نفرتی که در وجودش ریشه کرده بود پس از سالها از لا به لای ترس هایش ذره ذره خود را جلو کشاند، تبدیل به کینه ای کهنه شد، گلویش را سفت چسبید و پر از اشک شد.
و قلبش...
قلب ش هم برای همیشه به دور انداخته شد21.April.2009
دست مادرش رو گرفته بود و داخل جنگل میدویدن برای لحظهای نگاهش به برادرش افتاد که صورتش خیس از اشک شده بود بعد از چندین ساعت دویدن و دور شدن به کلبهای رسیدن از دودی که از دودکش بیرون میاومد معلوم بود کسی اونجاس
آنا دست بچههارو ول کرد و بهشون گفت تا جایی پنهان شن تا اون برگرده
از شدت سرما دستاشون بیحس شده بود مایک دست مایا رو گرفت و سمت دهنش برد و سعی کرد تا با ها کردن دستاش رو گرم کنه اما چشمای مایا به کلبه بود
آنا داخل کلبه رفته بود و صدای درگیری میومد بعد از چند دقیقه آنا بیرون اومد و سمت بچه ها رفت و غذایی که دستش بود رو بهشون داد
چشم مایا به کلبه بود که مردی تلو تلو بیرون اومد و اسلحه رو سمت اونا گرفت خاست چیزی بگه که صدای بنگ گوشاش رو پر کرد
Present:
با وحشت چشمهاش رو باز کرد و نفس عمیقی کشید بازم این کابوس لعنتی سراغش اومده بود روی تخت نشست و به اطراف نگاه کرد
داخل بیمارستان بود چشمهاش رو بست و سعی کرد تا اتفاقات قبل از بیهوشیش رو به یاد بیاره که حرفای الکس توی ذهنش تکرار شد در باز شد و نگاهش سمت در رفت
-مایا؟ حالت خوبه؟
تهیونگ سمتش رفت و نگران دستش رو گرفت
-تو تو تو تو
زیر لب گفت و دستش رو پس کشید
-تو شدی فرشتهی عذابم؟ اینجا چه غلطی میکنی؟ واقعا نمیتونم تورو تحملکنم
از جاش بلند شد
-لطفا لطفا گمشو برو
نفس عمیقی کشید
-دیگه نمیخام پیشم باشی برو فقط بروووو
داد کشید و لگدی به صندلی زد
-عصبانیتت رو سر من خالی نکن مایا
تهیونگ صداش رو بالا برد
-من میرم ولی تو قراره پشیمون بشی مایا
تهیونگ کیفش رو برداشت و از در بیرون رفت
روی صندلی نشست و دستی به موهاش کشید
-چرا نمیمیری مایا؟
زیر لب گفت و به اسمون نگاه کرد از بیمارستان مرخص شده بود و توی خیابونها قدم میزد تا به خونه برسه جلوی ساختمون وایساد و سرش بالا گرفت
داخل رفت و سوار اسانسور شد دکمه رو زد داخل خونه شد همهی چراغ ها خاموش بود کیف و کتش رو مبل انداخت و سمت یخچال رفت
ابمیوه رو برداشت و سر کشید در بالکن رو باز کرد و بیرون رفت نفس عمیقی کشید
-مایک لطفا بهم کمک کن لطفا مایک بهت نیاز دارم
روی زمین نشست و زانوهاش رو بغل کرد از همه چیز بیزار شده بود از خودش از اطرافیانش از همه چیز فقط میخاست که محو بشه
-منو حس میکنی مایک؟ منو میفهمی مایک؟ آره؟ فقط تویی که منو درک میکنی مایک
دستی به گردنبد توی گردنش کشید و اشک ریخت
-لطفا بهم کمک کن از این مخمسه بیام بیرون میخام زودتر بیام پیشت مایک
با زنگ خوردن گوشیش سمتش رفت و جواب داد
-بله ماما؟
-باشه میام
گوشی رو خاموش کرد و روی میز انداخت چراغ هارو روشن کرد و داخل اتاقش رفت تا اماده بشه بعد از چند ساعت از خونه بیرون زد و تاکسی گرفت تا به خونهی رابرت بره
زنگ رو زد که آنا در رو باز کرد داخل رفت و جعبهی شکلاتی که گرفته بود رو روی اپن گذاشت همه توی حیاط جمع شده بودن و صداشون میومد
-مایا؟
به آنا نگاه کرد
-مطمئنی میخای همونجا بمونی؟
-آره ماما ترجیح میدم تو خونهی خودم باشم تا سربار بقیه بعدشم دیگه بچه نیستم
سمت حیاط رفت و بهشون نگاه کرد بقیه دیدنش و باهاش سلام کردن لبخندی زد که باز صداشون بالا رفت به تک تکشون نگاه کرد و خاست نفسی بکشه
نفسش گرفته بود نمیتونست تحمل کنه از خونه بیرون زد و دوید تا دور بشه وایساد از صدای خندههایی که میومد بیزار بود از صورتایی که میخندید تنفر داشت
نشست و دستی به صورتش کشید این روزا پنیکهاش بیشتر شده بود به خاطر همین نمیتونست کارش رو درست انجام بده ماشینی جلوی پاش وایساد
-مایا؟
سرش رو بالا گرفت
-سویون؟
-وادفا.. مایا تو اینجا چیکار میکنی؟
سویون از ماشین پیاده شد و سمت مایا رفت و بغلش کرد سویون یکی از افراد پایگاه بود که بعد از مایا سر زبون همه بود بعد از چند سال سویون از پایگاه بیرون رفت و خبری ازش نشد تا الان
پیکهاشون رو بهم کوبیدن و سر کشیدن سویون یه جورایی داد زد
-باورم نمیشه تورو اینجا میبینم مایا
-منم سویون ولی خیلی خوشحالم که دیدمت
-بایدم باشی دخترکوچولو
دست سویون رو گرفت و سمت پیست رقص رفتن سویون کمرش رو گرفت و شروع کردن به رقصیدن کسی طعنهای بهش زد که از سویون جدا شد
-من میرم میام سویون
دم گوش سویون گفت و سمت دستشویی رفت که کسی دستش رو گرفت داخل اتاقی کشیدش خاست چیزی بگه که با دیدن تهیونگ ساکت شد
-هدفت از اینکارا چیه؟
-هدف خودت چیه تهیونگ؟دیوونهای؟
خاست بیرون بره که دستش رو گرفت
-مایا من دوست دارم
-من دوست ندارم تهیونگ اینو بفهم
دستش رو کشید و بیرون رفت که تهیونگ هم دنبالش رفت سمت سویون رفت و یقهاش رو گرفت و جلو کشیدش و بوسیدش سویون شوکه مایا رو همراهی کرد و کمرش رو گرفت نفس زنان از هم جدا شدن و به جای خالی تهیونگ خیره شد و چشمهاش رو بست
از ماشین پیاده شد و سمت سویون برگشت
-بابت اونکارم معذرت میخام حتما عقلمو از دست دادم
-اشکالی نداره درکت میکنم
چشمکی زد و از مایا دور شد داخل خونه رفت و لباسهاش رو دراورد بعد از دوش گرفتن روی تخت دراز کشید از کاری که کرده بود پشیمون بود ضربهای به پیشونیش زد
-مایای احمق این چه کاری بود که کردی؟
با صدای زنگ ساعت چشم هاش رو باز کرد خمیازه ای کشید و از جاش بلند شد پایین رفت و صبحونهاش رو آماده کرد در حال خوردن غذاش بود که صدای زنگ به صدا دراومد
در رو باز کرد اما کسی رو ندید فقط روی زمین جعبه بود اون رو برداشت و داخل برد و در رو بست جعبه رو روی اپن گذاشت و درش رو برداشت که شوکه بهش نگاه کرد کاغذ رو برداشت و خوند
-مایا ماموریتت شروع شده!
2.march.2024
![](https://img.wattpad.com/cover/314200390-288-k315281.jpg)
YOU ARE READING
𝗟𝗢𝗦𝗧 𝗜𝗡 𝗧𝗛𝗘 𝗙𝗜𝗥𝗘
Fanfiction[و اشک هایی که تبدیل به نفرت می شوند مانند خنجر در قلب فرو می روند] کسایی که هیچی برای از دست دادن ندارن از همه شکسته ترن اما کسایی که برای چیزی میجنگن از همه ترسناک ترن تو باید همیشه خودت رو در برابر حوادث زندگیاماده کنی چه بخوای چه نخوای اما ای...