•پوت اُو فو•

469 130 153
                                    

با دیدن اسم کلوئه تماس را وصل میکند
_کلوئه میگه وقتی تو ، پوت اُو فو درست میکنی پنج تا حبه پیاز توش میندازی من میگم سه تا کافیه ، میلر هم با من موافقه.

به نظر میرسید آندره حسابی از کوره در رفته ؛ادامه داد_پس از اونجایی که الان این موضوع خیلی مهم به نظر میرسه، بفرمائید چند تا حبه پیاز میندازی؟

لویی به آرامی جواب داد _ سر به سرش نذار ...کلوئی؟

کلوئه گوش را گرفت، لویی گفت_چهار تا حبه پیاز میخواد.

کلوئه داد زد_ پنج حبه ، دیدی درست گفتم .

لویی حرف او را تصحیح کرد_من گفتم چهار تا .

کلوئه آرام گفت_ اما همیشه باید حق با من باشه .

لویی چشم هایش را بست و آهی کشید_کلوئه ...من خونه ی هری ام.

_ صبر کن... من برم اون طرف ، اون ها دارن بحث میکنن . الان پیشش هستی؟

_ نه بعدا برات تعریف میکنم ، الان دارم به گربش غذا میدم .

_ پس پیداش کردی ؟

_ یه جورایی نه

_ اسمش چیه؟

_استایلز ، هری استایلز

_خوشگله ؟

لویی لبهایش را بهم فشار داد _من فقط عکس هاش رو دیدم ، طلاکاره.

_ با اینکه جوابت ربطی نداشت ولی طلاکار چه شغلیه ؟

_ وسایل رو با طلا تزئین میکنن ، یا ورقه های طلا روی قاب و مجسمه ها میزنن.

کلوئه با اشتیاق گفت_ چه عالی ، صبر کن ،...دارن صدام میکنن . باید برم پنجشنبه موقع شام همه چیز رو برام تعریف کن.

و فورا تلفن را قطع کرد .

وقتی لویی به خانه برگشت ، آپارتمانش طوری خالی و ساکت به نظر میرسید که قبلا هیچوقت حس نکرده بود ....

شب دوم دوباره برای خودش جک دنیل ریخت و شومینه را روشن کرد .

لیام تماس گرفت؛ همانطور که قرار گذاشته بودند به تلفن خانه ی هری زنگ زد .

وقتی از لویی پرسید که به ملاقات هری رفته یا نه ، لویی جواب داد_بله

این بار این سوال او را مجبور کرد که یک مرحله جلوتر برود؛ دروغ محض.

بعد لویی روی کاناپه نشست ، گربه خودش را روی پاهای او انداخت و در حالی که لویی به آرامی نوازشش میکرد ، شروع کرد به ، خر خر کردن.

لویی پیش خودش گفت ،این جریان دیگر نمی تواند ادامه پیدا کند .

او خیلی وقت است از حد گذرانده .

از انجام یک کار خوب شهروندی ، شروع کرد اما الان کنار شومینه ی هری نشسته بود .

این در واقع حس گناهکار بودن به او میدهد .

Green diary Where stories live. Discover now