e🥀47~48-پایات‌یک‌عاشقانه

347 90 153
                                    

«آهنگ‌اول‌این‌پارت-حسرت:فریدون آسرایی|آهنگ‌رو‌پخش‌کنید»

ازدهام جمعیت...
چهره‌های سراسر غم شاهزادگان و خدمه...
و اما دختری که از غم مادرش در آغوش عموی ارشدش ، شاهزاده نئول زار می‌زد...

امپراتور ییبو و ملکه‌اش به محض ورود به عمارت با اندوه به حادثه‌ی رخ داده نگریستند
بانو ون با خنجر جان خود را ربوده بود...

وانگ‌یو:عمو...عمو مامانم...مامانم چلا اینکالو کلرد ...چلا...

هق‌هق های کودک غم کودکی ژان را به دیده اش آورد
زمانی که خود و برادرانش اینگونه از غم والدین خود گریه می‌کردند ، زمانی که پی‌در پی دنبال چرای ماجرا بودند
چرایی که حال او را جز ستم آدمیان به یکدیگر نمی‌دید

چشمان همچون شب ژان عمارت را به دنبال شاهزاده‌ی اول و برادرش‌ارشدش گشت ، اما نبودند
آرام به سمت نئول قدم برداشت : شاهزاده‌ی اول کجاست ؟

نئول درحالی که سعی در آرام کردن طفل درآغوشش داشت ، با بغض لب گشود : پشت عمارت...انگار...انگار بانو قبل از اینکار برای برادرم نامه ای نوشتند و...«کلافه حرفش را بلعید»چه طور تونست اینکارو کنه؟

پشت عمارت و نامه‌ی خداحافظی ؟
شازده کوچولو غم زده به همسرش نگاه و با تایید سر او بی‌درنگ از عمارت بیرون رفته ، به پشت عمارت دوید
شاهزاده را دید که سراسر اندوه به درخت افرا تکیه ، نامه‌ی خون آلود را در مشتش می‌فشارد و بی‌روح به نقطه ای نامعلوم خیرست...

پشت عمارت و نامه‌ی خداحافظی ؟شازده کوچولو غم زده به همسرش نگاه و با تایید سر او بی‌درنگ از عمارت بیرون رفته ، به پشت عمارت دوید شاهزاده را دید که سراسر اندوه به درخت افرا تکیه ، نامه‌ی خون آلود را در مشتش می‌فشارد و بی‌روح به نقطه ای نامعلوم خیرست

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

دیدن حال بد دیگران هیچ‌گاه حال خوب ژان نبود
و حال بد آن شاهزاده ی طلاقلب ، قلب شیشه‌ای ژان را شکست...

برادرش شیائویو نیز بود ، اما نه نزد شاهزاده
برادرش یک قدم جلو تر از ژان با درد به معشوقش می‌نگریست ... گریه های بی صدای برادرش دلش را خون می‌کرد و آن نامه‌ی خونین جگرش را شعله ور می‌ساخت...
اما سر ول شده‌ی شاهزاده به روی شانه اش خبر از کم آوردن روحش و بیهوشی اش داد
پلک های ووک روی هم افتاده و شیائو یو ترسیده به سمتش قدم برداشت...جسم ترسیده و غرق‌در آتش عشقش را به سینه اش فشرد و زجه زد
ووک عزیزش داشت در تب می‌سوخت

Last chance🥀آخـرین‌فـرصتWhere stories live. Discover now