″هوسوک، جونگ هوسوک″
جونگکوک سری تکون داد و باهاش هم قدم شد. حس خوبی از گرمای دستهای پسر میگرفت. انگشتهای هوسوک باریک بلند بودند و این کاملا در تضاد با دستهای بزرگ و عضلانی جونگکوک بود. البته تعجبی نداشت، جونگکوک از دستهاش زیاد کار میکشید، و حالا، گرفتن دستهای هوسوک هم جزو کارهایی شده بود که باید با ظرافت خاصی انجامش میداد.
″میشه بریم کنار رودخونه؟ البته اگه قراره زودتر برگردی-″
″نه! من تنها زندگی میکنم پس مشکلی پیش نمیاد. در ضمن بیدار موندن توی شب رو دوست دارم″
لبخند کوچیکی مهمون لبهای هوسوک شد و سرش رو پایین انداخت. باورکردنی نبود که جونگکوک رو در کنار خودش داشت. خودخواهانه بود اما، هوسوک اصلا قصد رها کردن دست جونگکوک رو نداشت. پس خوشبختانه جواب خوبی گرفته بود.
در سکوت مسیر کوتاهی رو تا رود خونه کوچیکی که توی ضلع جنوبی شهر قرار داشت رو پیمودن و کنار آب، روی تکه سنگی صاف و عظیمی نشستند. هوسوک با همون ته مونده لبخندی که به لب داشت، دست جونگکوک رو جلوتر کشید و بند بند انگشتهاش رو نوازش کرد.
″نمیدونی چقدر خوشحالم~″ هوسوک با لبخندی که صورتش رو از فرط ترک نمیکرد گفت. مطمئنا اگه صدای جیرجیرکهای کنار رودخانه نبود، صدای تپشهای قلب هوسوک طنین انداز شب فراموش نشدنیشون میشد. دونه دونه دستهای جونگکوک رو بوسید و خیره بهشون گفت ″ممنون که امشب اومدی. اگه نمیاومدی همه شعرها بیمعنی میشدن. دیگه رنگین کمون بهم نمیخندید و طراوت بارون من به جای یاد تو، یاد اشکهام مینداخت″
″همیشه انقدر شاعرانه حرف میزنی؟″ جونگکوک خیره به چشمهای پایین افتاده هوسوک پرسید. اون پسر از زمانی که کنار هم راه میرفتند تا همون لحظه، حتی یک بار هم سرش رو بالا نیاورده بود.
″نمیدونم راستش. حتی اگه انجامش بدم هم متوجهش نمیشم″
جونگکوک با نوک انگشتهاش چونه هوسوک رو بالا آورد ″تا حالا توی دانشگاه ندیدمت. تو...از کجا منو میشناسی؟″ با همون لمس ساده متوجه پوست نرم پسر شد.
هوسوک خودش رو عقب کشید ″شاید فقط متوجه نشدی. من معمولا تا ظهر دانشگاهم بعدم میرم سرکار″
″تو کار میکنی؟″ حاصل دوماه و چندی بی خبری حالا تبدیل به کنجکاویِ شدیدی شده بود که با هر جمله پسر دیگه، جونگکوک رو به قطرهای از لیوان سوالاتش میرسوند.
′′اوهوم. پدرم یه گلخونه داره عصرها میرم اونجا″ مکثی کرد و با گرفتن دست جونگکوک مشغول نوازشش شد ″اون گلهای بابونهای که برات فرستاده بودم رو اولین روزی که دیدمت کاشته بودم. با خودم گفتم بد نیست که بهت بفرستمشون″
″اون بابونهها رو گذاشتم جلوی پنجرهی توی اتاقم. هر صبح که بیدار میشم، اول اونها رو میبینم″
″هوسوک؟″ جونگکوک بعد از چند لحظه سکوت ناگهانی صداش زد ″تو از من خجالت میکشی؟″
هوسوک با بدنی خشک شده لبهاش رو تر کرد و سرش رو بیشتر توی یقهش فرو برد. توی عالم رویاهاش قرار بود که امشب خیلی با اعتماد نفس باشه و از چیزهایی که دوست داره حرف بزنه و از جونگکوک راجب خودش بپرسه اما برخلاف تمام تصوراتش، حتی نمیتونست مستقیما به چشمهای جونگکوک نگاه کنه. خودش رو گم میکرد و حرفهاش رو فراموش!
″من فقط...پوف...″ دست جونگکوک رو ول کرد و روی گونههای یخ کردهاش گذاشت. ″استرس دارم″
جونگکوک با گیجی نگاهش کرد، اما فقط چند ثانیه طول کشید تا متوجه حال هوسوک بشه.
شاید این گفته پر ادعا باشه اما، جونگکوک توی اون لحظه فهمید که چقدر بیشتر از چیزی که فکرش رو میکرد برای جونگ هوسوک با ارزشه. معشوق برای عاشق، حکم شاه برای برده رو داره.دستش رو روی قفسه سینه هوسوک گذاشت و با دیگری گونه هوسوک رو قاب گرفت، با یه تن صدای آروم و شیفته زمزمه کرد ″ازت میخوام بهم نگاه کنی هوسوک...چیزی هست که میخوام بهت بگم″
چند لحظه طول کشید و پسرک با لبهایی که اسیر دندونهاش شده بود، سرش رو بالا آورد و به تیلههای جونگکوک خیره شد.″هوسوک...تو برای من همون ابری هستی که همیشه میخواستم لمسش کنم...
هیچکس تا به حال مثل تو انقدر خالصانه و قشنگ دوستم نداشت؛ امیدوارم همونقدر منم بتونم برات جبران کنم″با تمام صادقاتش بیان کرد و بعد به تپشهای نامنظم قلب پسر دیگه رو زیر دستش احساس کرد. انگار که اولین جرقه آتیش بازی با همون تپشها توی وجود جونگکوک به وجود اومده باشه، جلوتر رفت و نفس عمیقی کشید قبل اینکه لبهاش رو روی لبهای هوسوک بزاره.
خیلی نرم، خیلی شیرین و خیلی آروم. هیچ حرکتی در کار نبود. جونگکوک فقط با لبهاش لبهای هوسوک رو لمس کرد. مثل یه گل که برای ادامه زندگیش نیاز به نور خورشید داشته باشه و هوسوک براش همون نور بود. گرمای دستهای یخ زده هوسوک رو روی کمرش حس کرد و درون آغوشش فرو رفت.
کنار رودخونه نشسته بودند اما بازم حس میکردند توی خونه هستند. توی اتاق، توی مکان امنشون. جایی که قبلا هیچکس اجازه ورود بهش رو نداشت اما حالا پذیرای مهمون عزیز دیگهای هم بود.
هوسوک جونگکوک رو به خودش نزدیکتر کرد و لب پایینیش رو بوسید. همیشه توی رویاهاش، آرزوی بوسیدن خال زیر لب جونگکوک رو داشت. یه بوسه خیلی ریز، چیزی که باعث اشتیاق بیشتر جونگکوک شد. سرش رو کج کرد قبل اینکه بوسه عمیقی رو شروع کنه.
بوسه خیلی خوبی بود!
هوسوک اولین نفر بود که عقب کشید، اما بلافاصله صورتش رو بین شونه و گردن جونگکوک قایم کرد. گونههاش داغ شده بودند و نفس کم آورده بود. گرمی لبهای جونگکوک رو روی گوشش حس کرد قبل اینکه زمزمه کوتاهش رو بشنوه ″لازم نیست ازم خجالت بکشی سوک! به زودی به جایی میرسیم که هیچوقت مقابل من استرس نداشته باشی″
.
.
.
.
.
.
.
..
ممنون که خوندین و وت دادین. امیدوارم ازش لذت برده باشین.
میدونم خیلی کوتاه بود، اما چیزی بود که همیشه دوست داشتم بنویسمش پس ممنون بابت نگاه زیباتون 🤍@ kookhope_vitamin دیلی من برای کوکهوپه. خواستین عضو بشین ^^
![](https://img.wattpad.com/cover/303831317-288-k116261.jpg)
YOU ARE READING
Cipsela
General FictionCouple: Kookhope Genre: fluff, romantic اگه بخوام برای درخشش معنایی انتزاعی بیان کنم، لبخند تو رو با تک تک جزئیاتش به زبون میارم که چطور روزم رو روشن میکنه