~part 15~

970 175 30
                                    

🌟🌟🌟 🌟
ㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡ

صبح که شد، اولین چیزی که جیمین بعد از خارج شدن از اتاقش دید، یه چمدون بود... چمدون یونگی. وقتی وارد
آشپزخونه شد یونگی سرشو بلند کرد و بهش نگاه کرد و متوجه بقایای ناراحتی توی صورتش شد.

یونگی با لحن آرومی گفت: "دارم از اینجا میرم. وسایلمو با خودم به شرکت می برم و بعدش تو می تونی تنها توی
آپارتمان بمونی. کلیدهام رو بهت میدم."

جیمین به دستهاش که تو هم حلقه شون کرده بود خیره شد و با صدای آرومی گفت: "خودتو به زحمت ننداز. من اصلا
نباید اینجا میومدم، و منم که باید برم. با این حال، دیروز هم بهت گفتم که امروز صبح می خوام توی هتل اتاق بگیرم."

یونگی فورا عصبانی شد. "نه. این من نیستم که توی خطرم. تا وقتی اونطور که دلخواه منه با لوکاس سنگهام رو وا نکندم، می خوام اینجا بمونی."

جیمین به صورت عصبانی یونگی نگاه کرد و با لحن محکمی گفت: "اما به دلخواه خودم سنگهام وا کنده شده... هر خیالی داشته باشی، من بهشون عمل نمی کنم. گفتم که بدونی. اینجا آپارتمان توئه. تا وقتی میری مرخص بشه و بتونه راه بره، توی هتل می مونم."

جیمین یه لحظه فکر کرد که یونگی اینور میز میاد و مثل لوکاس با عصبانیت تکونش میده، اما انگار یونگی داشت با تلاش زیادی عصبانیتش رو کنترل می کرد. کُتِ ش رو برداشت، کلیدهای آپارتمان رو روی میز انداخت و بدون اینکه به صبحونه ش دست بزنه چمدونش رو برداشت و بیرون رفت.

جیمین دیگه منتظر نموند. شب قبل گریه کرده بود، اما فکر هم کرده بود و آدمی نبود که وقت رو تلف کنه. وقتی یونگیرفت، یه پاکت پیدا کرد و کلیدها رو توش گذاشت، وسایلشو جمع کرد و یه تاکسی خبر کرد. دست کم الان یه بازی قایم باشک در حال شکل گیری بود و با پایان این بازی، جیمین از آی اس تی بیرون میومد.

تا جیمین به سمت ساختمون اصلی شرکت بره و کلیدها رو برای یونگی بذاره، تاکسی منتظرش موند. جیمین یه پیغام هم همراه کلیدها گذاشت که مستقیم به دست یونگی برسن.

بعدش توی راه بود و اونطرف شهر دنبال یه هتل می گشت. توی یه گوشه که تا زمان التیام زخمهاش به اونجا پناه ببره.
بقیه ی روز رو دنبال کار گشت، و ساعتی که مطمئن بود که یونگی سرش شلوغه و پیش مادرش نیست، بهش سر زد.

جیمین واقعا خیال داشت وقت مالقاتهاشو هم متغیر کنه. اصلا دوست نداشت توی بیمارستان گیر بیفته و مجبور به کاری بشه. آی اس تی یه کم مرخصی بهش بدهکار بود و جیمین هم داشت بدهیشو صاف می کرد. اگه یونگی اخراجش می کرد، بهتر هم می شد.

جیمین در طول سه روز بعدی بیشتر از اون چیزی که انتظار داشت، موفقیت نصیبش شد. سه تا شرکت فورا بهش
پیشنهاد کار داده بودن، به شرطی که معرفی نامه هم داشته باشه. خوب... اینم از سد راه! اونا گفته بودن که اعتبارش
توی رشته ی کاریش خیلی خوبه، ولی با لبخند ازش این درخواست رو کرده بودن. جیمین فکر کرد اونا به این دلیل
تردید دارن که نمی دونن چرا جیمین از آی اس تی بیرون اومده.

Guardian of my heartWhere stories live. Discover now