نوزدهمین هرتز: تویی که درخت شدی و برایم سایه‌ای خنک

43 20 3
                                    

"فکر میکنم که امروز واقعا پر تلاطم ترین روز زندگیم بوده باشه! از اول صبح آشوب بود که بر سرم میبارید و نصف شب تو اومدی و نجاتم دادی!
وقتی که زیر نور ماه داشتم قدم برمیداشتم و از خستگی خمیده راه میرفتم، ناگهان دستت روی شونم نشست و بوم! من از ترس خودمو پرت کردم زمین. درسته دوستت دارم ولی این دلیل نمیشد که زهره ترکم کنی! فکر کنم هیچوقت اونقدر نترسیده بودم! البته حقم داشتم. تا من پردازش کنم که چیشده تو زدی زیر خنده و سکوت شب رو به باد دادی! منم هنوز گیج میزدم که این چانیوله؟! اگه اره چرا انقدر احمق بازی درمیاره؟! اصلا ما کی باهم صمیمی شدیم؟! نمیدونم قیافه ی منگم بود یا وضعیت پهن شدنم روی زمین که خندت رو قورت دادی و دستام رو گدفتی تا بلند بشم. قلبم طوری میتپید که یک لحظه یادم رفت که میخواستم بهت بتوپم که چرا اینطوری ترسوندیم. زیر نور ماه و چراغ‌های زرد رنگ، درخششِ ستاره مانند چشمات من رو مجذوب خودشون کرده بودن. اون لحظه چیزی به اسم بیون بکهیون و جهان هستی وجود نداشت، فقط چشم‌های تو بود و لبخندت. باد آرومی وزید و لرز بر تنم انداخت. همین لرز باعث شد که چشمام رو بدزدم و از خجالت سرخ بشم. تو به آرامی گفتی:"خیلی وقته ندیدمت!" و من متعجب شدم که تو متوجهم شدی! فکر میکردم فقط یک گارسون معمولی باشم که گاهی برات قهوه میاره و کیک پیشنهاد میده. نمیدونستم که چون خیلی وقته که من رو ندیدی الان دنبالم اومدی.
"م-من تو کافه کا-کا-کار میکنم. فکر کن-کنم بشناسیش چون منو دیدی! و یکبارم که غش کر-کردم هر-هروقت خواستی می-میتونی منو ببینی"
کلمات رو من ادا نمیکردم. زبونم خود به خود میچرخید و یکسری صدا از حنجره ‌ام آزاد میشد و تبدیل میشد به کلمات و جمله! من غرق تو شده بودم، انتظار نداشته باش که زنده مونده باشم‌.
"راستش من ازت کمک میخواستم"
کمک؟! از من؟ خدای من امروز چرا اینطوری بود؟!
"چه-چه کمکی ا-ازم برمیاد؟"
"تو درس ریاضیت خوب بود نه؟!"
ریاضی؟! من خوره ی فیزیک بودم...
"فیزیک!"
"شت اره! ببخشید حواسم پرته. راستش بچه‌ها گفتن که تو فیزیکت خیلی خوب بوده و واقعا میترکوندی. میخواستم بدونم که میشه به من... خب چیزه... میدونی... میخوام بهم کمک کنی تا فیزیک بخونم... البته اگه مشکلی نداشته باشی! و اینکه این رو به عنوان یک شغل هم در نظر بگیری"
لبخندی زدی که من نفهمیدم از روی مهربونی بود یا ترحم. میتونستم بزنم تو دهنت که بفهمی کسایی که روی پای خودشون ایستادن نیازی به دلسوزی دیگران ندارن از طرفی میتونستم بغلت کنم چون این مهربونی تو رو میرسوند و اینکه من چقدر دوست دارم بیشتر باهات وقت بگذرونم. دودلی من خیلی تابلو بود چون گفتی:" خواهش میکنم بد فکر نکن! من واقعا از فیزیک ذره چیزی حالیم نمیشه و این ترم چهار واحد فیزیک داریم و من نباید بیوفتم وگرنه گردنم میوفته دست مامان بابام!"
انقدر بانمک صحبت میکردی که خندم گرفت. حداقلش احساس بهتری به موقعیت داشتم. پس قبول کردم. تو بهم یک کاغذ دادی که داخلش شماره تلفنت و آدرس خونت بود. باورم نمیشد که آماده تو جیبت داشتیش، انگار که میدونستی قراره قبولش کنم. بعدش تا وقتی که برسم جلوی در خونم همراهیم کردی و بعد با یک خداحافظی رفتی. هیچوقت قلبم انقدر تند نتپیده بود و ماه انقدر ندرخشیده بود.

دوستدار بهت‌زده و خوشحالت؛ بیون بکهیون"

52  Hertz Baekhyun Where stories live. Discover now