𝐒𝐮𝐧𝐟𝐥𝐨𝐰𝐞𝐫 | 𝐂𝐡𝐚𝐧𝐠𝐥𝐢𝐱

1.2K 78 20
                                    

کاپل:چانگلیکس
ژانر:فلاف

♡♡♡


_خب برنامه چیه؟!

چانگبین نگاهش رو به فلیکس که روبروی پنجره‌ی قدی اتاق ایستاده بود داد. لبخندی زد و بعد از بلند شدن از روی مبل قدم‌هاش رو سمت پسری که پوستش توسط آفتاب بوسیده میشد برد.
_برنامه اینه که روزها میگذره، ما کنار هم میمونیم و من تمام تلاشم رو میکنم که بیشتر از این عاشقت نشم!

فلیکس صورتش رو سمت پسر برگردوند.
_مگه عاشق شدن بده؟!

بلافاصله بعد از زدن حرفش توی بغل گرم پسر فرو رفت و بوسه‌ای روی موهاش نشست.
_مرز بین عشق و دیوانگی به باریکی تار موئه و من خیلی وقته که نمی‌فهمم کدوم طرف این مرز ایستادم. میترسم یه روز قلبم دیگه تحمل نکنه و از حرکت بایسته!

صدای خنده‌ی دلنشین پسر کوچکتر توی گوش‌هاش پیچید. فلیکس بدون اینکه از بغلش بیرون بیاد توی جاش چرخید و دستش رو جایی که مطمئن بود میتونه ضربان قلب پسر بزرگتر رو حس کنه گذاشت.
_پس می‌ترسی که زودتر بمیری!

چانگبین بی‌طاقت بوسه‌ی طولانی زیر گوش پسر توی بغلش گذاشت.
_اتفاقا از مرگ ترسی ندارم بیشتر از این میترسم که نتونم بیشتر پیشت باشم. دلم میخواد تا آخر دنیا کنارت بمونم. هر روز نگاهت کنم و بعدش به این فکر کنم تو پاداش کدوم کار خوبمی...

بوسه ای که روی لب‌هاش نشست حرفش رو نیمه تموم گذاشت. چشم‌هاش رو بست و از طعم مورد علاقه‌‌اش لذت برد. رقص لب‌هاشون روی همدیگه، هردوتاشون رو بیشتر توی دریای لذت غرق میکرد.

اتصال لب‌هاشون با پیچیدن صدای بچه‌گربه‌ای که روی تشک مخصوصش نشسته بود قطع شد. فلیکس فشار کمی به سینه‌ی چانگبین وارد کرد و فاصله‌ای گرفت.
_فکر کنم عضو جدید خانوادمون بالاخره بیدار شد!

پسر بزرگتر بوسه‌ای روی پیشونی پسر تو بغلش کاشت.
_ولی اون میتونه صبر کنه الان نوبت منه!

فلیکس خنده ای کرد.
_شاید گرسنه‌اش باشه! بزار برم پیشش.

حلقه ی عضلانی دور شونه هاش محکم تر شد‌.
_من تورو با خدا هم تقسیم نمیکنم! این بچه گربه که جای خودش‌رو داره!

با احساس خزیدن موجود نرمی روی پای چپش، پایین رو نگاه کرد و با دیدن گربه‌ کوچولوی خاکستری، ناخودآگاه دست‌‌هاش از دور فلیکس باز کرد.

توپ زنده‌ی پشمالویی که مستقیما به صورتش نگاه میکرد رو بلند کرد و روبروی‌ چشم‌هاش نگه داشت و بدون اینکه پلک بزنه به تیله‌های مشکی و براقش خیره شد.
_اگر فکر کردی اجازه میدم جای من‌رو بگیری سخت در اشتباهی... فهمیدی؟!

فلیکس خنده ای به دوست پسرش که خیلی جدی درحال خط و نشون کشیدن برای موجود کوچولوی توی دست‌هاش بود کرد. دستش رو جلو برد و گربه رو توی بغل خودش کشید و بلافاصله بوسه‌ای بین گوش‌های کوچیکش گذاشت و انگشتش رو نوازش وار روی همون قسمت کشید. سرجاش چرخید، شونه‌‌اش رو به سینه‌ی پهن پشت‌سرش تکیه داد و با چرخوندن صورتش بوسه‌ای روی خط فکی که جلوی چشم‌هاش بود گذاشت و سرش رو جایی بین گردن و شونه‌ی چانگبین تنظیم کرد، از پیچیدن بوی عطر همیشگی پسر توی بینش لبخندی زد و نفس عمیقی کشید.

بچه‌گربه‌ی تو بغلش آروم شده بود و از بالا پایین شدن بدنش معلوم بود که مکان مورد علاقش برای خوابیدن رو پیدا کرده. چشم‌هاش رو بست و به صدای موج دریا که توی اتاق اکو میشد گوش داد. این صدا خاطرات قشنگی رو توی خودش ذخیره کرده‌بود و باعث میشد تصویر گل‌هایی که داخل گلدون روی میز بود توی ذهنش جون بگیره.

دستی روی کمر پشمالوی گربه‌ی توی بغلش کشید. سرش رو کج کرد و به گل های زرد رنگی که چندین سال عضو ثابت خونه‌اشون بود نگاه کرد. جوری که لب‌هاش مماس با گوش چانگبین باشه زمزمه کرد.
_همیشه بهم میگی من شبیه آفتابگردونم... خواستم بگم حق با توئه!

پسر بزرگتر صورتش رو چرخوند و نگاهی به غبار ستاره‌های روی گونه‌ی فلیکس انداخت و با رسیدن به لب‌های سرخش، بوسه‌‌ی کوتاهی دزدید.
_تازه به این نتیجه رسیدی که همونقدر زیبایی؟!

فلیکس لبخندی زد.
_نه...اون هم مثل من عاشق خورشیده. با نور به دنیا میاد و توی همون نور می‌میره. تنها فرقمون اینه که خورشید اون توی آسمونه اما مال من همین‌جاست...

سرش رو کج تر کرد و به عمق چشم‌های روبروش خیره شد.
_اینو گفتم که بگم تو تمام منی... همون خورشیدی که بخاطرش هر روز بیشتر عاشق زندگیم میشم!

انحنای کوچیکی گوشه‌ی لب چانگبین بوجود اومد. هیکل فلیکس رو توی بغلش چرخوند و عمیق تر از همیشه بوسیدش.

قبل از اینکه پسر کوچیکتر فرصت همراهیش رو پیدا کنه برخلاف خواسته‌ی درونیش فاصله‌ی کمی گرفت و روی لب‌های مرطوب روبروش زمزمه کرد.
_هیچ کلمه ‌ای وجود نداره که بتونه میزان عشقم رو بهت توصیف کنه!
چشم‌هاش رو بست و پیشونیش رو به پیشونی فلیکس تکیه داد.
_تو بگو چکار کنم!؟

ناخوداگاه بدن فلیکس رو به خودش فشار داد اما با شنیدن صدای اعتراض‌ بچه‌گربه چشم‌هاش رو باز کرد و با تعجب به دست‌های فلیکس نگاه کرد.

آهی کشید و انگشت اشاره‌اش رو روبروی بینی صورتی گربه نگه داشت.
_هی تو بچه... داری بازی بدی رو شروع میکنی!

فلیکس خنده ای کرد و موجود کوچولوی توی دستش رو پایین گذاشت.
صاف ایستاد و دست‌هاش رو دور گردن چانگبین حلقه کرد.
_هیچی نگو فقط تا غروب من رو ببوس. مثل همون روزی که اولین بار بهم گفتی عاشقتم و من فهمیدم که بهشت چه رنگیه!

لبخند به لب‌های پسر بزرگتر برگشت و با چنگ زدن به پهلوی فلیکس، بدن پرستیدندیش رو اینبار بدون هیچ مانعی به خودش چسبوند.
_من همون خورشیدی هستم که بنده‌ی آفتابگردونشه...

♡♡♡

ووت و نظر یادتون نره♡
بوس به همتون.
_دوستدار شما توکیو_

𝗔𝗹𝗹 𝗢𝗳 𝗨𝘀 | SKZWhere stories live. Discover now