p03

2.9K 471 277
                                    

" منو میبینی که سوختم در حالیکه من در حال کش دادن زمان هستم و دارم به سمت نقطه تکینگی میرم. تکینگی نقطه ی بی نهایت سیاهچاله ست. زمان کش میاد و فضا از سه بعد به چهار بعد و پنج بعد و بیشتر تغییر میکنه. من از نظر شما سوختم و حتی میتونی خاکسترم رو برداری و به خانوادم بدی اما در حقیقت من به سمت ابدیتی میرم که زمان می ایسته... ابدیتی که فضا می ایسته... بهش میگن سینگیولاریتی!"

-عکس از سحابی پروانه

***

جانگکوک در خونه رو باز کرد و تهیونگ تکیه ش رو از چارچوب برداشت و وارد خونه شد. نبض شقیقه هاش میزد... گونه ش میسوخت.

به سمت اتاق رفت و در رو بی صدا پشت سرش بست. باید به پناهگاهش پناه می برد. باید تمرکز میکرد. اشکال که نداشت، داشت؟

جانگکوک پشت در بسته ی اتاق روی زمین نشست و زانوهاش رو بغل کرد. گیج بود. این چیزی نبود که بعد از خوشحالی از موفقیتایی که با کار کردن توی استیگما حس میکرد انتظارش رو داشته باشه. زانوش تیر کشید و درد مستقیم پیشونیش رو نشونه گرفت. سلول به سلول بدنش تیر کشید. شاید باید واسه تهیونگ یک لیوان نسکافه آماده میکرد. تمام چیزی که از استیگما میدونست همین بود: اون معتاد نسکافه ست.

قهوه جوش رو روشن کرد و آبی به دست و صورتش زد. در اتاق هنوز بسته بود. ماگ مشکی رنگی که از جالیوانی آویزون بود رو برداشت و مشغول آماده کردن نسکافه شد.

***

تهیونگ روی تخت نشست و به تصویر خودش توی آینه خیره شد. به گونه ای که سوزشش کمتر شده بود. به نوک انگشت هایی که حسشون داشت برمیگشت. به چشم های قرمز و توی گود افتاده‌ش... زنده بود؟

مثل ستاره های مرده ای که میدرخشیدن. ستاره های بدون نوری که درخششون رو مدیون نور و گرمای سوختن بودن.

« ته..»
از پشت در بسته ی اتاق شنید و باز هم این جمله توی سرش اکو شد:
صدای نگرانی که با زیباترین حالت ممکن اسمش رو صدا میزنه. چطور صداش هم گرمای ستاره داشت اما چشماش نه!

« بیا داخل »
جانگکوک با ماگ توی دستش وارد اتاق شد و دم در ایستاد. کاپشنش رو در آورده بود و با هودی گشاد مشکی طرح نایک و شلوار لی زاپ دارش منتظر اجازه ورود تهیونگ بود.

« ممنون. بذارش روی میز »
با جمله ی سرپرستش نسکافه رو روی میز گذاشت و سر جای قبلیش ایستاد و گفت:
« ته.. من معذرت میخوام.. نمیدونم توی خواب چیکار کردم یا چی گفتم. نمیخواستم...»

تهیونگ دستی توی موهاش کشید و جواب داد:
« بهت گفتم جانگکوک.. تقصیر تو نبود. خودم حالم بد شد. ممنون که رسوندیم. با ماشینم برگرد خونت.. فردا توی شرکت ازت میگیرمش »

Black Hole🕳️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora