عصر یکی از یکشنبههای معمولی، یکی از عصرهایی که هیچ اتفاق خاصی نمیافته و فقط هوای خاکستری و البته دلگیر داره، مرد عظیم الجثه و هیبرید کوچولویی جلوی ساختمون بلند و مدرنی ایستادن و هردو سرشون رو بالا گرفتن تا مطمئن بشن جای درستی اومدن.
" کمپانی اچ اند تی"
فونت براق و طلایی رنگ روی تابلوی بزرگ روبروشون ماهیت ساختمون رو مشخص میکرد و با نوشتهی روی کارت توی دست مرد همخونی داشت.
" آمادهای؟"
مرد با لبخند پرسید و هیبرید کوچولو هم در جواب لبخند مضطرب و نصفه و نیمهای زد و سر تکون داد. وقتی در ساختمون باز شد و زن جوونی ازش بیرون اومد، هیبرید کوچولو دست مرد رو محکم گرفت و هردو پا توی ساختمون گذاشتن. کمی بعد از ورودشون و لحظهای که اطراف رو نگاه میکردن تا متوجه بشن باید کجا برن، پسر جوونی که موهای مجعد و بنفش رنگش به شدت جلب توجه میکرد، جلوی اون تازه واردا ایستاد و با لبخند خودش رو معرفی کرد.
" سلام. من ووجینم. راهنمای بازدیدکنندهها. سالن شو از این سمته. پنج دقیقه دیگه مراسم-"
هیبرید با بیصبری توی حرف پسر پرید و گفت:(( ما برای دیدن شو نیومدیم. با خانم پارک قرار داریم. پارک چهیونگ. اونی که موهاش نارنجیه.))
لبخند روی لبای پسر بزرگتر شد.
" اوه. تو کیم جیمینی. آره چهیونگ نونا دربارهات بهم گفته. بیا میبرمت پیشش."
پسر موبنفش قبل از اینکه به سمت آسانسورها راه بیفته نگاه محترمانه اما پرسشگری هم به مرد همراه هیبرید انداخت. مرد مسن دستش رو به سمت پسر گرفت و سوال ناگفتهاش رو برطرف کرد.
" من سونگکیونم. پدربزرگ این بچه."
بعد دست جیمین رو محکمتر فشار داد تا بهش اطمینان خاطر بده قرار نیست با اون موبنفش الکی خوشحال تنهاش بذاره. خوشبختانه ووجین هم این درخواست رو ازشون نکرد و فقط دوباره با انرژی زیادش مشغول توضیح دادن درباره کمپانیشون و تاریخچهاش شد.
تا زمانی که به طبقهی نهم و دفتر کار چهیونگ برسن، ووجین بیوقفه و بدون نفس کشیدن حرف زد. اونقدر زیاد که سونگکیون مجبور شد توی ذهنش به خودش یادآوری کنه نباید محترمانه یا غیرمحترمانه از اون پسر بخواد ساکت بشه. با همهی اینا بالاخره ووجین جلوی دفتر چهیونگ تنهاشون گذاشت و گفت در آینده خوشحال میشه بیشتر همدیگه رو ببینن. جیمین و سونگ کیون همون لحظه توی دلشون آرزو کردن این اتفاق نیفته.
دفتر چهیونگ اتاق کوچیکی بود که تمام وسایل برای جا شدن توش همگی نزدیک هم قرار گرفته بودن. تابلوهای زیادی روی دیوار بود و بوی قهوه و بیسکوئیت میداد. چهیونگ با یکی از لبخندای همیشگیش از سونگکیون و جیمین دعوت کرد روی کاناپهی آجری رنگ روبروی میزش بشینن و برای هردوشون از مینی یخچال سبز رنگ اتاقش پودینگ شکلاتی آورد. جیمین همون لحظه زن مونارنجی رو توی لیست افراد مورد علاقهاش ثبت کرد.
YOU ARE READING
moochi and catmin
Fanfiction" میشه به لپات دست بزنم؟" " چ..چرا؟" " چون خیلی نرم به نظر میان. چیزای نرمو دوست دارم." 🍥🍥🍥🍥 یونگی و جیمین هیبریدایی که زندگی سختشون با پیدا کردن همدیگه و حضور اون زوج مهربون تبدیل به زندگیای میشه که هر ثانی...