•سفرِ اکتشافی•

585 163 450
                                    

ساعت ۱۲:۳۰ ظهر را نشان می داد ؛
دو کارمند پذیرش که یادداشت همکار شیفت شب شان را درباره یک مهمان نسبتاً عجیب خوانده بودند کم کم داشتند نگران می شدند .

مرد باید مدتها پیش از اتاقش بیرون می‌آمد ، حداکثر تا ظهر که زمان تحویل اتاق است ،

یکی از زنها تصمیم گرفت با شاه کلید بالا برود.

وقتی به اتاق رسید گوشش را روی در چوبی گذاشت تا بشنود صدای دوش حمام می آید یا نه ،

نمی ‌توانست بی مقدمه وارد اتاق یک مرد بشود و او را در حالی که لخت از حمام بیرون آمده غافلگیر کند.

قبلاً یک‌بار این اتفاق برایش پیش آمده بود و نمی خواست دوباره این اشتباه را تکرار کند.

اما هیچ صدایی از اتاق ۵۲ نمی آمد چند بار در زد؛ جوابی نشنید

تصمیم گرفت وارد اتاق شود .

_مسئول پذیرش هستم موسیو_ کلید برق را زد _ از اونجایی که شما هنوز اتاقتون را خالی نکردید من به خودم اجازه دادم که ...

یکهو ایستاد

هری روی تخت خواب ولو شده ، بدن نیمه لختش بین روتختی و ملحفه بود ، چشم‌هایش بسته بود
به نظر می رسید خواب است.

زن یک قدم به جلو برداشت سر هری روی بالش بود
زن همانطور که آرام آرام به طرفش می‌رفت با صدای بلند گفت_ موسیو

و دوباره_ موسیو

داشت مطمئن تر می شد یک جای کار می لنگد. زیر لب غر زد_ اینجا چه خبره؟

می دانست که صدا کردن مرد بی فایده است و باز هم با سکوت مواجه می‌شود ،

به جلو خم شد صورت مرد و حالت صورتش کاملاً عادی بود در حالی که نگران تر می شد ، فهمید که توجهش به زیبایی مرد جلب شده ،

بعد خودش را مجبور کرد روی یک نکته کلیدی تمرکز کند _آیا او نفس می‌کشد؟

دستش رو دراز کرد و شانه های مرد را گرفت.

مرد هیچ عکس العملی نشان نداد.

او را به آرامی تکان داد.

چشمهای مرد همچنان بسته بود و اصلاً تکان‌ نمیخورد

کارمند هتل به قفسه ی سینه مرد خیره شد تا ببیند بالا و پایین میرود یا نه.

آری ، همه چیز خوب بود و او نفس میکشید.

کبوتری با سر و صدای زیاد روی تراس فرود آمد ؛ زن یکهو از جا پرید ، بدون هیچ فکری به سرعت پرده‌ها را کنار کشید ، اتاق از نور آفتاب پر شد و کبوتر پرواز کرد و رفت.

پشت پنجره ساختمان روبرو ، روی یک صندلی گربه ی سیاهی نشسته بود که به نظر می رسید با چشمهای گشادش به او زل زده.

Green diary Where stories live. Discover now