۲: رویای خود را زندگی کنید!

107 55 35
                                    

توی جاده با آخرین سرعتی که ماشین توانش رو داشت میروند و مطمئنا تعداد جریمه­‌های رانندگی که دریافت میکرد از کل جریمه­‌های تمام سال­‌های رانندگیش بیشتر میشد. خورشید کم کم داشت طلوع میکرد و جاده رو به نور نارنجیش رنگین میکرد.

" چان لطفا آروم تر برو... آخه داریم از چی فرار میکنیم؟ یه جواب بده دارم سکته میکنم!"

چان در حالی که روی جاده متمرکز بود و هر چند دقیقه یکبار طوری توی آینه رو نگاه میکرد که انگار اون زن-یانگ- توی اون جاده خالی داره دنبالشون میاد، تلاش کرد لبخند بزنه.

" چیزی نیست فلیکس... همه چیز خوبه فقط... نمیتونم الان واست تعریف کنم خب؟ هر موقع یه جای امن رسیدیم بهت میگم... فقط باید برسیم یه جای امن! آره یه جای امن!"

طوری حرف میزد که انگار داره هذیون میگه. فلیکس از لحن و کلامش متوجه حال پریشونش شد و تلاش کرد به کنجکاوی و ترسش غلبه کنه تا دیگه چیزی نگه و فقط سر جاش محکم بشینه.

کمی بعد چان بالاخره ماشین رو کنار جاده متوقف کرد و به محض خاموش کردن ماشین، سرش رو روی فرمون گذاشت. ترس توی رگ­‌هاش جریان داشت و هر آن منتظر بود فلیکس دود شه و بره هوا!

پس سرش رو از روی فرمون بلند کرد و به سمت فلیکسی برگشت که با حالتی نیمه عصبی-نیمه ناراحت و البته خواب­‌آلود، روش رو به طرف پنجره سمت خودش کرده بود و نگاهش رو از چان میدزدید.

" فلیکس..."

صداش زد اما جوابی نگرفت.

" فلیکس!"

برای بار دوم و همچنان با لحن نرم و آرومی صداش زد اما اینبار هم جوابی نگرفت.

" معذرت میخوام... آخه اگر بهت بگم واقعا از چی فرار میکنیم، باورم نمیکنی... فکر میکنی حتما دیوونه شدم!"

فلیکس بالاخره در جواب زمزمه کرد:

" همین الان هم کمی از دیوونه­‌ها نداری!"

چان سر تکون داد و کمربند خودش رو باز کرد؛ آروم به سمت فلیکس خم شد و با دو دست، دو طرف سرش رو قاب گرفت و به سمت خودش برگردوند.

حالا چشم­‌های غم‌زده فلیکس روبروش بودن.

" فقط میترسم تو رو از دست بدم... باور کن که تمامش به خاطر همینه!"

" چرا باید من رو از دست بدی؟ من همین­جام! کنارت! هیچ­‌جا نمیرم."

" تو درک نمیکنی فلیکس... همه چیز احمقانه­‌ست! با عقل جور در نمیاد ولی واقعیته..."

" بهم بگو... قول میدم درک کنم... قول میدم باور کنم!... بهم بگو کریستوفر، من بهت اطمینان دارم، باورت دارم."

چان مستاصل بود؛ نمیدونست چطور به فلیکس بگه همه این­‌ها یه رویاست! چطور بگه که این شادی و خوشبختی بی انتها فقط یک خواب 24 ساعته­‌ست که به پلک زدنی تموم میشه.

29days: Buying dreams(COMPLETED)Where stories live. Discover now