بعضیها را نمیشود دوست نداشت
بعضیها را نمیتوان صدا نزد
به بعضیها نمیشود فکر نکرد
بدون بعضیها نمیشود زندگی کرد
با بعضیها نمیشود بد بود
همین بعضیها هستند
که گاهی به امیدشان
شبها را با آرامش میخوابیم
عجیب دلم گرمِ همین بعضیها ست❤️#نرگس حریری
__________
آن چه که در قسمت آخر فصل اول گذشت:
لبخند مشکوک لئون پررنگ تر شد. لب زد: چه حیف!!!
جان واقعا از واکنش های عجیب و مشکوک لئون تعجب کرده بود. دوباره پرسید: چی؟؟
اما آن جا بود که در کمال ناباوری، در حرکتی سریع و رعد آسایی، لئون به خود جنبید و کاری وحشتناک کرد.
لئون خنجری را محکم در شکم جان فرو کرد!!!
با این حرکت، فرو رفتن آن فلز سرد در بدنش و حس درد فراوانی که در سراسر بدنش پخش شد، نفس در سینه ی جان حبس شد!!!
این حرکت به قدری غافلگیر کننده و دور از انتظار بود که جان حس می کرد شاید در حال دیدن رویاست!
خون بدنش چکه چکه شروع به خروج از محل زخم کرد.
آن درد، واقعا فراتر از حد تحملش بود.
راهروی منتهی به کتاب خانه مثل همیشه خلوت بود و بعید می دانست کسی متوجه آن ها شده باشد.
از طرفی درد خنجر به قدری زیاد بود که جان نمی توانست ذره ای صدا از داخل حنجره اش خارج کند، چشمانش را باز نگاه دارد و کوچک ترین تکانی بخورد.
دستش را به شانه ی لئون گرفت تا خودش را نگاه دارد و زمین نخورد. چشمان گرد شده، مات و نمناکش را به آرامی حرکت داد و روی چهره ی لئون نگه داشت که در کمال تعجب و حیرت، به لبخندی کثیف و شیطانی ای برخورد کرد!!!
لئون که خنجر را نصفه در شکم جان فرو کرده بود با دست دیگرش او را نگاه داشته بود تا به خوبی به چهره ی عاجز او نگاه کند و آخرین لحظات زندگی اش را شاهد باشد.
جان سعی می کرد کمی از جادویش استفاده کند تا لئون را پس بزند یا خودش را شفا دهد اما گویا به مانند انسانی عادی شده بود که هیچ قدرتی نداشت!!!
آن خنجر، خنجری طلسم شده بود که جادوی جان را به طور مطلق خنثی کرده بود!!!
با ناباوری و بهت به چشمان لئون و آن لبخند، زل زده بود.
هنوز ذهنش به کار نیفتاده بود که بخواهد دلیل این کار لئون را درک کند ولی به خوبی می توانست حس کند که آن چشمان، به لئون تعلق ندارند!!!
چیزی در چهره ی لئون درست نبود. چشمان لئون به رنگ مشکی بودند نه سبز رنگ!!!
درست است. آن شخص لئون نبود!!!
![](https://img.wattpad.com/cover/293055281-288-k265175.jpg)
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanfictionداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...