بازی دو سر باخت

259 29 3
                                    

تهیونگ |
نامجون: نظرت راجبه یه سفر چیه؟
تهیونگ: سفر؟ پیشنهاد مسخره ای وسط این همه کاره
نامجون: بله بله، بایدم رئیس مافیا و مالک همچین خونه و ماشین و کسب و کاری وقتی برای ما نداشته باشه.
تهیونگ:کجاست؟
نامجون: چی؟
سرشو به حالت کلافه ای تکون داد و گفت: سفر! میگم کجا میریم؟
نامجون: اوه! مادرید. امشب میریم، میای دیگه؟
تهیونگ: اگه هوسوک بیاد من ...
نامجون دستاشو بالا برد و تو هوا تکون داد: نه نه، اون نیست یعنی نمیاد.
تهیونگ: خوبه
نامجون:پس شب میام دنبالت، راستی جین هم میاد.
تهیونگ: خودم میام
نامجون: آیششش ، یکم از این یه دنده بودنت کم کن
تهیونگ چشم غره ای بهش رفت که گفت: باشه رفتم دیگه. میبینمت
به سمت پنجره بزرگی که تو سالن جلساتش قرار داشت رفت، همیشه به این فکر میکرد ادمای اون بیرون خیلی باهاش فرق دارن، نه به خاطر اینکه پولدار بود یا کارای خلاف انجام میداد، نه! اون تنها بود و خودش اینو میدونست. متاسفانه یا شایدم خوشبختانه وقتی وارد این کار شد با نامجون و جین آشنا شد و تا همین الان تنها کسایی که نسبتا بهش نزدیک بودن یا بهتر بگم تحملش میکردن اونا بودن.
نفس عمیقی کشید و با خودش گفت: تحمل کردن یه آدم بد سخته، ولی بدتر تر از اون اینه که تظاهر به خوب بودن کنی. اینطور نیست تهیونگ؟ واسه همینه که همه ادمارو از خودت میرونی؟ چون نمیخوای بهت نزدیک بشن و بعدش...
یهو صحنه ای از صدای جیغ و تالاری که زمینش با خون پوشیده شده بود جلوی چشماش اومد. سرش تیری کشید و به سختی خودشو به اتاق خوابش رسوند، لبه تخت نشست و سرشو تو دستاش گرفت
تهیونگ: چرا این کابوس تموم نمیشه؟ چرا همیشه برام مثل دفعه اول زندست؟
خدمتکار از پشت در گفت : ارباب به چیزی احتیاج ندارین؟
تهیونگ: میتونی بری
چشماشو روی هم گذشت و بعد چند ثانیه به خواب رفت.

|مادرید، ۱۸ جولای ۲۰۲۱|
نامجون : خب نظرتون چیه قبل از رفتن به هتل یه چرخی بزنیم؟
جین:فکر خوبیه
تهیونگ: من نمیام
نامجون: نکنه میخوای بخوابی؟ ساعت ۱۱ شبه تازه
تهیونگ: ترجیح میدم امشب استراحت کنم
نامجون: باشه پس ما میریم، رسیدی هتل زنگ بزن اوکی؟
تهیونگ: شبیه کساییم که کاراشونو به بقیه گزارش میدن؟
نامجون اخمی کرد و گفت: هی ، من ازت بزرگترم
جین: نامجون بیا بریم. تهیونگ مراقب باش
نامجون زیر لب با خودش گفت: آدم نمیشه.
دوتایی باهم سوار ماشین شدن و از تهیونگ دور شدن.
حوصله نداشت به هتل بره اما دلشم نمیخواست بین مردایی باشه که یکی از هرزه های تو کلابو جلوش به فاک میدن
پس به سمت نزدیک ترین کافه ای که اونجا قرار داشت به راه افتاد.
گارسون: خوش اومدید، چی میل دارین براتون بیارم؟
کافه فضای آرومی داشت، موسیقی که پخش میشد شبیه نوازش آب روی برگای یه گل بود. گل! تازه متوجه شده بود دور تا دور اونجا از انواع گل هایی که اسماشونم نمیدونست پر شده.
سقف کافه شیشه ای بود و به راحتی میتونستی آسمونو با همه سیاهیش ببینی. البته، چه فرقی میکرد؟ تو اون تاریکی برای تهیونگ ستاره ای درکار نبود.
تا خواست جواب گارسونو بده در با شدت زیادی باز شد و پسری که نفس نفس میزد به سمت گارسون حمله ور شد.
گارسون: جئون جونگ... جونگکوک؟
جونگکوک: آره عوضی خودمم!
تهیونگ به کارتی که دور گردن گارسون اویزون بود نگاه کرد. پارک جیمین. پس اسمشم کره ای بود
جونگکوک: همین الان گم میشی میری وگرنه یه...
تهیونگ وسط حرفشون پرید و گفت: وگرنه چی؟
جونگکوک نیشخندی زد و صورت جدیشو به سمت تهیونگ برگردوند اما هنوز یقه پسر رو ول نکرده بود.
جونگکوک: رفتی برای خودت سگ گرفتی پارک جیمین؟
تهیونگ خندید! نه یه خنده معمولی. انچنان میخندید که تو این چند سال یا حتی تو تمام سالای عمرش نخندیده بود. این پسر کره ای کی بود که باهاش اینطوری صحبت میکرد.
تهیونگ: اومدی اینجارو گذاشتی رو سرت و ارامش منو بهم زدی . نکنه تصمیم گرفتی امشب بمیری؟
اگه هر زمان دیگه ای بود تهیونگ بدون فکر کردن اسلحشو درمیورد و یه گلوله تو مخش خالی میکرد. به نظر میرسید کسی که هیچ وقت با کسی غیر از جلسات کاری صحبت نمیکرد الان تغییر کرده. اما نه، تهیونگ همون آدم بود
بین اون همه آدم اسلحشو از کمرش بیرون کشید و سمت جونگکوک گرفت. جونگکوک پسر رو ول کرد و اون با تمام سرعت مثل تمام کسایی که اونجا نشسته بودن فرار کرد.
اما جونگکوک! بدون اینکه ذره ای ترس تو چهرش باشه بهش نزدیک شد و گفت: میدونی بیشتر از همه از چه ادمایی متنفرم؟
تهیونگ: فکر میکنی برام مهمه؟
قدم دیگه ای به سمتش برداشت، دقیقا جلوی اسلحه ایستاده بود
جونگکوک: ادمایی که وجود خودشون نه ، بلکه پولی که تو جیبشونه یا اسلحه ای که دستشونه بقیه رو میترسونه.
اروم از کنار تهیونگ رد شد و کنار گوشش گفت: بعدا میبینمت ، البته اگه زنده موندم.
حالا نوبت خودش بود که بخنده ، از کافه خارج شد و تهیونگ رو تو دنیای خودش ول کرد.
و تهیونگ!
حتی دنبال اون پسر نرفت.

Someone Like You | کسی مثل توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora