Part - 12

240 68 12
                                    

‌‌
‌‌
‌از سورتمه که آخرین وسیله‌ی انتخابی دویونگ بود، پیاده شدن. جونمیون بازوی دویونگ رو گرفت و بدنشو سمت خودش متمایل کرد. همزمان که سعی داشت بزور دویونگ رو به طرف پارکینگ ببره، چانیول رو برای کمک صدا کرد.

- چان؟ بیا کمکم کن این بچه رو ببریم سوار ماشین کنیم، داره بیهوش میشه!
‌‌‌
سهونم از اونطرف بکهیون رو کشون کشون داشت سمت ماشین می‌کشید. اون وسطا که بکهیون غیب شد، متوجه شدن خودشو با انواع الکل خفه کرده و بعدش با هزار بدبختی از توی کلاب بار شهربازی بیرون آوردنش. بکهیون مدام داشت پشت سرهم خزعبلات می‌بافت و به هر چیز مزخرفی میخندید. سهون اخمی کرد و با زور بیشتری بکهیون رو به سمت پارکینگ کشید و اصلاً به حرفهای سوهو که بهش میگفت باهاش آروم تر رفتار کنه گوش نمیداد. از اونجایی که نه دویونگ و نه بکهیون قابلیت رانندگی داشتن سهون به اجبار وقتی به ماشین رسیدن کلید رو از جیب بکهیون برداشت و خودش پشت فرمون نشست. خیلی سرسری از سوهو تشکر کرد بابت سوار کردن دویونگ به ماشینش، خدافظی رو از پشت فرمون انجام داد و نگاهشو به چانیولی که با منظور خاصی بهش نگاه میکرد انداخت و در نهایت راه برگشت رو برای مقصد انتخاب کرد. قرار بود همین فردا که صبح شد چانیول به خونه بکهیون بیاد تا راجب مسائلی که امشب در چرخ و فلک نصفه نیمه موند صحبت کنن.

در طول مسیر نسبتاً طولانی که داشت رانندگی میکرد ذهنش به شدت مشغول اون پسری بود که اسمش در این چند روز شده بود گوشواره های گوشش. ‌از اینکه اون پسر قد بلند که اسمش چانیول بود، راجع به پارتنر بودن همون پسری که خودشو از درخت دار زده بود حرف میزد، واقعاً تعجب کرده بود. نمیتونست هضم کنه که یه آدم چطور میتونه چند بار بمیره، واقعا نمیتونست درک کنه پسری که جلوش نشسته بود چطور چند بار مرده و حالا زنده است! اون حتی در حالت عادی نمیتونست تصورش کنه اما بطور تعجب‌آوری، چند ساعت پیش مستقیماً مقابل اون شخص عجیب غریب نشسته بود!
‌‌
اصلاً اون آلفای مو فرفری چرا باید چنین تصمیمی میگرفت که سهون و بکهیون رو بترسونه؟ در قبول کردن منطق چانیول ناتوان بود؛ برای چی وقتی اونا بی گناه بودن اینطوری مورد خشمش قرار گرفتن و این بلا سرشون اومد؟ هرچند در مقابل بلاهایی که سر بقیه مردم در طول این چند سال افتاد واقعا هیچی بود.. اما خب بالاخره که چی؟ اونا هم آسیب دیده بودن!
آهی کشید و پلکهاشو محکم روی هم گذاشت تا حواسشو از این افکار دور کنه و به رانندگیش توجه کنه. به‌هرحال که فردا چانیول میومد، باهاشون صحبت میکرد و همه ابهامات رو برطرف میکرد. دیگه لزومی نداشت از الان با خود خوری و افکارش اورثینک کنه.
تصمیم گرفت گوشیش رو برداره و زنگ بزنم به پدرش تا یکم باهاش صحبت کنه و رفع دلتنگی بکنه اما وقتی خواست روی داشبورد خم بشه و گوشی رو برداره بکهیون از خواب پرید و شروع کرد به تولید سر و صداهای عجیب از خودش. نگاه خمارشو به اطراف داد و اخمی کرد. احساس میکرد مستی از سرش پریده و حالا سرش درد میکنه.

- من کی خوابم برد؟

- نمیدونم.

بکهیون به دویونگ نگاه کرد که در صندلی پشت ماشین و به حالت نشسته خوابیده بود، پس اونم خواب بود. با این که سرش درد میکرد اما خاطرات شهربازی براش داشت به خوبی تداعی میشد؛ این که تا خرخره نوشیده بود، اینکه با آدم‌های جدیدی روبه‌رو شده بود، اینکه یکی از اون آدم های جدید چانیول بود، اینکه اون چانیول مو فرفری حرفهای جالب و جدیدی راجع به اون جنگل منحوس گفته بود و در کل، همون آلفای مو فرفری به طور خیلی عجیبی برای بکهیون آشنا میومد، انگار که در زندگی قبلی اون رو دیده بود.. میل عجیبی به اون بشر داشت!
بی هوا و حواس سوالی از سهون پرسید که بعد از پرسش خودشم تعجب کرد!

- این عجیبه که من هنوزم به اون آلفا فکر میکنم؟

سهون بدون نگاهی به بکهیون بکنه و درحالیکه سعی داشت شماره‌ی پدرشو بگیره سوالشو جواب داد.

- خب طبیعیه ذهنت درگیر حرفهاش و عجیب بودنش بشه.

- ولی من منظورم خود خودشه. ظاهر و ایناش، بنظرت جیگر نبود؟

گوشهای بکهیون با جملات خودش داغ کردن، چه برسه به سهون!
با یه نوع نگاهی به بکهیون خیره شد که انگار بجای بتا موجودی فضایی کنارش نشسته! حواسش از رانندگیش پرت شد ولی خیلی سریع دوباره صاف نشست و به رانندگیش ادامه داد.

- هیچی ولش کن! گندش بزنن با این حرف زدنم!

سهون چشمهای گردش رو به حالت عادی برگردوند، حرفی نزد و خیلی کنجکاوی نکرد؛ اصلا به اون چه ربطی داشت احساسات مردم که تعجبم بکنه؟ سهون که مسئول این مسائل نبود! فقط میتونست راجب جیگر بودن یا نبودن چانیول نظر بده، که خب.. نظرش با بکهیون موافق بود.
‌دویونگ بخاطر تکون های زیاد ماشین که همشون بخاطر دست‌انداز های عجیب و غریب بود، بیدار شد. از اینجا بعید بود که جاده‌ش به همچین خرابه هایی تبديل شده باشه! احتمالا یه اتفاقی افتاده بوده که فقط مسیر برگشت خراب بود.
شماره‌ی پدرشو که پیدا کرد، بهش زنگ زد. خیلی سریع تماس برقرار شد و صدای دلتنگ پدر سهون در پشت خط پخش شد.

- سلام پدر! .. خوبی؟ .. منم خوبم عزیزم! ‌‌.. هیچی فعلا درگیر همین موضوع دین‌تری هستم .. آره تا حدودی موفق شدم، یه نفر رو پیدا کردم که خیلی چیزهای مهمی میخواد بهمون بگه، قراره فردا ببینمش و حرف بزنیم‌ .. نه یه دوستم پیدا کردم که خودش خیلی راجب این مسائل کنجکاوه برای همین قراره دو نفری کار کنیم، بالاخره مردم اینجا با مردم کشور ما فرق دارن، کنجکاون تا ترسو! از شما چخبر؟ .. هوم خوبه .. باشه پس، مراقب خودت باش .. خدافظ!

با لبخند گوشی رو برگردوند به داخل داشبورد و به ادامه‌ی رانندگیش پرداخت. همینطور که مستقیم رو نگاه میکرد به کارهای فرداش فکر میکرد صدای عجیبی از پشت شنید و از آینه حرکات دویونگ رو دید زد.

- اه اه اهههه! پدر.. عزیزم.. وای خیلی عق آوری سهون! آدم انقدر با باباش عاشقانه حرف میزنه؟ انگار شوگر ددیته!

بکهیونم تایید کرد و دوباره مثل دویونگ ادای سهونو درآورد و دوتایی سهون رو سوژه‌ی خنده کردن. سهون اهی کشید و سر از تاسف تکون داد. خب باباش از اون پدرهای خشک و رسمی نبود که باهاش با ادب پشت میز نشینی صحبت کنه، درعوض خیلیم پررو و صمیمی نمیشد که احترام لازمه رو فراموش کنه. اصلا مگه بکهیون و دویونگ با پدرهاشون چطوری رفتار میکردن؟!
‌‌
────────────‌‌────────

ساعت ده صبح بود که زنگ خونه به صدا دراومد. فقط قرار ملاقات توی خونه‌ی بکهیون تنظیم شده بود، اما دیشب بخاطر اصرار بکهیون، سهون مجبور شد چمدون و وسایل هاشو از هتل تحویل بگیره و فعلا بیاد خونه‌ی بکهیون بمونه.
بکهیون با شنیدن صدای زنگ از جاش پرید و به سهون نیم‌خیز شده گفت که خودش باز میکنه. سهونم مخالفت نکرد، این پسر اولین بارش بود از کسی خوشش میومد یا کلا توی کراش و اکس هاش غرق بود؟

صدای خوش آمد گویی و احوالپرسی نزدیک تر که شد سهونم از جاش بلند شد و سمت چانیول رفت تا عرض ادب کنه. برعکس سهون که با گرمی دست چانیول رو فشرد، چانیول به سهون به چشم یک دشمن خونی نگاه میکرد. آلفای گرگ چند لحظه که بیشتر به چشمهای آلفای ببر خیره شد فوری دستشو عقب کشید، این دیگه چطور نگاهی بود؟! خیلی زود دعوتش کرد تا فقط بشینه و حرف بزنن. بکهیون برای اینکه وسط بحث پا نشه و نره، از قبل کیک و هات چاکلت رو روی میز گذاشته بود و تو دلش به باهوشی خودش افتخار میکرد‌. بعد از نشستن هر سه شخص، چانیول بدون فوت وقت شروع کرد.
‌‌
- اول از همه اینو بگم که.. من الان داستان رو قراره به‌طور کامل براتون تعریف کنم، پس لطفاً سوال نپرسید و اصلاً باعث وقفه‌ بین حرفای من نشین. اگه یه ذره بین حرفام با شما صحبت کنم، کل رشته کلام از دستم در میره!

چانیول اتمام حجت کرد و دو پسر دیگه چاره ‌ای جز قبول کردن نداشتن. آلفا مقصد نگاهشو به کف زمین داد و سعی کرد نوارهای خاطره رو از ذهنش بیرون بکشه.

- من و جونگین، به‌علاوه‌ی دو برادرامون به اسم جونگده و جیسونگ در همین روستا زندگی میکردیم. زندگی خوبی داشتیم تا اینکه یک روز وقتی هنوز جونگین تازه ۱۷ سالش رو داشت شروع میکرد، بهش گفتن تو شدی سمبل شکوفه‌ی این جنگل. خب برای کسی مثل جونگین که چیز خاصی راجع به این موضوعات نمیدونست این جمله حکم ناقوس مرگش بود! اون فکر میکرد که سمبل شکوفه بودن یعنی خدمت کامل به تمام مردم روستا و از خودگذشتگی! جونگین آدم خوب و از خود گذشته‌ای بود ولی نه به قیمت این که دیگه برای همیشه خودشو فدای مردم بکنه! برای اینکه روحیه اش بهتر بشه، همراه برادرامون به شهر میرفتیم تا کمی خوش بگذرونیم. اوایل در روحیه جونگین تاثیر خوب گذاشته بود اما هرچی بیشتر میگذشت، رفته‌ رفته حالش بدتر میشد. تصمیم گرفتیم بدون اینکه به پدر و مادرامون بگیم به یک کلبه بریم، کلبه‌ای که متعلق به جادوگر روستا بود. چون نمیخواستیم کسی متوجه بشه‌، الکی گفتیم که میخوایم بریم شهر. از جنگل خارج شدیم اما خب راه رفته رو برگشتیم و یواشکی برگشتیم به اون کلبه. وقتی رسیدیم جادوگر گفت طلسم ممکنه خطرناک باشه پس نباید انتظار صد درصد داشته باشیم که همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه.

- خلاصه سرتون رو درد نیارم‌... بالاخره جادوگر پیر شروع کرد به طلسم کردن، واقعا کارش درست بود اما چون جونگین سمبل شکوفه و بچه بود نتونستم قدرت طلسم رو تحمل کنه. حالا این طلسم برای چی میخواست شکل بگیره؟ جونگین یک امگا از نژاد گرگینه ها بود و خب اگه میتونست ماهیت خودش رو تغییر بده و به آهو تبدیل بشه، این سمبل بودنش از بین میرفت، یعنی با توجه به چیزهایی که ما شنیده بودیم. به خاطر همین تلاش کردیم که جونگین رو آهو کنیم و این طلسم رو انجام دادیم. اما همونطور که گفتم، جونگین نتونست به آهو تبدیل بشه و همون گرگی که بود، موند. یه انفجار عجیبی که حتی نمیشه بهش گفت انفجار‌ توی کلبه بخاطر این ضعف رخ داد و باعث شد من، جیسونگ و جونگده بمیریم‌. اون دو نفر برای همیشه مردن. اما من با جونگین در رابطه بودم و منو واقعا دوست داشت، یعنی نمیتونست به دروغ بگه که آره من جونگده رو میخوام در حالی که از اعماق قلبش من رو میخواست. برای همین وقتی که اون جادوگر گفت چون سمبل شکوفه‌ست و حتی با وجود ۱۷ ساله بودنش قدرت کمی برای برگردوندن یه نفر داره، جونگین بین ما سه نفر من رو انتخاب کرد، یعنی قلبش این رو گفت! بعد از اینکه اون جادوگر منو با کمک خود احساس جونگین زنده کرد، جسد دو برادر ما برای همیشه ناپدید شد و به گفته جادوگر اونا تبدیل به جن و پری هایی شدن که اگه ازشون کمک بخوایم، میان کمک میکنن. درواقع و اونا برادرامون نیستن، فقط به اسم اونا وجود دارن!

- بعد تموم شدن این موضوع، من هنوز وجود نداشتم. طلسم یکسال بعد و درست در تولد جونگین اثر میکرد، ولی روح من میتونست اتفاقاتی که در اون یکسال رخ داد رو حس کنه و ببینه. فردای همون روز خبر رسید که اون جادوگر مرده! رفته رفته جنگل بی‌روح شد و مردمان این روستا آروم آروم داشتن میترسیدن از جنگل، انگار که چیزی به چشمشون دیده میشد و این از نظرشون وحشتناک به نظر میومد. کم کم اهالی روستا شروع کردن به مهاجرت برای همیشه از جنگل و اونجارو ترک کردن. ولی.. هر چقدر که از مردم روستا کم میشد از مسافرها به این جنگل اضافه میشد! جونگین اونجا نبود که اینارو ببینه چون رفته بود، برای همین من که انگار روحم هم چون توی جنگل طلسم و موندگار شده بود میتونستم همه این اتفاقات رو ببینم. بعد از انفجاری که در کلبه رخ داد جادوگر به جونگین گفت تا میتونی از جنگل فرار کن وگرنه خودت گرفتار طلسم میشی، که خب گرفتار شد چون دیر جنبید! البته تقصیر جونگین نبود که مسیر کلبه تا خروجی جنگل بسیار طولانی بود و بیشتر از یک ساعت طول میکشید، درحالیکه باید حدود نیم ساعته از جنگل خارج میشد!

- ما به خاطر رفت و آمد زیادی که از قبل توی شهر داشتیم خونه‌ی کوچیکی که درست بغل سینما بود رو خریداری کرده بودیم. جونگین و من نسبت به برادرامون بیشتر اونجا زندگی میکردیم چون ما بیشتر به شهر میومدیم. خلاصه.. جونگین شب رو توی خونه میمونه اما فردای همون روز برمیگرده به جنگل و متوجه میشه که جادوگر مرده، حتی اینم متوجه میشه که به خاطر برگشت اون بوده که جادوگر مرده! چون جادوگر به جونگین گفت اگه در عرض نیم ساعت از جنگل خارج بشی و تا یکسال سال وارد جنگل نشی طلسم فعال میشه و چانیول برمیگرده. اما جونگین این جملات رو یادش میره.. چون وقتی رفت شهر انقدر استرس کشید که حرفهای جادوگر یادش رفت و بدون اینکه به چیزی فکر کنه برگشت. درواقع تقصیر خودش نبود، اون طلسم شده بود! بخاطر همین میل به برگشتن به جنگل داشت و نمیتونست شهر بمونه. انگار که جنگل یه چیز آهنربایی داخلش وجود داشت و جونگین رو به سمت خودش میکشید. بخاطر این اشتباه جونگین بود که مردم و هوای جنگل نابود شد.

- خلاصه.. من درست روز تولدش، داخل کلبه ظاهر میشم و وقتی که برگشتم شهر تا برم جونگین رو ببینم، متوجه میشم که جونگین خودکشی کرده! آها.. یک توضیحی هم راجب خودکشی‌های ماهانه‌ش بدم که.. بخاطر کامل شدن ماه در ۱۴ ام هرماه طلسم خودشو نشون میداد، و متاسفانه باید بگم تولد جونگینم ۱۴ ژانویه بود! اولین خودکشی جونگین درست روز تولدش و در اولین ماه سال بود.. خیلی ترسیده بودم بخاطر همین دوباره فرار کردم تا دنبال راه حل بگردم. دنبال یه جادوگر بودم که بتونم پیداش کنم اما هیچکس نبود که من بتونم پیداش کنم. وقتی که صبح شد، ناامیدانه و کمی ضعیف بخاطر زنده نبودن سمبل شکوفه‌ی عمرم، برگشتم خونه اما از دور دیدم که پلیس و اینا دور خونه رو محاصره کردن و دارن جسد امگای من رو میبرن به سمت سرد خونه! دیگه نتونستم تحمل کنم و آخرین تلاشمم براش کردم، من باید نجاتش میدادم!
‌‌
- به هر در و دیواری زدم و تا بالاخره جونمیون رو پیدا کردم. یه گوشه نشسته بود و من وقتی رفتم کنارش، بهم نگاه کرد و انگار که چیزی بهش الهام شده باشه، برگشت به من گفت چه بلایی سرت؟ من که همه چیز رو بهش توضیح دادم کمی فکر کرد و گفت یه جادوگری رو میشناسه که مادربزرگ دوستش محسوب میشه و میتونه به راهکار بده تا شب. تا چندساعت درگیر اون جادوگر بودم که درنهایت همون شب کارمون تموم شد. به حرفش که گفت باید نامرئی بشم، برم سردخونه، جونگین رو نجات بدم و برش گردونم به جنگل، گوش دادم. دزدیدمش و وقتی برگشتیم به جنگل، گذاشتمش توی همون کلبه‌ی قدیمی و خاک گرفته. کمی به سر و وضع کلبه رسیدم چون خیلی شکل قدیمی و کثیفی گرفته بود. همینطور که مشغول بودم یهو فهمیدم جونگین زنده شده و داره اطرافشو نگاه میکنه. وقتی چشمهامون قفل همدیگه شدن، اشک شادی روی گونه‌هامون غلتید. ما همدیگر رو در آغوش گرفتیم... بعد از یک سال و خورده‌ای فاصله و دوری..!
‌‌
‌‌

Blossom🌷Where stories live. Discover now