part⁶

229 21 12
                                    

"خب از خودت بگو نامجون، اهل کدوم قسمت کره ای؟"
جیمین در حالیکه دستش رو داخل شورتش می برد و یکی از لپ های باسن پسر جوان تر رو در حالیکه به دنبال جواب میگشت گرفت.
نامجون فریاد دردناکی کشید و جلوی دهنش رو گرفت.
در دستانش زمزمه کرد و جیمین در حالیکه انگشت شستش رو به صورت دایره ای روی لپ باسن
اره قرمز آزار دیده پسر میمالد، سر تکان میداد.
"خانواده‌ت چجور ادمایی‌ن؟ هوم؟"
جیمین ناگهان به سمت در برگشت و قسم خورد که شنید کسی از طرف دیگر در زد، پرسید.
"آقای پارک؟ شما اونجا هستید؟"
صدایی از طرف دیگر پرسید و مرد مسن تر به نامجون نگاه کرد که حالت چهره‌ش نگران بود.
نامجون رفت زیر میز و محکم پاهاش رو بغل کرد. جیمین با آهی گفت: "در بازه، میتونین وارد شید."
و مرد وارد کلاس شد.
"آقای پارک، هنوز نشونه‌یی پیدا نکردین؟ میدونم که فقط روز اوله اما باید چند دانش آموز باشن که ممکنه فکر کنید..." مرد عقب رفت و جیمین در حالیکه چشمانش رو می چرخوند از روی صندلی بلند شد.
"منشی جئون، لعنتی توقع داری 7 ساعت دیگه پیداش کنم؟" جیمین در حالیکه مستقیم به چشمان منشی نگاه می کرد پرسید.
مرد با عذرخواهی تعظیم کرد.
"من تا اونجا که بتونم در مورد هر دانش آموزی جستجو میکنم و به زودی به شما نتایجی رو ارسال خواهم کرد." منشی جئون گفت و در حالیکه از کلاس خارج میشد تعظیمی کرد.
جیمین فینی کرد و بعد از بستن در به سمت میز رفت. زانو زد و نامجون رو دید که ناخن هاش رو میجوه و با تعجب به اون خیره شده .
"وای-با بچه های دیگه میخوای چیکارکنی؟"
نامجون در حالیکه با دست دیگر ران هاش رو میخاروند پرسید.
جیمین آهی کشید و پسر جوان‌تر رو بیرون کشید و در حالیکه روی میز نشسته بود پسر رو روی صندلی گذاشت و دست‌هاش رو روی سینه‌اش ضربدری کرد.
"فکر می کنی این چه معنی میده؟"
جیمین با ابرویی بالا انداخته پرسید و یکی از پاهاش رو بین پاهای نامجون گذاشت.
"ای-تو میخوای کسی رو بدزدی؟"
نامجون با سر کج پرسید و دستانش رو روی ران هایش گذاشت.
جیمین اون رو مسخره کرد و سرش را با ناباوری تکان داد.
"پفت چی؟ نه، البته نه! من فقط دنبال پسرم می گردم، از زمانیکه همسر سابقم اون رو از من پنهان کرد و خودکشی کرد، دنبالش می گشتم. من حتی نتوانستم اون رو ببینم... -آه- تنها چیزی که می دونم اینه که 16 سالشه،"
جیمین به عقب نگاه کرد و نامجون رو دید که با غم توی چشماش اخم و کرده.
"من-من قبلاً هرگز پدر و مادرم رو ندیدم.. حتی یک بار توی زندگی ام. آجوشی به من گفت که اونها من رو رها کردند و من رو در یتیم خانه ای گذاشتن که در تمام عمرم زندگی کردم. گاهی اوقات سخته اما چیزهای زیادی هم داشتم حمایت و عشق بزرگی که تونستم دریافت کنم."
نامجون لبخندی زد و سرخ شد.
و من به تازگی توسط یکی از بهترین زوج های متاهل به فرزندی قبول شدم.
در حالیکه پاهایش رو آویزان کرده بود و با امید در چشمانش جیمین نگاه می کرد گفت.
نامجون دید صورت جیمین سافت میشه و به طرفش خم میشه صورتش رو میگیره و با شور و اشتیاق اون رو میبوسه، میگه:
"مطمئنم که روزی اون ها رو پیدا می کنی."
چند دقیقه بعد نامجون خودش رو در حالی دید که دستاش رو دور گردن مرد بزرگتر حلقه شده و اون رو میبوسه‌ ‌
جیمین لب هاش رو باز کرد، شروع به کاوش در دهان خیس اون کرد و زبانش رو در تمام قسمت های دهانش حرکت داد تا اینکه نامجون نفس عمیقی کشید.
"تو خیلی هاتی عزیزم من ازت سیر نمیشم."
در حالیکه مچ دستش رو گرفته بود و اون رو به بیرون از کلاس میبرد، گفت.
"چه - کجا داریم میریم؟"
نامجون پرسید در حالیکه جیمین با پوزخندی که زده بود غر زد.
"تو نمیخوای الان مشکلی پیش بیاد نه؟"
جیمین با ابروهای بالا انداخته پرسید و نامجون سرخ شد درحالیکه واقعاً معنی اون چیزی که جیمین گفت رو نمی دونست.
درست قبل از اینکه از ساختمان خارج بشن، مردی وارد شد و میخواست از کنار اونها رد بشه اما متوقف شد. "نامجون؟ چیکار میکنی؟؟ تو کی هستی؟"
مرد در حالیکه دستش رو روی کمرش گذاشت گفت و به جیمین خیره شد.
"چیزه هیونگ" نامجون سعی کرد توضیح بده اما جیمین حرفش رو قطع کرد.
جیمین با لبخندی روشن گفت: "آها تو باید بادیگاردش باشی، من فقط نامجون رو از ساختمان بیرون آوردم، چون برای تکالیفش به کمک نیاز داشت."
"اینطوره؟ خب ممنون که به اون کمک کردید، خوبه که متوجه شدیم نامجون ما معلم بزرگی مثل شما داره." ووبین نیشخندی زد و دستاش رو به سمت مچ نامجون رساند که جیمین به سختی اون رو گرفته بود و شروع به رفتن به سمت دروازه مدرسه کردند.
نامجون با چهره ای غمگین برگشت و جیمین رفتن اونها رو تماشا کرد.
_چیکار میکردی؟؟مگه قبلا نگفتم با غریبه ها حرف نزنی؟!
در حالیکه به سمت ماشین می رفتند سرش فریاد زد و دستانش رو پایین آورد و باسنش رو کمی فشار داد و باعث شد نامجون بپره و همانطور که از بزرگتر فاصله می گرفت ناله ای دردناک کرد.
"چی؟ چرا دردت گرفت؟؟" ووبین گفت و به اطراف نگاه کرد قبل از اینکه نامجون رو به دیوار بکوبه و شانه هایش رو به سختی گرفت.
"نشونم بده!"
ووبین نامجون رو چرخوند و با بی شرمی شورتش رو پایین کشید و دید که یکی از لپ های باسن نامجون قرمز و تیره است و چند رد روی اونها وجود دارد.
ووبین با عصبانیت غرید و بازوهاش رو گرفت و ناخن هاش رو توی گوشت نامجون فرو کرد.
نامجون در حالیکه سعی می کرد با یک دست لباس زیر و شورتش را بالا بیاورد از درد زمزمه کرد.
"چرا به اون اجازه دادی تو رو لمس کنه؟!!"
ووبین فریاد زد و دستاش رو پایین انداخت و به صورتش سیلی زد. نامجون با ضربه‌ی شدیدی روی زمین افتاد و در حالیکه سرش را از روی زمین بلند می کرد خفه گریه میکرد، ووبین در حالیکه خیره به والدین بچه های دیگر که به او خیره شده بودند نگاه می کرد، زمزمه کرد: «از شرمندگی من دست بردار.

خب اینم از پارت جدید😏🤚
امیدوارم دوسش داشته باشید و ازش لذت ببرید 💕
اما ووت و کامنت یادتون نره 😘🤗
دوستون دارم
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 07, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

|•SERENDIPITY_MINJOON•| متوقف‌شده*Where stories live. Discover now