𝐥𝐚𝐬𝐭 𝐜𝐡𝐚𝐧𝐜𝐞

197 21 27
                                    


-تو! مثل اخرین تکه پیتزای موردعلاقمی..
لحظه شماری میکنم ک بوی خوش مخلفاتت مغزم رو پر کنه ولی همچنان این اجازه بهم داده نمیشه ک دستی ب سمتت خم کنم..
تو! عجیبترین سناریوی کارگردانی ذهن و قلبمی
و من عاجز از خلق کردنت و همگانی کردن راز شیرینمم
همون داستان همیشگی؛ بابونه چشمات:)

"دارسی تو!"

____________________________

Flashback:

با پاهای زخمی از شیطنتای بچگیش طول مسیر حیاط تا عمارت رو مثل بچه آهویی سرمست میدوید.

"بامبیِ مامان" لقبی ک تعریفی از چشمهای درشت پسرک شیرینش خاطره انگیز شده بود.

#اوماااا..پدررر!

زندگی پسر کوچولو توی چند اتفاق تکراری خلاصه میشد..تکرارهایی ک برای اون نه تنها خسته کننده نبود بلکه از شیرینیش لبخندای شیرین‌ترش رو ب صورت خسته تمامی اهل خونه میپاچید و دنیای قشنگش رو نمایش میداد عین تابلوی نقاشی با دستهای رنگی بی پروا میرقصید؛ رنگ میریخت؛صدای خندهاش نوت‌های ریزی ب روی رقص رنگها ب بازی درمیاورد.

پدر؛ اقای جئون مرد خونه‌ای ک رسما متروکه مردم حتی خود شهر محسوب میشد. تنها دلخوشی مرد دیدن بزرگ شدن تک پسرش و پناه بردن زیر پتوی قلب همسر عزیزش بود.
ورق دیگری ب کتاب زیر دستش زد و چشمهای براقش رو سمت موجودی ک حالا صدای نفس نفساش کل سکوت سالن رو بهم ریخته بود دوخت.

انگار جنگ جهانی بپا بود و مرد آخرین مدافع وطن.
وطنش همین قدمهای کوچولویی بود ک سعی داشت بلند و بظاهر مردونه تر بنظر بیاد تا نظر قهرمانش رو جلب کنه تنها مرد خونه شما نخاهید بود..

#پدر..چندتا سوال بپرسم؟؟

پسر با مشتاقی تمام سعی داشت صفحه ماجراجویی جدیدی با پدرش شروع کنه.

اقای جئون دستش رو ک برخلاف تضاد بدن همسرش گرم تابستانی بود ب نهال زیباش ک ب قشنگی رشد کردن خودش رو ب نمایش میزاشت رسوند.

پسرک سرش سنگین بود؛ب سنگینی سنگ چون همیشه ایدها و تفکرات زیادی رو با خودش حمل میکرد لاقل خودش اینطوری فکر میکرد ک قدرت شرکت توی سری سریالهای محبوب شده مارول رو داره. _پسره کله سنگی_.

#معنی دوست داشتن با عاشق بودن چطوریه؟

اقای جئون با شگفتی ب چشمهای منتظر پسرش زل زد.

چشمهای کشیده حاکی از خاندان سلطنتی بودنش اروم روی هم افتاد نفس عمیقی کشید کتابش رو با حرکتی اروم کنار میزد قرار داد و با دستش ضربه‌ای ب روی پاهاش زد تا پسر مشتاق رو برای بحثی طولانی حاضر کنه.
پسرک با احترام خاصی ک از بچهای همسنش نسبت ب بقیه عجیب بود سری ب احترام پدرش خم کرد و اروم بین بدن مرد جای گرفت.

𝗕𝗹𝗼𝗼𝗱𝘆 𝗥𝗲𝗻𝗮𝗶𝘀𝘀𝗮𝗻𝗰𝗲! |𝙺𝚘𝚘𝚔𝚅|Where stories live. Discover now