~part 7~

919 197 51
                                    

یونگی سرش رو بلند کرد و با چشمهای هوشیار به جیمین نگاه کرد و متوجه حالتش شد.

می دید که چطور جیمین جلوش تسلیم شده؛ و لبریز شدن چشمهای روشن و موربش از احساسی جدید و لطیف رو حس می کرد.

یهو جیمین رو به طرف خودش کشید... این بار لبهاش سخت و طولانی... اینقدر عمیق بوسیدش تا صداهایی ضعیف و
ناخواسته از دهان جیمین شنیده شد.

دستهای یونگی زیر ربدوشامبر جیمین رفت و شونه هاش رو نوازش کرد. لبهاش رو جدا کرد و اونا رو با حرکات
ملایم و تحریک کننده ای در تماسی خفیف با لبهای جیمین نگه داشت. اما این کار اصلا جیمین رو آروم نکرد. با عجز دنبال لبهای یونگی گشت و دستهاشو دور گردنش انداخت.

همه ی وجودش التماس می کرد که یونگی بمونه و ادامه بده.
یونگی کنار پوست لطیف گردن جیمین با طعنه زمزمه کرد: "تو می خوای باهات عشق بازی کنم. می خوای اینجا بمونم یا ببرمت اتاق خودم. می دونی داری چیکار می کنی؟ می دونی همه ی وجودت داره ازم دعوت می کنه معشوقت باشم؟ واسه همینه که وقتی نمی تونی سر قرارت با لوکاس بری، روی آتیش جلز ولز می کنه؟ واسه همین الان توی بغل من گیر افتادی؟"

جیمین از تعجب نفسش بند اومد.

سرشو بلند کرد و با نگاهی متهم کننده گفت: "نه! چطور می تونی همچین فکری درباره من بکنی؟"

سعی کرد از بغل یونگی بیاد بیرون، اما یونگی اونو همونجایی که بود نگهش داشت و با صورتی آروم و متفکر به چشمهای جیمین زل زد.

یونگی با لحن نرم اما پرتمسخری گفت: "اینم یه اعتراف از یه آتیشپاره ی کوچولو! فکر نکنم متوجه شده باشی همین
الان چی گفتی!"

اما جیمین متوجه شده بود، اگرچه با تاخیر! و این بار که خودشو عقب کشید، یونگی ولش کرد.

جیمین که سعی می کرد نگاهش با نگاه یونگی تلاقی نکنه، با صورتی برافروخته و ناراحت و صدایی لرزون زمزمه کرد:
"حتما فکر می کنی اونقدرها هم توی این کارها خوب نیستم."

یونگی با لحن سردی مطمئنش کرد: "نه... فکر می کنم همیشه خیلی خودتو درگیر این کردی که باهوش باشی، زبان و
مهارتهاتو یاد بگیری و واسه هر کاری که بهت میدن از جون و دل مایه بذاری. همه برای انجام کارهای روزانه شون،
تا یه حد خاصی توانایی دارن. تو هیچوقت نخواستی بزرگ بشی؛ نخواستی درک کنی که یه فرد بالغ هستی."

اون جادوی رویایی با نیش زبونهای پرطعنه و سرد یونگی از بین رفت. جیمین که حالا چشمهاش پر از خشم بود، با لحن
تندی گفت: "سکس هیچ کس رو تبدیل به یه فرد بالغ نمی کنه!"

یونگی که چشمهاش متوجه عصبانیت رو به افزایش جیمین بود، تاکید کرد: "اما آگاه بودن به قدرتِ جنسیش اونو
تبدیل به یه فرد بالغ می کنه! تو هیچوقت قدرت جنسیِ خودتو نشناختی. باهاش جنگیدی. وقتی سراغت میاد، از خود بی خود میشی. شاید دفعه ی بعد اینقدر خوش شانس نباشی. شاید طرفت مردی باشه که خیلی خیلی زیاد بخوادت، مثل لوکاس!"

Guardian of my heartDove le storie prendono vita. Scoprilo ora