نامجون رولت مرغ درست میکرد و جین روی کابینت کنار گاز نشسته بود و دربارهی جلسات بازجویی لئوناردو حرف میزد. هرچند که صداش بین صدای هود و سرخ شدن پیازها و فر زیاد واضح به گوش نامجون نمیرسید.
" اون یه عوضی واقعیه. باورت میشه؟ بهم میگفت من از اینجا میام بیرون و بعد از کشتنت یونگی رو باخودم میبرم. اصلا به اینکه تهدید کردن من پروندهاش رو سنگینتر میکنه توجهی نشون نمیداد."
جین با حرص گفت و چشماش رو چرخوند. نامجون تیکهای مرغ آغشته به خامه رو جلوی دهن همسر عصبانیش گرفت." بهم بگو مزهاش چطوره."
" هی! اصلا به حرفم گوش میدی؟"
جین درحالی که مرغ رو میجویید با دهن پر غر زد. اخم عمیقی بین ابروهاش نقش بسته بود که با بوسهی محکمی که نامجون روی لباش گذاشت از بین رفت.
نامجون به آرومی روی لبای همسرش زمزمه کرد:(( حواسم هست عزیزم.))بعد بوسهی دیگهای اینبار روی نوک بینی جین گذاشت و ازش کمی فاصله گرفت تا پیازهای درحال سرخ شدن رو تفت بده. اما دست راست جین رو گرفت و حین تفت دادن پیازها پشت دستش رو بوسید.
" امروز تمام مدت نگرانت بودم. این پرونده خیلی اذیتم میکنه. امیدوارم زودتر بسته بشه و دیگه هیچ حرفی از لئوناردو توی این خونه نشنوم."
صدای نامجون اونقدر غمگین و نگران بود که جین فشرده شدن قلبش رو احساس کرد. ناراحت بودن نامجون حتی بیشتر از اینکه خودش ناراحت باشه آزارش میداد. دستش رو از دست همسرش بیرون کشید و بدون اینکه چیزی بگه از روی کابینت پایین پرید. نگاه نامجون روی ماهیتابه پیاز بود اما جین میتونست بفهمه اون به حرکاتش توجه میکنه. لبخند کوچیکی روی لباش نقش بست و با نرمترین حرکات دستاش رو روی پهلوهای مردش گذاشت و از پشت بغلش کرد.
" نگران من نباش. بیشتر به عنوان شاهد توی جلسات بازجویی شرکت میکنم. پروندهاش مال بخش ما نیست."
بین حرفاش چندبار گردن نامجون رو بوسید و در نهایت چونهاش رو روی شونهی همسرش گذاشت و برای دقایقی توی اون وضعیت موندن. نامجون وانمود میکرد مشغول آشپزیه اما آرامشی که بودن توی اون حالت بهش میداد کاملا محسوس بود و جین از موفقیتآمیز بودن حرکاتش، لبخند پیروزمندانهای زد.
صدای زنگ در خونه زوج جوون رو مجبور کرد از هم جدا بشن. جین درحالی که برای باز کردن در خونه به سمتش میرفت دستش رو روی قلبش کشید و با خوشحالی گفت:(( بالاخره برگشتن.))در خونه رو باز کرد و وقتی یونگی و جیمین رو پشت در دید، دستاش رو برای بغل کردن هردوشون به سمتشون گرفت.
" تنهایی بهتون خوش گذشت؟"
همونطور که اون دو نفر رو بین بازوهاش گرفته بود پرسید و بوسهی محکمی بین گوشای نرم هردوشون گذاشت. کاری که جیمین بهش عادت داشت اما گونههای یونگی رو از خجالت سرخ کرد. هنوز به اینکه جین اونو هم یه بچه میبینه عادت نکرده بود.
جیمین خودش رو از بغل جین بیرون کشید و با ذوق گفت:(( یونی برام دونات خرید. از همونایی که تو میگی بهداشتی نیستن و اجازه نمیدی بخورم. بعد رفتیم آبنبات فروشی و درست شدن آبنباتا رو از نزدیک دیدم. خیلی جالب بود. تا خونه هم پیاده برگشتیم. روی جدول کنار خیابون راه رفتم و اصلا تعادلمو از دست ندادم.))
YOU ARE READING
moochi and catmin
Fanfiction" میشه به لپات دست بزنم؟" " چ..چرا؟" " چون خیلی نرم به نظر میان. چیزای نرمو دوست دارم." 🍥🍥🍥🍥 یونگی و جیمین هیبریدایی که زندگی سختشون با پیدا کردن همدیگه و حضور اون زوج مهربون تبدیل به زندگیای میشه که هر ثانی...