حرفش شاه لویی، سلطان سرزمین مجاور رو به خنده انداخت. ×تبریک میگم عالیجناب. زبردستی شما در شطرنج و ورق بازی ستودنیه.
_بعد از مجالس گفت و گو بر سر منافع دولتها، کمی استراحت ضروریه سلطان.
×جسارتاً، شاه زین عزیز میتونم بپرسم دلیل استفاده شما از این فلزات ارزشمند، در وسایل لعب چیست؟
زین با یادآوری دلیلش لبخندی زد. _میت دلبند من، شیفتهی درخشندگیه. بعد پیوستن به من، این جا رو براش تبدیل کردیم به منزلگاه دوست داشتنیش. شطرنجهایی از جنس طلا و نقره، ورقهایی که در اون از زر ورقها بهره برده شده، و رنگ طلایی و درخشانِ اتاق، همه برای لونای منه.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
خدمتکار اذن ورود خواست و بعد ورود اعلام کرد: •عالیجناب، ماشینها، طبق دستورتون آمادهی حرکت اند. زین با اشارهی انگشت بهش گفت که میتونه بره.
×دیدن شما در این دو شبانه روز مایهی افتخار ماست. امیدوارم که عهدنامهی بسته شده برای هر دو طرف سودمند باشه. حالا اما راهِ رفته رو باید برگشت. هم سرزمین ما منتظر شاهشه. هم خانوادهی شما در انتظارتون هستن.
_امیدواریم که سفرتون بی خطر باشه. خدانگهدار. دو شاه از هم جدا شدند.
لویی به دروازه راهنمایی شد و زین و خدم و حشمش، از قسمت شرقی قصر خارج شدند. دو روز بود که در قسمت شرقی _جایی که مختص قرارها و کمیسیونهای سرزمین بود و از قسمتهای دیگه جدا_ سر به بالین میگذاشت. ترجیح داده بود رسم مهمان نوازی رو کامل به جا بیاره. که فرصت سرزنش کردن و حرفهای پشت سرش رو از هرکسی بگیره.