روز بعد
"هیونگ عجله کن! ممکنه دیرم بشه!"
نامجون ووبین رو در حالی که ناله می کرد از تخت بیرون آورد."ساعت چنده؟"
در حالیکه چشمانش رو به جای نامعلومی دوخته بود پرسید. نامجون در حالیکه به تکون دادن ووبین ادامه می داد ناله کرد:"ساعت 7:30عه و دیرم شده قراره همین ساعت اونجا باشم."
گفت: "باشه باشه، پایین منتظرم باش."
با گرفتن یک طرف کمرش اون رو هل داد و نامجون با لبخندی کوچیک که سرخ شده بود از اتاق خواب اصلی بیرون رفت و از پله ها پایین رفت.
خدمتکار به سمت اون رفت و یک جعبه ناهار کوچک به نامجون داد.
"ممنون جی جی!"
نامجون فریاد زد و نگاهی به داخل جعبه انداخت.
جیجی در حالیکه به سمت آشپزخانه رفت،تعظیم کرد:"این کیمباپ عه، خانم کیم به من گفت که چقدر اونها را دوست داری، پس من اون را برایتو درست کردم."
نامجون دست تکان می داد و از او برای غذا تشکر می کند.
بعد از ده دقیقه انتظار، ووبین از پله ها پایین رفت و به نامجون اشاره کرد که دنبالش بره.
آنها به سمت ماشینی که توی خیابان پارک شده رفتند و داخل شدند."چند دقیقه دیر شده؟"
ووبین در حالی که ماشین را روشن می کرد پرسید و نامجون در حالی که سعی می کرد تلفنش را از جیبش بیرون بیاره کمربندهای ایمنی را بست. نامجون در حالیکه به ووبین که از سر تا پا به او نگاه می کرد نگاه می کرد گفت:
"ام 14 دقیقه."
ووبین در حالیکه از سر تا پای اون رو نگاه میکرد گفت:
"تو داری میری مدرسه نه کلاب"
نامجون رو مسخره کرد و نامجون به لباسش که در شلوارش زده بود و یک جفت کفش که با جوراب بلندی پوشیده بود نگاهی کرد و سرخ شد.
(تیپ نامجونی ( ‾́ ◡ ‾́ ) )
"رفیق-!
اون دانش اموز جدید خیلی هاته!!"یکی از بچه های پشت کلاس به شخصی که کنارش نشسته بود گفت.
"درست وقتی که فقط بهش نگاه می کنم هارد میشم."
دیگری ناله کرد.
"فقط بهش نگاه کن، اون فکر میکنه کیه؟ ادوارد آویلا؟"
دختری که جلوی آنها بود غر زد و دوستانش سرشون را به علامت تایید تکان دادند.
"چه خودنمایی."
"خیلهخوب،گوش کنید؛این فقط یک کار موقته، به این معنی که قراره من احتمالاً هفته آینده اینجا نباشم یا هر لحظه ممکنه این کار را ترک کنم، پس به هر دلیلی زیاد هیاهو نکنین، اما جدا از هرچیزی من آقای پارک هستم.
من امسال معلم تجارت شما خواهم بود. آیا سوالی دارید؟"در حالیکه دستانش رو روی هم گذاشت و به دانش آموزان نگاه کرد، پرسید.
نامجون دستاشو بلند کرد و آقای پارک بهش اشاره کرد."چرا موقته؟"
نامجون با کنجکاوی پرسید در حالیکه سرش را کج کرده بود و باعث شد قلب معلم نرم بشه.
"اوه خدای من، اون خیلی بامزه است!!"
پسر قبلی زیر لب زمزمه کرد،فریاد زد و نفر کنارش ناله کرد.
آقای پارک با خونسردی گفت:
"این به تو ربطی نداره."
نامجون در حالیکه چانه اش رو روی کف دستش گذاشته بود اخم کرد.
آقای پارک در حالی که قهوهاش را برداشت نشست و با خودش زمزمه کرد:
«شت، هیچکس به من نگفت که همچین فرشتهی لعنتی قراره به کلاس بیاد »
نامجون ساکت نشست و پاهایش را از زیر میز آویزان کرد و به بچههایی که گوشیشان را بیرون آورده بودند نگاه کرد.
هایی البولوها 🌈💕
اینم پارت سوم لطفا دوسش داشته باشید و ازش حمایت کنید🤗💜
و خواهش میکنم ووت و کامنت بدید🥲
دوستون دارم امیدوارم ازش لذت ببرید
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
لطفا
YOU ARE READING
|•SERENDIPITY_MINJOON•| متوقفشده*
Fanfiction[ᴘᴇʀsɪᴀɴ ᴛʀᴀɴsʟᴀᴛᴇ] ⌨︎➪جیمین 37 ساله به دنبال پسر گمشده اش می گرده که از زمان تولدش هرگز اون رو ندیده! اون به عنوان معلم برای کلاس یازدهم به یک شغل موقت میره به این امید که بتونه دانش آموزان رو ببینه و آشنایی پیدا کنه. نامجون نوجوان جوانی است ک...