I'll break you down!

3.5K 357 14
                                    

جانگکوک شوکه دستی به‌ صورتش کشید و از جاش بلند شد که درد کمرش باعث شد تو همون حالت بمونه..

+ارباب...

-بله...؟!

جانگکوک بدون زدن حرفی دستمال کاغذی برداشت وباهاش سوراخ و دیکش رو تمیز کرد..

+چرا کشتیشون؟

-خب...دوست ندارم همچین چیزی بهت بگم..اما اونا میخواستن بچه ی ۱ ساله اشون رو بفروشن و منم انقدر عصبانی شدم که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و..

+ازت ممنونم هیونگ...

تهیونگ با چشمای وق زده(بیرون زده) از هیونگ خطاب شدن و تشکر جانگکوک بهش زل زد.

+ممنونم.‌‌..که منو ازشون جداکردی‌‌‌‌‌..ممنون هیونگ!

تهیونگ لبخند محوی زد..

-پاشو لباسات رو بپوش و یه سر برو حموم...میتونی راه بری؟

+بله...میرم..

از جاش بلند شد و بعد از برداشتن لباساش از اتاق بیرون رفت‌‌...
این بچه الان لخت رفت بیرون!؟
تهیونگ وات دا فاکی گفت‌ و بعد از تماس ذهنی با خدمتکاراش دستور تمیز کردن تخت رو داد.
از طرفی جانگکوک همچنان لخت داخل وان دراز کشیده بود و داشت به اطلاعات جدیدی که فهمیده بود فکر می‌کرد..یعنی تهیونگ واقعا نجاتش داده؟..
دستش به عضوش برخورد کرد که هیسی کشید.‌‌..اون لعنتی تازه دوبار کام شده بود ولی بازم حشری شده بود و دلش می‌خواست بیاد..
بی حوصله فاکی گفت و دستاش رو دور دیکش حلقه کرد...

⇲فلش به زمان حال⇱

جانگکوک با یادآوری اون صحنه ها لحظه ای عصبانیتش رو فراموش کرد.
حتی هنوز هم نمیدونست حق تهیونگ بود که الان تو چنین وضعیتی باشه یا نه.
اون هیچ کینه ای بابت کشته شدن پدر و مادرش نداشت.اون یه شیطان بی احساس بود که یتیم بودنش به تخمش بود.

به تهیونگ نگاه کرد که انگار اون هم تو خاطراتش غرق شده بود.
از جاش بلند شد و همینجور که لباس هاش رو می‌پوشید گفت:

+تا چند هفته اینجا میمونی‌‌‌‌‌. بعدش میذارم بری ولی مطمئنم خودت قراره با التماس برگردی.

+هه..جوجه خرگوشو نگا واس من شاخ شده.

کوک بی حوصله و بدون جواب دادن به تهیونگ بیرون رفت.

_هوی بزغاله منو انداختی اینجا هیچ کوفتی واسم نذاشتی مادر به خطا؟!

کوک از بیرون گفت:

+تو اون کشو های فاکی رو نگاه کن بعد گوه بخور..

-گاییدمت

بلند شد و بعد از باز کردن کشو های کمد با لباس های مختلف مواجه شد..

⇲فردا ؛ جانگکوک ویو⇱

سمت اتاق کارم رفتم.
البته تا پریروز مال تهیونگ بود.
خب اصلا از اینکه تبدیل به انسان شده ناراضی نیستم.. اون شب که بفاکش دادم...همم وقتی اولین بار داخلش کام شدم ذره ذره انسان بودنش رو با چشمام دیدم. یا همین دیروز وقتی که با مالیده شدن دیکش رو دیکم التماس میکرد که سریع تر انجامش بدم.
نه من اصلا پشیمون نیستم!
و هیچوقت قرار نیست از کردنش دست بکشم‌. مخصوصا بعد اون بلاهایی که سرم آورد.
با تعجب به دیکم نگاه کردم...با دست به پیشونیم زدم.
ابله تو نباید از خاطرات اونموقع ها راست کنی!
هوف..بازم باید برم پیش اون توله ببر..؟!
نگاهم به دوستش جیمین افتاد.
لیسی به لبام زدم.
شایدم یه چیز بهتر.
داشت با خدمتکار ها صحبت می‌کرد و بهشون میگفت که باید چیکار بکنن و همه چیز رو مدیریت می‌کرد..
با تشنگی و خیره به باسنش نزدیک شدم که مزاحم اصلی هم وارد قضیه شد‌.

DEVILS|TAEKOOK |SMUTDonde viven las historias. Descúbrelo ahora