ی نگاه به دختری که با بیخیالی رو صندلی نشسته بود و به شیرینی ها ناخنک میزد ، کرد و به سمت لینو چرخید ،نگاهش هنوزم پر از وات د فاک بود ،همین باعث استرس دو برابری فلیکس بدبخت میشد ،دوباره سمت دخترک چرخید.
درست یادش نمیومد که آیرین و اون قوم مغول چجور عمارت رو یا بهتره بگیم محل کشته شدن فلیکس، خالی کرده بودن اما الان یچیزو خوب یادش میومد ؛چانگبین داشت برمیگشت و اون میدونست که اگه بفهمه کی این حرکت احمقانه رو زده قطعا سرش رو با اون ساطور بزرگ عه که سری قبل تو اشپزخونه دیده بود میزنه و بعد یه خوراک خوشمزه از کله خوشگلش درست میکنه و مغزش رو صد البته میده سگ بخوره .
چنگ محکمی به موهاش انداخت و زوزه بدبختی کشید
+من میمیرم صد در صد تضمینی ،البته که آخرش هم قرار نیست صحیح و سالم پامو بیرون بذارم ولی این پایان حق من نبود...
لینو بالاخره واکنشی غیر از پوکری زد و دستشو جلوی دهنش گرفت و خندید .
+نترس اگه خواستی بمیری مراسم خاک سپاریت رو به خوبی برگزار میکنم و مطمئن میشم جنازه ات به دست خانواده ات برسه
فلیکس سمتش برگشت و نگاهش رو که تیر ازش پرت میشد رو به لینو دوخت .
با صدای خش خش سرش رو برگردوند و بهتر از این نمیشد،ممکن بود سرش رو بخاطر این هیولا نیم وجبی از دست بده، بعد اون وقت اون نشسته بود شکلات نوش جون میکرد
طوری که کسی نبینه دوتا محکم با مشت کوبید به قفسه سینش و برای کچل شدن خواهر زاده و دایی دعا کرد ،مطمئن بود حتی اگه زنده بمونه آخرش یه مریضی غیر قابل درمان میگیره بخاطر حرص هایی که میخوره ...
هر کی از دور میدیدش قطعا اون رو با زنای قدیمی که در حال دعا و نفرینن اشتباه میگرفت ،
لگد ارومی به صندلی اون هیولا انداخت و غرید
+هوییی ،من بخاطر تو قراره بمیرم ،پس حداقل کاری که میتونی بکنی اینه که بتمرگی و وردل من شکلات نخوری
توقع داشت مثلا بچه ساکت شه یا بهش ببخشید بگه اما تا دهنش باز شد،فلیکس فهمید که این ارزو رو، الان باید به گور ببره
+اولا هوی نه و بانو کیم دوما تو میخوای بمیری پ چرا من گشنگی بکشم ؟سوما ، اصلا تو میدونی من کی ام ؟من فرزند کیم سوکجین، شهردار سئول ام+برو بابا ،دغدغه ام مهم تر از اسم توعه ،اوه مرسی که منو با پدرت آشنا کردی تا اون دنیا به خوبی مورد عنایت قرارش بدم.
با به یاد اوردن دوباره مرگش، آستین لینو رو گرفت و به سمت پنجره کشید ، اخماشو تو هم کشید
+بنظرت اول این هیولا رو دار بزنم بعد ی تیر تو سر خودم بزنم یا خودمو دار بزنم یا فرار کنم چانگبین،اون هیولا دو سر، منو پیدا کنه بکشه یا تو منو بکشی ؟ اما اینا که همش درد داره .
بشکنی تو هوا زد و به سمت اشپزخونه چرخید
+قرص برنج ایی سمی چیزی ندارین ؟
لینو کلافه از چرت و پرتای فلیکس نفس عمیقی کشید،ایده ایی نداشت وقتی چانگبین برسه ،چجوری و کدومشون به فاک میرن ...
+چرا باید تو اشپزخونه چنین چیزی داشته باشیم اخه ؟فقط بیا امیدوار باشیم چانگبین کار غلطی نکنه
+شاید یکی از زندگی فاکد آپش خسته شده باشه و ...
قبل از گفتن ادامه جملش در باز شد و نور تو باغ افتاد ؛ اون لحظه بود که فلیکس عمق فاجعه رو درک کرد، واقعا انگار شوخی نبود ،همه چیز واقعی بود ،زندگی انگست و روزمره اش که جدیدا به گنگستر و صد البته گنگ بنگ تبدیل شده بود به پایان رسیده بود .
منتهی ی تفاوتی داشتی داشت ،تو گنگ بنگ چند نفر همزمان به فاک میدنت ولی فلیکس همزمان چند بار توسط چانگبین به فاک میرفت .
با باز شدن در و صدا زده شدنش تازه به واقعیت برگشت
+رئیس میخوان شما رو ببینن
قبل از اینکه از در بیرون بره فقط به عقلش رسید ی جمله به لینو بگه
+این هیولا رو حداقل تو اتاق حبس کن شاید از میزان به فاک رفتگی من کم بشه
دنبال مرد آبی پوشی که بی هدف به سمتی میرفت رو گرفت ،انتهاش ی آلاچیق بود که اطرافش با چند تا گلدون اویز با گیاه صورتی تزیین شده بود،هنوز درک نمیکرد این گل ها چجوری تو این قتلگاه زنده موندن...
_بیا تو
برای اخرین بار تو دلش با زندگیش بای بای کرد و پاش رو به سمت احتمالا محل دفنش برداشت.
اینکه چانگبین تا الان سرش رو سینه اش نذاشته بود از خوش شانسیش بود یا بدبختیش؟
_خودت برام تعریف میکنی چیشده یا شنیده ها و دیده های بقیه رو برات بگم ؟
فلیکس کف دستاش که خیس عرق بود رو به شلوارش کشید و سعی کرد تموم جراتش رو جمع کنه و حداقل اینبار شجاع باشه،چانگبین بیشتر از اون منتظر نموند که ببینه چه تصمیمی میگیره ،از سر جاش بلند شد جامی که مایع خوشرنگی توش تکون میخورد رو جلوی پای فلیکس پرتش کردو اون فقط به هزار تیکه شدنش خیره موند...
دو قدم جلو اومد و گوشه یقهی فلیکس رو چنگ زد جلو کشیدش
_خیلی اتفاقی سوکجین میفهمه امشب من عمارت نیستم ،خیلی اتفاقی سر از اینجا درمیاره ،خیلی اتفاقی تو از اتاق بیرون میری و خیلی اتفاقی خواهرم فرار میکنه و تو یونا رو گیر میندازی؟همه اینا اتفاقی بوده و انتظار داری من اتفاقی درکش کنم؟
بعد از اینکه تک تک جملاتش رو تو صورت فلیکس داد زد ، محکم هلش داد و فلیکسی که تعادلی نداشت زمین افتاد و دستش روی خرده شیشه ها فرورفت .
چانگبین به سمتش خم شد و بازم از یقه اش گرفت و بلندش کرد
_روز اولی که ازت پرسیدم از کدوم خراب شده ایی اومدی اشتباه کرده بودم، تو از سمت رقیبام نیومدی تو دقیقا از خونه دشمنم اومدی...
با انزجار فلیکس مبهوت رو ول کرد و بدون نگاه کردن بهش، بسمت بیرون حرکت کرد اما بعد دو قدم سرجاش وایساد
_یادمه یبار شنیدم که به بقیه گفتی اینجا جهنم عه و بقیه رو توش میسوزونه ،اما تو هنوز اون جهنم رو ندیدی اما قول میدم از امشب هیزمش رو برات اماده کنم عزیزم اماده باشوقتی که تقریبا چانگبین با اون صورت برافروخته و دکمه های باز پیرهنش از الاچیق فاصله گرفته بود، لباسش کشیده شد و وقتی به عقب برگشت یک طرف صورتش سوخت ،البته که آتیش خشمش اون لحظه بیشتر شعله کشید .
نگاه بی حسش رو تو صورت فلیکس انداخت که دست خونیش تو هوا خشک شده بود و از عصبانیت تند تند قفسه سینش بالا پایین میرفت...
+اشتباه نکرده بودم،تو شیطانی و نمیخوای تنها تو این جهنم دره بسوزی، ولی یادت نره که اگه بخوای منم همراه خودت بسوزونی ،فقط خودت خاکستر میشی
محکم چانگبین رو به عقب هل داد و بی توجه به فریادای اون به خونه برگشت. خوب میدونست که چانگبینِ الان، بیخیالش نمیشه تا زهرش رو نریزه اما حالا میخواست بازی رو به دست بگیره تا چانگبین بدونه تنها خودش نمیتونه شیطان باشه و همه رو قضاوت کنه
تو سرش سر خودش فریاد میزد
+تو جون خودت رو به خطر انداختی تا یبار بهش ثابت کنی تنها نیست اما اون احمق دوباره بهت شک کرد،پس بهتره واقعا بهش پشت کنم و کمک کنم زودتر بمیره
از پله های عمارت کوفتیش بالا رفت و دم اتاقش منتظر موند تا انبار باروت بهش برسه، تا کبریت رو بکشه ،وجودش رو آتیش بزنه و با لذت به جرقه های آتیشش خیره بمونه
نگاهش به دست خونیش بود که بالاخره بهش رسید ،پوزخندی زد و دو قدم جلو رفت و مثل خودش یقه اش رو گرفت و جلو کشید
+آره کار من بود ،گذاشتم وقتی از خونه فاصله گرفتی کشوندمش اینجا ،ااااا میخوای بدونی چرا بچه رو نفرستادم بره ؟شاید چون میخواستم یه آیینه دق جلوت باشه تا هرروز بفهمی انقدر بی عرضه ایی که نتونستی از ی گروگان ساده محافظت کنی ...
جمله هاش که ته کشید به جلو خم شد و لب پایین چانگبین رو بین لباش گرفت وگاز ارومی از لبش گرفت و وقتی عقب رفت به چهره مبهوتش نیشخندی زد و به سمت اتاقش عقب گرد کرد حالا فقط باید منتظر میموند تا چانگبین به خودش بیاد
__
شبتون بخیر پارت جدید تقدیم نگاهتون ووت و کامنت یادتون نره دوستتون دارم
YOU ARE READING
gnossienne
Fanfiction⎙ قسمتی از متن↶ با نشستن بوسه روی لاله گوشش لرز توی تنش تشدید شد و جوشش چیزی رو تو چشمش حس کرد پلوتو نمیتونست انقدر کثیف باشه ،میتونست؟ گزارشگری که به خونه خانواده ایی رفته بود و از مراسم سوگواری مرگ جوونی گزارش میداد ،پسری که شبونه توسط زورگیرای م...