" منو میبینی که سوختم در حالیکه من در حال کش دادن زمان هستم و دارم به سمت نقطه تکینگی میرم. تکینگی نقطه ی بی نهایت سیاهچاله ست. زمان کش میاد و فضا از سه بعد به چهار بعد و پنج بعد و بیشتر تغییر میکنه. من از نظر شما سوختم و حتی میتونی خاکسترم رو برداری و به خانوادم بدی اما در حقیقت من به سمت ابدیتی میرم که زمان می ایسته... ابدیتی که فضا می ایسته... بهش میگن سینگیولاریتی!"
-عکس از سحابی پروانه
***
جانگکوک در خونه رو باز کرد و تهیونگ تکیه ش رو از چارچوب برداشت و وارد خونه شد. نبض شقیقه هاش میزد... گونه ش میسوخت.
به سمت اتاق رفت و در رو بی صدا پشت سرش بست. باید به پناهگاهش پناه می برد. باید تمرکز میکرد. اشکال که نداشت، داشت؟
جانگکوک پشت در بسته ی اتاق روی زمین نشست و زانوهاش رو بغل کرد. گیج بود. این چیزی نبود که بعد از خوشحالی از موفقیتایی که با کار کردن توی استیگما حس میکرد انتظارش رو داشته باشه. زانوش تیر کشید و درد مستقیم پیشونیش رو نشونه گرفت. سلول به سلول بدنش تیر کشید. شاید باید واسه تهیونگ یک لیوان نسکافه آماده میکرد. تمام چیزی که از استیگما میدونست همین بود: اون معتاد نسکافه ست.
قهوه جوش رو روشن کرد و آبی به دست و صورتش زد. در اتاق هنوز بسته بود. ماگ مشکی رنگی که از جالیوانی آویزون بود رو برداشت و مشغول آماده کردن نسکافه شد.
***
تهیونگ روی تخت نشست و به تصویر خودش توی آینه خیره شد. به گونه ای که سوزشش کمتر شده بود. به نوک انگشت هایی که حسشون داشت برمیگشت. به چشم های قرمز و توی گود افتادهش... زنده بود؟
مثل ستاره های مرده ای که میدرخشیدن. ستاره های بدون نوری که درخششون رو مدیون نور و گرمای سوختن بودن.
« ته..»
از پشت در بسته ی اتاق شنید و باز هم این جمله توی سرش اکو شد:
صدای نگرانی که با زیباترین حالت ممکن اسمش رو صدا میزنه. چطور صداش هم گرمای ستاره داشت اما چشماش نه!« بیا داخل »
جانگکوک با ماگ توی دستش وارد اتاق شد و دم در ایستاد. کاپشنش رو در آورده بود و با هودی گشاد مشکی طرح نایک و شلوار لی زاپ دارش منتظر اجازه ورود تهیونگ بود.« ممنون. بذارش روی میز »
با جمله ی سرپرستش نسکافه رو روی میز گذاشت و سر جای قبلیش ایستاد و گفت:
« ته.. من معذرت میخوام.. نمیدونم توی خواب چیکار کردم یا چی گفتم. نمیخواستم...»تهیونگ دستی توی موهاش کشید و جواب داد:
« بهت گفتم جانگکوک.. تقصیر تو نبود. خودم حالم بد شد. ممنون که رسوندیم. با ماشینم برگرد خونت.. فردا توی شرکت ازت میگیرمش »
ESTÁS LEYENDO
Black Hole🕳️
Fanficبلک هول 🪐 سرگذشت مرگ بی صدای یک ستاره، تبدیل شدن به سیاهچاله ست. برای سرپرست موفق ترین نشریه ستاره شناسی که سال ها پشت نقاب استیگما زندگی کرد، یک لمس کوتاه از نگاه بی ستارهی سردبیر جدید و جوانش که با اسم جئون جانگکوک وارد زندگیش شد کافی بود تا برا...