پارت 4

706 204 147
                                    

پلان چهارم 🎬 :

-----میخوام دوست پسرت باشم‌ ------

مسابقه در حال آغاز بود، مجری سالن اسم تک تک بازیکنایی رو که وارد سالن میشدند اعلام میکرد و تصویر هرکدوم روی نمایشگر بزرگ مقابل نشون داده میشد و سالن پایین مملو از تماشاچیایی بود که با پلاکاردای رنگی برای تشویق دو طرف بازی اومده بودند و با هیجان زیاد به تک تک اسامی واکنش نشون میدادند!

جان با تعجب به اونهمه نور ، سرو صدا و هیجان خیره شد و با اتمام اسامی تیم اول همراه با بقیه ی تماشاچیا واسشون دست زد و درحالیکه بین اونها دنبال ییبو میگشت، منتظر شد تا اسمشو از زبون مجری بشنوه!

مجری با صدایی بلند اعلام کرد : و حالا اعضای تیم صاعقه و قبل از همه کاپیتان پرافتخار تیم وانگ ییبو.....

و صدای فریاد هیجانزده ی تماشاچیا همزمان با ورود ییبو به سالن اصلی و نمایش تصویرش روی مانیتور ، باعث شد جان ناخواسته از جاش بلند شه و با نگاهی شوکه به استیج پایین نگاه کنه، درسته ...
خودش بود!

اون مرد جوانی که با نگاهی تیز و برنده وارد سالن شد و با لبخندی بزرگ به ابراز احساسات همه واکنش نشون داد،همون پسر شیطونی بود که جان در طی
دو سه هفته ی اخیر باهاش آشنا شده بود!

و ... محض رضای خدا ...

چرا ییبو بهش نگفته بود که کاپیتان تیمه، چرا نگفته بود که اینقدر معروفه؟!


و هنوز هیچ جوابی برای این سوالا پیدا نکرده بود که با شنیدن صدای کسی که از پشت سر بهش هشدار میداد که بهتره بشینه و مانع دید بقیه نباشه، با عذرخواهی سرشو تکون داد و دوباره روی صندلیش نشست!

کم کم همه ی بازیکنا وارد سالن شدند و هر دو گروه سرجای خودشون مستقر شدند و بازی شروع شد!


تصویر بازی روی مانیتور بزرگ مقابل نمایش داده میشد و جان که تا بحال از نزدیک همچین چیزیو ندیده بود، اونقدر محو بازی شده بود که برای مدت زیادی متوجه اطرافش نبود.

اما چیزی که در تمام دقایق گذشته توجهشو بیشتر از همه جلب کرده بود، خود بازی یا رقابت نفسگیر هردو تیم نبود ؛ چیزی که باعث شده بود جان روی اون صندلی میخکوب بشه ، نفسشو به سختی بیرون بده و با نگاهی شوکه به اون مانیتور بزرگ خیره بشه، پسر جوونی بود که از شروع بازی با چشمایی دقیق و نگاهی جدی به صفحه ی مانیتورش خیره شده، گوشیشو روی گوشش تنظیم کرده و با راهنماییای بموقع ،اعضای تیمشو در این رقابت راهنمایی میکرد!


گاهی از یه غافلگیری ناخواسته عصبانی و کلافه میشد و با حرص از جاش بلند میشد و فریاد میکشید و گاهی با امتیازی که میگرفت، با هیجان از جاش میپرید و بچه هاشو تشویق میکرد!


My bold roommateDonde viven las historias. Descúbrelo ahora