𝐲𝐨𝐮'𝐫𝐞 𝐓𝐡𝐞 𝐎𝐧𝐥𝐲 𝐑𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 | 𝐌𝐢𝐧𝐥𝐢𝐱

734 71 8
                                    

کاپل: مینلیکس
ژانر: روزمره

•••

سرش رو روی پای مینهو گذاشته بود و با چشم‌های بسته از سکوتی که با صدای  پرنده‌ها پر شده‌بود لذت میبرد.

_امروز کلاس داشتی؟

چشم‌هاش رو باز کرد.
_فلسفه.

مینهو سرش رو به آرومی تکون داد و با انگشتش موهای روی پیشونی فلیکس رو پشت گوش‌هاش هدایت کرد.
_خوب پیش رفت؟
_بد نبود... کل تایم کلاس رو سر کلیشه‌ای ترین سوال بحث کردیم.

پسر بزرگتر حرکت دست‌هاش رو متوقف کرد و مستقیم به چشم‌های کشیده‌ی فلیکس خیره شد.
_چه سوالی؟!

فلیکس سرش رو بلند کرد و با فاصله‌ی کمی از پسر روبروش نشست.
_اجازه بده شبیه خود استاد بیانش کنم "بزرگترین بحران زندگی مدرن چیست؟"

مینهو ‌دست‌هاش رو تکیه‌گاه بدنش کرد‌.
_خب، نظر تو چی بود؟
_ بی‌معنا شدن زندگی!

صدای خنده‌ی پسر بزرگتر توی گوش‌هاش پیچید.
_ چطوری به این نتیجه رسیدی؟!

فلیکس بی‌توجه به‌ حرفی که شنیده بود خودش رو جلو کشید.
_بیا از اول شروع کنیم... از اونجایی که آدما شروع کردن برای این کلمه معنا مشخص کنن مثل فیلسوفایی که همه میشناسن، سوال اصلی فلسفه‌ی سقراط این بود که چطوری باید زندگی کنیم؟ از اون‌طرف فلسفه‌ی کامو این بود که چرا نباید خودکشی کنیم؟! این تفاوت واقعا برای چی بود؟!

مینهو بطری آبی که کنار پای فلیکس بود رو برداشت.
پسر کوچکتر دستش رو روی رون پسر روبروش گذاشت.
_نظر تو چیه؟!

ذوق و شوقی که نشون میداد شبیه به کسی بود که برای اولین بار توی اون روز درحال بحث کردن راجب بحث بی‌انتهای ماهیت مرگ و زندگیه!

مینهو گلوی خشکش رو به لطف آب توی بطری مرطوب کرد و اینبار مستقیم به چشم‌های روبروش خیره‌شد.
_مقایسه کردن این دوتا مثل مقایسه کردن روز و شب باهمدیگه‌ست‌... برای سقراط اصل زندگی کردن به دلیل نیاز نداشت... اما از نظر کامو بارِ وجود داشتن و ادامه دادن به زندگی به‌قدری سنگین و بی‌دلیل بود که آدم برای توجیه‌اش باید بهونه‌ پیدا کنه!

فلیکس توی جاش تکونی خورد. چشم‌های براقش به مینهو یاداوری کرد که پسر روبروش جنونِ بحث کردن  راجع‌به مسائل فلسفی رو داره و هیچ چیزی بیشتر از این‌‌چیز‌ها نمیتونه اون رو سر شوق بیاره!

مینهو بطری رو کنار گذاشت.
_ میدونی هر دوتای این نظریه برای مرگ و زندگی مفهوم مشخص میکنن... ولی اگر نظر شخصی من رو میخوای... من میگم مهمترین بحران زندگی مدرن بی معنا شدن زندگی نیست؛ اگر یکم بیشتر بهش فکر کنی میفهمی که مرگ حتی از اونم بی‌معناتره!

فلیکس سرش رو تکون داد و هومی کشید، بدون پلک زدن به نقطه‌ی نامعلومی از فضای سبز روبروش خیره شد.
_منطقی به‌نظر میاد...قدیما مرگ بخشی از روند اصلی زندگی بوده. تمام تعریفای مختلفی که ازش وجود داشت مفهومش یکسان بود... یه‌عده میگفتن مثل سفر از یک بُعد به بعد دیگه میمونه... یه‌عده‌دیگه میگفتن آدم به‌دنیا میاد تا با رسیدن به هدف‌هاش از اون سنگینی اولیه رها بشه با رسیدن به سبکی به خاک برگرده. اما الان چی؟! الان چه معنایی داره؟!

پسر بزرگتر سرش رو تکون داد.
_ اینکه توی دنیای امروز بخوای به واقعه‌ی مرگ ببخشی سخته!... مردن بیشتر شبیه سِقط شدنه... یه واقعه‌ی تصادفی... فقط برای اینکه از پوچی زندگی به پوچی مرگ فرار کنیم!

فلیکس‌لبخندی دندون نمایی زد. از‌‌ اینکه ذهن پسر روبروش شبیه ذهن خودش‌عمل‌میکرد و میتونستن حرف‌های همدیگه‌رو کامل کنن ذوق میکرد و اصلا نمیتونست این‌زو پنهان کنه.
_ این چند دقیقه حرف زدن با تو رو بیشتر از اون کلاس سه ساعته دوست داشتم.

مینهو لبخندی زد. روی چمن‌ها دراز کشید و با گرفتن بازوی پسر کوچکتر اون رو هم سمت خودش کشید‌‌. فلیکس بدون هیچ اعتراضی سرش رو روی بازوی دوست‌پسرش گذاشت.
_تو با کدوم موافق تری؟! سقراط یا کامو؟

مینهو دست ‌دیگه‌اش رو زیر سر خودش گذاشت.
_شاید اگر چهارسال پیش این سوال رو ازم میپرسیدی میگفتم کامو ولی الان سقراط... من برای زندگی کردن دلیل زیاد دارم!

فلیکس سرش رو بلند کرد و روی صورت پسر بزرگتر خم شد.
_مهم‌ترین‌ دلیلت چیه؟

پسر بزرگتر نگاهی به فاصله‌ی کم صورت‌هاشون انداخت.
_تو.

فلیکس متعجب پلکی زد. انتظار داشت که اسم خودش رو بشنوه ولی نه به عنوان اولین کلمه‌ای که از دهن مینهو بیرون میاد!
_من؟!

مینهو لبخندی زد سرش رو کمی بلند کرد و بوسه‌ی سبکی روی لب‌های فلیکس گذاشت.
_من توی خاکستری ترین بُعد این دنیا گیر کرده بودم. هیچ‌چیزی نمیتونست خوشحالم کنه برای هیچی انگیزه نداشتم. فقط روزها از خواب بیدار میشدم و سعی میکردم به هر نحوی که شده تا شب دووم بیارم. انقدر توی دنیای تاریک خودم غرق بودم که بارها به تموم کردن همه‌چیز فکر کرده‌بودم ولی تو با اومدنت به زندگیم همه‌ی اون هارو از بین بردی!

صورت روبروش رو با دست‌هاش قاب کرد.
_اولین باری که دیدمت هیچوقت فکر نمیکردم یک‌روزی تو چشم‌هات نگاه کنم و ازت بابت اینکه اومدی تو زندگیم تشکر کنم.

انگشتش رو نوازش وار روی کک‌مک‌های گونه‌ی پسر کوچکتر کشید و اتصال لب‌هاشون رو دوباره برقرار کرد.
_ولی حالا که دارم فکر میکنم، تو مهم‌ترین دلیل من نیستی درواقع تو تنها دلیلی هستی که من الان اینجام.

•••


*سقراط: فیلسوف یونانی.
*آلبر کامو:نويسنده و فیلسوف فرانسوی.

امیدوارم خوشتون اومده باشه.
_دوستدار شما توکیو_

𝗔𝗹𝗹 𝗢𝗳 𝗨𝘀 | SKZWhere stories live. Discover now