توی جاده با آخرین سرعتی که ماشین توانش رو داشت میروند و مطمئنا تعداد جریمههای رانندگی که دریافت میکرد از کل جریمههای تمام سالهای رانندگیش بیشتر میشد. خورشید کم کم داشت طلوع میکرد و جاده رو به نور نارنجیش رنگین میکرد.
" چان لطفا آروم تر برو... آخه داریم از چی فرار میکنیم؟ یه جواب بده دارم سکته میکنم!"
چان در حالی که روی جاده متمرکز بود و هر چند دقیقه یکبار طوری توی آینه رو نگاه میکرد که انگار اون زن-یانگ- توی اون جاده خالی داره دنبالشون میاد، تلاش کرد لبخند بزنه.
" چیزی نیست فلیکس... همه چیز خوبه فقط... نمیتونم الان واست تعریف کنم خب؟ هر موقع یه جای امن رسیدیم بهت میگم... فقط باید برسیم یه جای امن! آره یه جای امن!"
طوری حرف میزد که انگار داره هذیون میگه. فلیکس از لحن و کلامش متوجه حال پریشونش شد و تلاش کرد به کنجکاوی و ترسش غلبه کنه تا دیگه چیزی نگه و فقط سر جاش محکم بشینه.
کمی بعد چان بالاخره ماشین رو کنار جاده متوقف کرد و به محض خاموش کردن ماشین، سرش رو روی فرمون گذاشت. ترس توی رگهاش جریان داشت و هر آن منتظر بود فلیکس دود شه و بره هوا!
پس سرش رو از روی فرمون بلند کرد و به سمت فلیکسی برگشت که با حالتی نیمه عصبی-نیمه ناراحت و البته خوابآلود، روش رو به طرف پنجره سمت خودش کرده بود و نگاهش رو از چان میدزدید.
" فلیکس..."
صداش زد اما جوابی نگرفت.
" فلیکس!"
برای بار دوم و همچنان با لحن نرم و آرومی صداش زد اما اینبار هم جوابی نگرفت.
" معذرت میخوام... آخه اگر بهت بگم واقعا از چی فرار میکنیم، باورم نمیکنی... فکر میکنی حتما دیوونه شدم!"
فلیکس بالاخره در جواب زمزمه کرد:
" همین الان هم کمی از دیوونهها نداری!"
چان سر تکون داد و کمربند خودش رو باز کرد؛ آروم به سمت فلیکس خم شد و با دو دست، دو طرف سرش رو قاب گرفت و به سمت خودش برگردوند.
حالا چشمهای غمزده فلیکس روبروش بودن.
" فقط میترسم تو رو از دست بدم... باور کن که تمامش به خاطر همینه!"
" چرا باید من رو از دست بدی؟ من همینجام! کنارت! هیچجا نمیرم."
" تو درک نمیکنی فلیکس... همه چیز احمقانهست! با عقل جور در نمیاد ولی واقعیته..."
" بهم بگو... قول میدم درک کنم... قول میدم باور کنم!... بهم بگو کریستوفر، من بهت اطمینان دارم، باورت دارم."
چان مستاصل بود؛ نمیدونست چطور به فلیکس بگه همه اینها یه رویاست! چطور بگه که این شادی و خوشبختی بی انتها فقط یک خواب 24 ساعتهست که به پلک زدنی تموم میشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/313509874-288-k217838.jpg)
YOU ARE READING
29days: Buying dreams(COMPLETED)
Fantasy• Couple: Chanlix • Genre: Fantasy, Romance بنگ چان هزار بار به خودش گفت: "این احمقانهست!" ولی با این حال وقتی به خودش اومد، دید جلوی ساختمون مخروبهای ایستاده که سر درش نوشته: "تحقق رویاهایتان را به ما بسپارید و عمیقترین رویای خود را زندگی کنید...