میترسی؟

91 13 5
                                    

جونگکوک|
وقتی به عمارت رسیدیم سریع از ماشین پیاده شدم و بدون اینکه به چشمای تهیونگ نگاه کنم داخل رفتم. نباید تمام معادلاتم اینجوری بهم میریخت!
خانم پارک: برای شام چی میل دارین اقای جئون؟
نیشخندی زدم و گفتم: از کی تا حالا اینکه من چی میخورم مهم شده؟!
خانم پارک: ارباب دستور داد...
صدام ناخوداگاه بالاتر رفت و حتی به این فکر نمیکردم این کار یه جور توهین به اون زن حساب میشه
جونگکوک: نمیخوام از اون ادم هیچی بشنوم. هیچی!
به سمت اتاقم رفتم و درو پشت سر خودم قفل کردم. این بازی جدیدش بود؟ باید از اینجا بیرون میرفتم. باید مادرمو نجات میدادم اما چجوری؟ چجوری وقتی هیچ راهی برام باقی نمونده بود.
|فلش بک_ ۵ روز پیش|
شوگا|
یونگی: کاری که بهت گفتمو انجام میدی.
جونگکوک: اگه اینکارو نکنم؟
یونگی: خودت یا مادرت به دست تهیونگ کشته میشین.
جونگکوک: از کجا فهمیدی؟
یونگی: که افسر پلیسی؟ زیادم سخت نبود. دوره هاتو گذروندی و به دلایلی اومدی بیرون بدون اینکه کسی از افسر بودنت با خبر بشه. اگه بخوام دروغ نگم برام جالب بود. فکر نمیکردم پشت اون نقاب نویسنده و بلند پروا بودنت همچین کسی ازت دربیاد.
جونگکوک: تهیونگو دستگیر میکنم اما... وقتی مدرک محکمی پیدا کردم که نشون میداد مادرشو کشته. تو هم تا اون موقع باید مراقب مادرم باشی
یونگی: پس به توافق رسیدیم، افسر جئون! راستی... چند روز دیگه اماده نمایش جلوی تهیونگ باش! نباید به چیزی شک کنه.
جونگکوک: منظورت از نمایش...
یونگی: با اسلحه میام سراغت افسر جئون!
|زمان حال|
تهیونگ|
باید باهاش حرف میزدم؟ انگار کاری که کردم فقط همه چیو بدتر کرد. اون از من میترسه بنابرین فکر میکنه هرکاری از دستم برمیاد. نفهمیدم کی جلوی در اتاقش رسیدم، خواستم صداش کنم که در با شدت زیادی باز شد و چشمای قرمزش بهم دوخته شد.
جونگکوک: برو کنار
تهیونگ: انگار فراموش کردی کی اینجا رئیسه
صورتشو جمع کرد و گفت : تهیونگ، بزار برم . ببین این برای همه بهتره.
شنیدن اسمم از زبون اون حس عجیبی داشت. هرکسی تو این چند سال اخیر اسم منو میورد یا از روی ترس بود یا میخواست به هر نحوی بهم نزدیک بشه. اما این پسر، نمیترسید! درواقع خسته تر از چیزی بود که به ترسیدن از من فکر کنه.
تهیونگ: ازم میترسی؟
به زمین خیره شد و در حالی که نفس عمیقی میکشید دستاشو بالا اورد و تو هوا تکون داد.
جونگکوک: نمیخوام پیش یه قاتل زندگی کنم
با تنه ای که زد از کنارم رد شد و به پله ها رسید. تو یه لحظه تصمیم گرفتم و با سرعت به طرفش رفتم ؛ دستامو دور کمرش حلقه کردم که متوجه سفت شدن ماهیچه های بدنش شدم.
تهیونگ: نرو
دستاشو روی انگشتام گذاشت و سعی میکرد دستامو از دورش باز کنه اما محکم تر بغلش کردم و گفتم: معذرت میخوام که ترسوندمت. نباید... نباید صورتمو میدیدی.
جونگکوک|
الان وقت عذاب وجدان نسبت به کاری که انجام دادم نبود. اما ته دلم از برخوردی که باهاش داشتم خوشحال نبودم. هرکسی هم باشی اگه فردی با دیدن ضعفت بترسه یا ازت دوری کنه میشکنی. برای اینکه اون ادم تهیونگ بود از دنیا همون لحظه متنفر شدم.
جونگکوک: گفتم که... نمیترسم
تهیونگ: پس نرو
دستاشو ازاد کرد و بلاخره تونستم به طرفش برگردم. با دیدن چشمایی که انگار امیدشونو سال ها پیش از دست داده بودن گفتم: پس عواقبش پای خودت.
" امید، نوری خاموش شده در اسمان شب است. همانند ستاره! اما ستاره بدون شب معنای خود را از دست میدهد اما شب، نه! شب بدون ستاره باز هم زیباست. یا شاید من اینطور فکر میکردم چون عاشق چشم های مشکی ات شده بودم."

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 30, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Someone Like You | کسی مثل توWhere stories live. Discover now