🔮قسمت سه🔮

427 126 138
                                    

پارت سوم رو بهتون تقدیم می کنم🫂❤️🌹

______

اون مرد که انگار یک درصد هم احتمال اینو نمی داد اون جوون یه کشیش باشه چشمای خرمایی رنگشو با غافلگیری و حیرت، درشت کرد و با همون صدای آرومش جواب داد: اوه واقعا؟؟!!...بسیار خب، خوشوقتم کشیش شیائو...منم وانگ هستم!!!

جان هم با لبخند سرشو تکون داد که آقای وانگ دستشو به سمت جان دراز کرد و جان هم بدون تعلل، دست مرد رو گرفت و به آرومی فشرد.

سپس هر دوشون عقب کشیدن و هر کی به کار خودش مشغول شد.

اون مرد میانسال هم بدون این که نگاشو از روی روزنامه بلند کنه هم چنان با ابرو های در هم رفته و چهره ی بی حوصلش، متن به متن روزنامشو می خوند و اهمیتی به این دو نفر نمی داد!

کمی بعد گذشت و صدای لرزش گوشی آقای وانگ به گوش خورد.

آقای وانگ با دیدن اسم مخاطب، گوشیو جواب داد و همون طور که با صدای پایینش زمزمه می کرد، به حرفا و سوالای مخاطب جواب می داد: الو؟....اوهوم....آره چهار ساعت دیگه می رسم....خودم برای دیدنش می رم....باشه....فعلا!

بعد از قطع تماس، وارد ویچتش شد. همون طور که کمی ابرو هاشو توی هم کشیده بود و تمرکز می کرد، پیام ارسال می کرد و یا جواب مخاطب هاشو می داد.

جان هم مثل هم کابیناش خودشو به یه کاری مشغول کرد. گوشیشو دستش گرفت و نگاهشو به صفحش انداخت. هیچ کس پیامی براش ارسال نکرده بود.

یه نفس راحت از ته دلش کشید و پیامی برای وو یی ارسال کرد: سلام رفیق، صبحت بخیر...من تازه راه افتادم!

آخرین زمان آنلاین بودن وو یی، دیشب بود. برای همین حدس زد شاید هنوز خوابه. برای همین تا زمان بیدار شدن وو یی خواست با پدرش تماس بگیره اما با خودش فکر کرد شاید اونم هنوز خواب باشه؛ پس براش پیام ارسال کرد: سلام بابا جون، صبحت بخیر...من تازه راه افتادم...اگه خدا بخواد تا چهار ساعت دیگه می رسم!...مراقب خودت باش.

بعد از ارسال پیام از ویچت خارج شد و صفحه ی گوشیش رو خاموش کرد.

نفس عمیق و راحتی کشید و نگاشو به بیرون از پنجره داد.

هنوز یه دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ گوشی جان اومد. وانگ که مشغول کار با گوشیش بود، یه لحظه ابرو های در هم رفتشو بالا گرفت و نگاه گذرایی به جان و گوشیش کرد.

اون صدای زنگ کوتاه، نشون از این می داد که پیامی به گوشیش ارسال شده.

جان به امید این که پدر یا وو یی باشه صفحه ی گوشیش رو روشن کرد که در کمال ناباوری دوباره دید که اون شماره ی ناشناس بهش پیام داده!!!

انگار تموم دنیا رو روی سرش خراب کردن. طوری که به خوبی داغ شدن گوش هاشو حس می کرد. حالش واقعا افتضاح شده بود.

L⃠ u⃠ s⃠ T⃠ (Multi Shot)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora