخورد نگاه کرد.
_ چرا نمیخوری بکهیون؟تو که بستنی توت فرنگی خیلی دوس داری.
بکهیون به آرومی زیر لب زمزمه کرد.
_ داری چه غلطی میکنی؟
چانیول با تعجب بهش نگاه کرد.یعنی درست شنیده بود؟ بکهیون واقعا همچین حرفی زده بود؟برای چند لحظه به گوشای خودش شک کرد.
_ چیزی گفتی بکهیون؟
بکهیون بدون اینکه بهش نگاه کنه،شیشه ماشین رو پایین کشید و بستنی که توی دستش بود رو کنار جدول انداخت.
چانیول با دیدن این صحنه خشکش زد.حتی نمیتونست زبونش رو حرکت بده و از بک بپرسه چرا اینکاروکرده.با چشم های آبی درشتش به بک خیره شد و منتظر جواب موند.
_ چرا داری اینکارارو میکنی چانیول؟ دقیقا هدفت چیه؟ فکر میکنی مثلا با این مسخره بازیات من عاشقت میشم؟ فیلم هندی زیاد میبینی؟ نمیفهممت! اصلا نمیفهممت!برای چی همش به من میچسبی؟ خسته نشدی از این کارت؟چرا همش سعی داری خودت رو بین من و سهون بندازی؟ اصلا به چه حقی بهش گفتی که نیاد پیشم؟ فکر میکنی کی هستی؟ کی بهت اجازه داده که تو امور زندگی من دخالت کنی؟
چانیول که حس میکرد قلبش الانه که بایسته دستشو روی اون گذاشت.این واقعا بکهیون بود؟ چرا اینجوری شده بود؟چانیول نمیتونست اون حرفارو باور کنه.این بکهیون انگار یه نفر دیگه بود...
_ من فقط...
بکهیون بهش اجازه صحبت کردن نداد.پوزخندی زد و ادامه داد.
_ چطور هنوز نفهمیدی که من سهونو دوست دارم؟البته شایدم میدونستی و سعی میکردی منو اونو از هم جدا کنی.اصلا شاید برا همین همش میگفتی که سهون داره بهم دروغ میگه.میخواستی منو بر علیه اون بشورونی تا ازم دورش کنی، اره؟حالا بهتره بدونی که...
چانیول که از شدت بغض صداش گرفته بود،حرف بکهیون رو قطع کرد.
_ باشه فهمیدم.
بعد هم ماشین رو روشن کرد و با سرعت زیاد دنده عوض کرد.
_ کجا داری میری؟
بغضش رو قورت داد و بدون اینکه نگاه بک کنه با اخم جواب داد.
_ میرسونمت خونه و میرم.
چانیول بعد از طی مسیر تقریبا نیم ساعته جلوی خونه بکهیون توقف کرد.وقتی بکهیون از ماشین پیاده شد، چانیول بدون هیچ خداحافظی ازش گاز داد و ازونجا دور شد.
گوشیشو برداشت و به سهون زنگ زد.باید میدیدش.سهون باید در برابر دروغی که به چانیول گفته بود جواب پس میداد.
بعد ازینکه چند تا بوق خورد بالاخره سهون با صدای خواب آلو جواب داد.
_ بله چانیول.
چانیول با لحن محکم و سردی حرف زد.
_ باید همین الان ببینمت سهون.
سهون درحالیکه چشمش رو میمالید به ساعت نگاه کرد.تازه 9 صبح بود.
_ چی؟ الان؟
چان از پشت خط داد زد.
_ آره همین الان!بیا خونم.
سهون خواست حرفی بزنه که چان گوشی رو قطع کرد و به سرعت آدرس خونه اش رو برای سهون فرستاد.
                                    ***
سهون بدون اینکه جونگین رو بیدار کنه و بهش خبر بده با عجله خودش رو به خونه چانیول رسونده بود.زنگ خونه رو فشار داد و درب آهنی بدون وقفه ای باز شد.
خونه چانیول واقعا نقلی و زیبا بود.حیاط کوچیکی داشت اما دور تا دورش باغچه های پر از گل بودن.
وقتی وارد خونه شد چانیول به دیوار کنار کاناپه تکیه داده بود و منتظرش ایستاده بود.
وقتی سهون رو دید بدون اینکه لحظه ای صبر کنه حرفاشو به سمت اون شلیک کرد.
_ چرا بهم راستشو نگفتی؟میتونستی حقیقت رو بگی و منم برای همیشه میرفتم.
سهون شوکه نگاهش کرد.
_ چی میگی چانیول؟ چی شده قضیه چیه؟راستی بکهیون کوش؟ مرخص شد؟
چانیول با شنیدن اسم بکهیون، بغضش ترکید و اشک هاش یکی یکی ریختن.دیگه نمیتونست خودش رو نگه داره.سمت سهون رفت و شونه هاشو گرفت و تکونش داد.
_ من ازت پرسیدم.چرا بهم نگفتی؟ چرا دروغ گفتی؟ چرا؟ تو بهم اطمینان داده بودی سهون.من رو حرفت حساب کرده بودم.
+ وایسا چانیول.چی میگی؟خواهش میکنم درست حرف بزن منم متوجه بشم.
_ بکهیون گفت که دوستم نداره.گفت که بین تو و اون فاصله انداختم.اگر بهم میگفتی که...
چانیول بخاطر نفس کم آوردن دیگه نتونست حرف بزنه، دستشو روی قلبش گذاشت و ولو شد روی زمین.
_ چانیول حالت خوبه؟ چت شد؟
چانیول سرش رو توی سینه سهون فرو کرد.
+ خوب نیستم سهون خوب نیستم.قلبم درد میکنه.از اولش آدم اشتباهی رو برای دوست داشتن انتخاب کردم.کسی که از قبل یه نفر دیگه رو توی قلبش داشته...
سهون چانیول رو توی آغوشش گرفت و سعی کرد دلداریش بده.
_ نه اینطور نیست. انتخاب تو اشتباه نبود.انتخاب بکهیون اشتباهه.من همچنانم بهت میگم که به عنوان یه پارتنر چشمی بهش نداشتم و ندارم.اون همیشه برام یه برادر و دوست عزیز بوده نه چیزی بیشتر.اگرم علاقه ای از طرف بکهیون هست اونم اشتباهه.اون به خاطر وابستگی زیادش به من، این حس رو با عشق اشتباه گرفته.و همین امروز هم باید تکلیف این قضیه روشن بشه.
از کنار چانیول بلند شد و سمت در خروجی رفت.
_ کجا داری سهون؟
+ میرم تا بکهیون رو متوجه اشتباهش کنم.
_ فایده ای نداره...
+ خواهیم دید.
                                    ***
بکهیون روی تختش خوابیده بود و تازه چشم هاش گرم شده بود که زنگ خونه اش به صدا دراومد.
_ آاااه.این کیه سر صبحی!
به زور از روی تخت بلند شد و سمت در رفت.وقتی از چشمی در سهون رو دید با ذوق درو باز کرد.
_ سهونااااا!
سهون با اخم ترسناکی نگاهش کرد.وارد خونه شد و در رو پشت سرش کوبید.
بکهیون رو محکم به دیوار کنار در چسبوند.بکهیون که متعجب شده بود و بخاطر برخورد پشتش با دیوار بدجور دردش گرفته بود با مظلومیت به سهون نگاه کرد.
_ من تازه از بیمارستان مرخص شدم.دردم گرفت.چیکارمیکنی؟
+ این بازی بچه گانتو تمومش کن بکهیون.چانیول بهم گفت که چیا بهش گفتی.
بکهیون با شنیدن اسم چانیول پوزخندی زد.
_ آااا.پس زود اومد کف دستت گذاشت.پسره دراز بی مخ! نمیدونم چرا نمیخواد اینو باور کنه که دوست  داشتن زوری نیست.
سهون  یقه لباس بکهیون رو توی دستاش گرفت و با عصبانیت تو صورت بک داد کشید.
_ چرا نمیخوای بس کنی احمق؟ خودتو به خواب زدی؟ یه رابطه دوستانه رو توی ذهن منحرفت تبدیل به چی کردی؟ چطور میتونی انقدر راحت رو احساسات بقیه پا بزاری؟ تو کی هستی؟ تو اصلا بکهیونی؟ تو اصلا انسانی؟
بکهیون که با داد های وحشتناک سهون میلرزید، سعی میکرد حرف بزنه اما بغضش اجازه نمیداد.
سهون یقه بکهیون رو با خشونت ول کرد و ازش دور شد.
_ توهم نزن.من بهت هیچ علاقه ای ندارم و چند وقته که با کیم جونگین رابطه دارم.
آهی کشید و ادامه داد.
_ میدونی بک !هنوز درکش برام سخته که رابطه برادرانه و دوستی پاک و صمیمیمونو با افکار کثیفت به گوه کشیدی!
خواست از در بره بیرون که یهو دوباره برگشت سمت بکهیون.
_ و اینم بگم.از الان به بعد من دیگه دوستی به نام بیون بکهیون ندارم...
از خونه بک بیرون رفت و در رو پشت سرش کوبید.
بکهیون که هنوز شوکه کنار دیوار ایستاده بود زانوهاش شل شدن و روی زمین ولو شد...

♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]Where stories live. Discover now